زندگینامه شهید خلبان علی اقبالی مقدم
شهید علی اقبالی مقدم یکی از شهدای قبله ی تهران و شهرستان ری است که در زیر گوشه ای از زندگینامه این شهید را از زبان همسرش می خوانید
امروز 7 اسفند 1398 مصادف است با سالروز شهادت شهید والامقام، علی اقبالی مقدم است، این خلبان شهید در فروردین ماه سال ۱۳۴۳ در شهر ری در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم تجربی در سال ۱۳۶۱ در تهران پی گرفت و در همان سال به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد و در دانشکده پرواز به تحصیل پرداخت. دوره مقدماتی و تخصصی را در نیروی هوایی با موفقیت طی کرد و به اخذ نشان و مدرک خلبانی نائل شد و سپس برای خلبانی با هواپیمای اف ۱۴ انتخاب شد.وی در عملیات های مختلفی در دوران دفاع مقدس شرکت داشت تا در روز هفتم اسفندماه ۱۳۷۰ در حین انجام یک مأموریت رزمی آموزشی، هواپیمایش در اصفهان سقوط کرد و به درجه رفیع شهادت نائل شد.در زیر بخشی از دل نوشته ها و خاطرات همسر شهید علی اقبالی مقدم را می خوانید که از شخصیت، منش ،شجاعت و خلوص این شهید بزرگوار می گوید.
من نمی دونم باید از کجا شروع کنم. از روزهای جنگ یا از این روزهای شلوغ و دود گرفته. یه روز یه جنگی بود یه آدمهایی بودن همه چیز رو رها کردند و رفتند جنگیدند. زن، بچه ، همه چی .یادم نمی ره رزمنده ای رو که در جبهه های همین مملکت می جنگید، همسر و فرزندش تو همین شهر در حال التماس به صاحبخونشون بودند، «دو روز دیگه مهلت بده شوهرم بر می گرده از جنگ ،به خدا کرایه خونه تون رو می ده اگه نداد بعد اسبابای من رو بریزبیرون» از این ور قسم و آیه از اون ور دل سنگی و قساوت، بالاخره با وساطت اهالی محل اون زن چند روز مهلت گرفت. همسرش اومد اما خودش نه خبر شهادتش .خدای من حالا باید چیکار کنه؟ یک کم آن طرف تر یه خونه بود مثل قصر، پر از روغن وشکر و چایی، دختر صاحب باغ، همکلاسیم بود ازش پرسیدم این همه چایی و… اینجا تو خونه شما چیکار میکنه؟ گفت بابام میگه جنگه هر روز قیمت ها بالاتر میره چند وقت نگه می داریم جنگ که اوج گرفت می فروشیم وپول زیادی گیرمون میاد.یه عده هم زندگیشون رو می کردن. شب تو پناهگاه بودن وروز هم دنبال درس و زندگی چرا باید به چیزی که ربطی به اونها نداره اصلا فکر می کردن! یه عده هم عکس بدست تو این بیمارستان و اون بیمارستان دنبال مجروح جنگی بودند، اینا ملاقات نیامده بودند اومده بودند دنبال بچه شون شوهرشون. «برادر تو رو خدا بچه من رو ندیدی ؟» خدایی وضع این دو گروه از همه بدتر بود. البته یه عده هم اون طرف زیر چنگ و دندون بعثی های … در حال پرپرشدن بودن، نمی دونم یاد اونها که گیر گرگ های خون آشام افتاده بودن بیشتر عذابم می داد، یا این خانواده هایی که اصلا معلوم نبود بچه هاشون تو کدوم دشت و بیابون زیر آفتاب سوزان در حال پرکشیدنند.
به هر حال گذشت، اما عذاب وجدان رهام نمی کرد، چطور می تونستم سرم رو روی بالشت نرم بگذارم وقتی که معلوم نیست اینها در چه وضعیند؟ باید به کدومشون فکر می کردم؟
البته ازبرادر هم مدتی خبری نبود، خیلی دوره سختی بود وقتی کاملا از دیدنش ناامید شده بودم ،یه روز در رو باز کرد و خلاصه عمودی برگشت .
ولی این کافی نبود، خدایا همه برادرهام رو سلامت برگردون! تو یه همچین دوره ای تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا بود و رفتن تو دوره های آموزش نظامی سپاه، البته اگه مدرسه اجازه می داد ،خدا می دونه چقدر معلما مسخره مون می کردند، وقتی نیرو از سپاه می اومد تا اجازه مون رو بگیره و از مدرسه بریم برا آموزش. این تنها چیزی بود که به دلم می چسبید و با اشتیاق انجامش می دادم. بچه های پایگاه شمیرانات باید خوب یادشون مونده باشه اون روزا با چه عشقی کلاس های بسیج رو می گذروندیم که اگه بهمون نیاز شد اعزام شیم واقعا آماده بودیم آخرهای جنگ دبیرستانی بودم تنها آرزوم رفتن به جنگ بود، البته مردهای با غیرت سرزمینم این اجازه رو به ما بچه بسیجی ها ندادند .
وقتی یکی در خونه ما رو می زد حتما جوابم نه بود، چرا که اگر غیرت داشت الان باید اسلحه دستش بود تو جبهه ها ،آدم بی غیرت مهمترین فاکتور رو برای ازدواج نداره، قاطع جواب نه بود وبس. همه هم میدونستن، ولی خوب ایرانی جماعته و مهمان نوازی( مادرم می گفت )و به این بهونه مرتب مهمون های ناخونده داشتیم. تا اینکه در روز عرفه در اوج جنگ در حسینیه شهید ماهروزاده از طرف سپاه مراسم روز عرفه رو بر گزار می کردیم که مادر شهید اقبالی مقدم(علی)از من آدرس و تلفن خواست خیلی احترامش رو حفظ کردم هیچی نگفتم و رفتم ولی توی دلم خیلی عصبی شدم که چه پسر بی غیرتی جونامون دارن پرپر می شن فکر ازدواجه .
مامان علی تلفن خونه مون رو از طریق دوستام پیدا کرده بود و با مادرم قرار گذاشته بود یه بار با خواهراشون اومدند ما هم خواب بودیم درس هم داشتم اما خوب به احترام مادرم اومدم سلامی کردم و … رفتن چند روز بعد مامان علی تماس گرفت گفتن بچه ام از ماموریت اومده چند ساعت بیشتر تهران نیست و ما بیایم وبلافاصله اومدند می دونستم علی خلبانه اما فکر می کردم خلبان مسافربریه و خانواده اش هم توضیحی نداده بودند.
جوابم کاملا منفی بود که یکدفعه زنگ زدند شاید باور نکنید اما یک جوان قد بلند هیچ فاصله ای از لحاظ نور بالا زدن با شهدا نداشت بسیار بسیار ساده و مرتب، قرار شد صحبت کنیم، شاید دودقیقه هم حرف نزدیم اما تفاهمی که بین ما وجود داشت گویا اگر سالها روی کره زمین را می گشتم این همه تفاهم را بین خودم و هیچکس پیدا نمی کردم. علی گفت من خلبان هواپیمای اف ۱۴ هستم فرمانده ام امام است هر جا که او امر کند من آنجا هستم تو زندگی من حرف اول و آخر را امام می زند، می توانید با سرباز امام زندگی کنید بسم الله… شکه شدم خدای من این دیگر کیست تا چند دقیقه پیش به اینکه چطور باید خودم دست به سرش کنم فکر می کردم حالا اصلا از آسمان کسی آمده بود که حرف دلم را می زد ومن هیچ حرفی نداشتم از همان لحظه جوابم مثبت بود بلافاصله رفت، آماده باش بودند و به اصرار مادرش آمده بود و رفت. ما با همان دو دقیقه توانستیم زندگی ای بسازیم که واقعا زبان زد خاص و عام بود.
وقتی بود آنقدر بودنش کوتاه بود که ترجیح می دادیم تا صبح بنشینم، چون وقتی می رفت معلوم نبود چند وقت دیگر برمی گردد همیشه دلتنگش بودم .تا به خود می آمدیم ویک جا مستقر می شدیم دستور می امد مامور شدی فلانجا . خدا می داند وقتی دخترم بدنیا آمد اصلا فکر این نبودم که بچه ای بدنیا آمده فقط در فکر این بودم علی را که مدت زیادی بود ندیده ام می بینم و می توانم دیگر همراه او باشم حدودا سه روز بعد از بدنیا آمدن دخترم خودش را به تهران رساند اما فردایش دوباره رفت آن زمان شیراز بودیم روی اف ۵ پرواز می کرد تا توانست منزلی تهیه کند رفتیم البته آنقدر پروازهای پیاپی داشت معمولا بعد اذان صبح گردان بودند و شب مثل یک آدمی که کوه کنده به خانه می امد.
یه موتور گازی داشت کارهای توی پایگاه مثل خرید و … را همیشه با آن انجام می داد .مرتب از طرف بعضی از خلبانه ا مورد نکوهش قرار میگ رفت میگفتن علی شان یک خلبان را رعایت نمی کند ولی او کاری با این کارها نداشت تا کار بود و پرواز و گردان ماشین وراننده در اختیارش بود برای کار شخصی حتی اگر در مسیر حرکت ماشین گردان بود هرگز توقف نمی کرد می گفت بر می گردم با همون موتورم می رم نمی خوام با پول بیت المال حتی یک ترمز برای من زده بشه.هر اتفاقی در گردان می افتاد سقوطی، ترکیدن لاستیکی یا هرچی هرگز کلامی حرف نمی زد همیشه از خانم های دوستاش می شنیدم یا وقتی بلند گو در پایگاه می چرخید و می گفت تشریف بیاورید برای تشییع پیکر شهید…می گفتم چرا به من نگفتی می گفت من یه سربازم، گفتن نگو یعنی اگر گفتم خلف وعده کرده ام .
خیلی دغدغه بیت المال داشت اما نمی توانست جایی بازگو کند همه را می نوشت بعد هم پاره می کرد اینطوری هم تخلیه می شد هم باکسی در میان نگذاشته بود که خدایی نکرده غیبت شود.
پدرشان راننده کامیون بودند علی هم گواهینامه پایه یک داشت . مادرشان اعتراض می کرد دو روز اومدی اون هم می خوای بزنی به بیابان علی می گفت باید به پدرم کمک کنم یک روز می رفت روز بعد هم در اختیار مادرشان بودندحالا هر کاری داشتند .توی محله شون اگر کسی همسرش را از دست داده بود یا به هر حال از نظر علی نیاز به محبت مادی یا معنوی داشتند هر چند کم اما برایشان حتما چیزی در نظر می گرفت.
خیلی مقید بود سرخاک دوستای شهیدش بره اما به قول خودش اونایی که اول جنگ شهید شدن یه جور دیگه اند. انگار عاشقشون بود یه دوستی داشت خیلی باهم دوست بودند می شست حساب می کرد می گفت «من که انسان مفیدی نیستم تنها فرقم با(مهدی یونسی زاده)اینه که تا الان ۲سال و یک ماه و ۴ ساعت و ۹دقیقه بیشتر از اوگناه کردم» ارقام رو مثال زدم ولی واقعا اینطوری تا ثانیه های عمرش رو حساب می کرد.خونه همه فامیل ریز و درشت می رفت مگر اینکه فامیلهایی که حجاب نداشتن می گفت رعایت نمی کردن دفعه بعد نمی رفت.
حاضر بود تو همه کارهای خونه کمک کنه تا باهم سه تایمون بریم نماز جمعه ،خیلی براش مهم بود، از گردان می بردنشون، اما می گفت با اونا برم باید برم اون جلو پشت نرده ها نرده هایی که فاصله بین مردم وامام جمعه و مسولین ایجاد می کنه .
هفتم اسفند ماه بود مثل همیشه از زیر قرآن ردش کردم صدقه گذاشتم بچه رو به زور ازش جدا کردم رفت، صبح خیلی زود رفت ولی خوب، بچه من با باباش می خوابید وپامی شد همیشه باید در می رفت اگر فاطمه می فهمید که باباش رفته هیچ جوری آروم نمی گرفت مثل بقیه روزا همسایه ها رو که همه خلبان هایی از دوستامون بودن رو بیدار می کرد، اون روز با همه این جیغ و دادو گریه های فاطمه رفت .من صدای بلند شدن هواپیما رو خیلی دیرتر از همیشه شنیدم پروازشون تاخیر خورده بود ولی چون صدای نشستنش رو نشنیدم خیلی نگران بودم دیگه ظهر بود.زنگ زدم گردان گفتن هنوز نشسته بلافاصله تلفن خونه مون قطع شد .اما نی متونستم تحمل کنم انگار واقعا چیزی شده بود بچه رو لباس پوشوندم رفتم بیرون آخه پایین هر بلوکی یه تلفن بود .دوباره زنگ زدم خیلی طرف پت پت میک رد گفت نه نشستن .بازم یک کم پایین وایستادم ،از خونه ما هواپیما معلوم نبود فقط من از روی صدا تشخیص می دادم اما تو محوطه پایین خود هواپیما هم معلوم بود پس برام خیلی بهتر بود همانجا وایستم .بچه ام هم تو بغلم دیگه از ظهر گذشته بود و صبرم تموم شده بود ،یه مدت بود بنا به عللی که در حد من نیست راجع به اونها حرف بزنم، سقوط ها زیاد شده بود و این باعث شده بود من هرروز نگران تر بشوم اون روز که دیگه بدتر، کمی صبر کردم دوباره زنگ زدم که متوجه شدم تلفن پایین بلوک هم قطع شده رفتم یه بلوکه دیگه، خیلی سرد بود از سرما داشتم یخ می زدم،د خترم هم یخ کرده بود اما توان بالا رفتن نداشتم انتظار خیلی بده، توان رو از آدم می گیره تو این ۲سال همیشه منتظر بودم اما خوب امروز دیگه یه جور دیگه بود از بلوک کناری زنگ زدم کسی که تلفن رو بر داشت گفت بفرمایید تا سلام کردم دهنه گوشی رو گرفت گفت خانم آقای اقبالی اونای دیگه گفتن بازم ….و دیگه نمی شنیدم گوشی دستم بود متوجه پیچیدن ماشین آقای هادیزاده(از خلبانهای ا ف۱۴) به طرف بلوکمون شدم گوشی رو رها کردم به طرفشون دویدم.
گفتن تو این سرما اینجا چیکار میکنی بچه مریض می شه بریم بالا دیگه همه چی رو فهمیده بودم فقط نمی دونستم زنده است یا نه مطمئن بودم بهوش نیست اگر بهوش بود محال بود هر جا که بود بخواد اجازه بده کسی بامن تماس بگیره می دونست حرف هیچکس را نخواهم پذیرفت اونها یه چیزایی می گفتند اما من گوش نمی دادم مثلا باباش حالش بد شده رفته نشسته تهران و …بهشون گفتم این حرفهای محال رونزنید تمام راپله ها رو می دویدم طبقه چهارم بودیم نمی دونم بچه بغل چطوری رسیدم فقط در رو باز کردم قرآن رو برداشتم گفتم صبح از زیر همین قرآن ردش کردم به این قرآن قسم بخور زنده است هر جا بگید میام، خانم آقای هادیزاده دست روی قرآن گذاشت گفت به همین قرآن زنده است (بچه ها ی گردان به اون هم دروغ گفته بودن ترسیده بودن نتونه به من بگه گفته بودن مجروح شده)ساکت رو جمع کن یه هواپیما منتظرته بریم تهران الکی یه ساک بر داشتم خالی، نمی تونستم تمرکز کنم چی لازم دارم، راه افتادیم رفتیم، سوار هواپیما شدیم با یکسری از بچه های خلبان گردان و یه همکار دیگه اش به اسم آقای کاوه هیچی نمی پرسیدم ،برام سقوط روشن بود اما زنده بودن یا نبودن رو هم باید خودم می فهمیدم گفتم اگه از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم بیمارستان پس زنده است اگه نه تمومه. وقتی پیاده شدم سوار یه سواری شدیم دوست علی بهش گفت برو کاشونک (خانه پدری من) و آدرس گرفت دیگه نیاز به توضیح کسی نبود بین پایگاه مهرآباد که هواپیما نشست تا منزل ما آنقدر زمان کند می گذشت هنوز هم یادم میاد انگار هفته ها در راه بودیم هنوز شب نشده بود رسیدم خونه از خود اصفهان با هیچکس دیگه حرف نزدم تا رسیدم منزلمون گوشی رو برداشتم زنگ زدم دفتر فرماندهی گردان اف۱۴ گفتم شما چرا من رو فرستادید تهران، به من بگید علی کجاست اون بنده خدا انتظار نداشت من بهش زنگ بزنم من رو فرستاده بود تهران تا بامن روبرو نشوند، بهش گفتم من مطمئن هستم علی زنده نیست فقط بگو کجاست بغضش ترکید و گفت متاسفم، گفتم من رو برمی گردونید پایگاه این تصمیم کی بوده که من رو بیارید تهران من روبرمی گردونید جایی که علی رو منتقل کردید همین.
دیگه مغرب بودرفتم نمازم رو خوندم می دونید، همه چیزم همه چیزم رو از دست داده بودم شاید اون لحظه معنی واقعی انالله و اناالیه راجعون رو باتمام وجودم درک کردم . فردا صبح دوباره برم گردوندن پایگاه .وقتی علی رو تشییع کردن عکسش هست من فقط دنبال تابوت بودم آخه معمولا اجسادخلبانها ازبین می روند اما علی همیشه غسل جمعه و شهادت می کرد این بهم دلگرمی داد که حتما توی تابوت چیزی هست اونموقع فقط بیست سالم بود ولی قدرتم تو پذیرش اینجور مسایل زیاد بود .( به خدا گفتم خدایا من از تو خواستم اگه قراره کسی جانباز بشه … خدایا منظورم حداکثر تا ۷۰% بود نه صددرصد اما خوب خداوند الاحسان بالاتمام انجام داده بود) تنها چیزی که یادمه اینه که با کفش پاشنه ده سانتی دخترم تو بغلم یه عروسک تو بغلش دنبال تابوت بودم فقط همین نه خیلی کسی رو می دیدم نه می فهمیدم از پشت در سی ۱۳۰ داشتند تابوتها رو داخل هواپیما می گذاشتند نمی دونم در پشتی این هواپیما رو دیدید، هم شیب داره هم ریل برا سوار و پیاده کردن تجهیزات جنگی. نیروها معمولااز در کناری بالا می آیند البته با پوتین میشه روی این ریلها را رفت اما بچه بغل با کفش پاشنه بلند محاله، دویدم از روی این ریلها که به تابوتها برسم و نکنه نگذارن این دقایق آخر کنار علی باشم آخه هم مسافر داشت هم نیرو بود هم یه عده باهامون بودن هم تابوت خلبان کابین عقبش با خانواده و…بودند .