گفتوگو در مورد جوانترین محافظ سردار مثل متنهای سهل ممتنع همین قدر سخت و آسان است.
حمید زمانی نیا برادر شهید دوران کودکی و نوجوانی وحید را این طور تعریف میکند: وحید سومین فرزند و برادرِ کوچک ما سی تیر ١٣٧١ به دنیا آمد. از سن هشت سالگی ورزش تکواندو را به صورت جدی در باشگاه سوم خرداد شروع کرد.١٢ساله بود که دان یک تکواندو را گرفت، برای ادامه حرفهای تر این ورزش باید به تهران میآمد که به دلیل دور بودن و سن کم منصرف شد اما محیط سالم و فرهنگی این باشگاه راه وحید را برای مسیرهای تازه هموارتر کرد. خیلی طول نکشید که دوستان توی باشگاه، هم هیئتی و هم پایگاهیِ بسیجِ وحید شدند. پایگاه بسیج میدان معلم شهر ری یکی از اولین جاهایی بود که وحید فعالیتش را شروع کرد.
هیئت وحید و دوستانش اول سیار بود و بعد با وقف خانهای مکانشان ثابت شد. بچهها هر هفته منزل یکی جمع میشدند و مراسم سینه زنی و دعا برپا میشد، بچههای هیئت خیلی زود به نتیجه رسیدند که اسم هیئت را عشاق الزهرا بگذارند… از همین روزها زندگی وحید با هیئت عجین شد یادم هست بعضی وقتها پدرم به شوخی به وحید میگفت: بابا جان الان که مناسبتی نیست، این هیئتهای شما کجا هستند که همیشه مراسم دارن! بعدها پاتوق وحید هیئت موج الحسین و بیت الشهدای شهر ری شد. آنجا هم دوستان زیادی پیدا کرد. تعدادی از دوستانش را ما بعد از شهادتش شناختیم. جاذبه وحید خیلی زیاد بود. توی جمعهای دوستانه و خانوادگی محور بود. پای وحید از حوزه ٣٦٩ بسیج امام حسین بن علی به راهیان نور باز شد. همه وقت وحید با هیئت و ورزش برنامهریزی میشد. شنا و فوتسال هم از ورزشهایی بود که وحید در آنها فعال بود
وحید اهل بگو و بخند بود و همیشه بین ما شوخیهایی برقرار بود. بهش میگفتم ولی خوب شد شهید نشدی! بعداً همه میگفتند سه روز نشده بود رفته بود که شهید شد. بزار یه چندبار بری و یه چندتا تیر و ترکش بخوری و بعداً شهید شو!
وحید سال ١٣٩١ دیپلمش را گرفت و در آزمون سراسری رشته مدیریت امور بانکی قبول شد. از طرفی دیگر هم وحید دوست داشت وارد دانشگاه افسری بشود. بین دو راهی مانده بود اما از اخلاقهای خوب وحید مشورت بود. وحید با مشورت و تحقیق و آگاهی کامل وارد دانشگاه امام حسین شد. خب برای هر کسی راحت تر هست که یک شغل اداری دولتی داشته باشد و وحید هم کسی نبود که نداند کار کردن در حوزه نظامی چه سختیهایی دارد. میدانست که ممکن است در مناطق مرزی خدمت کند. به سختیهای کاری که میخواست انتخاب کند واقف بود اما با آگاهی کامل نسبت به آسایش یک رشته دولتی با درآمد بهتر، وارد دانشگاه افسری شد.حوزهای را انتخاب کرد که سختتر بود و کسی که با خدا معامله کند اجرش را زود می بیند.
اولین مأموریت وحید اسفند ١٣٩٣ یا فروردین ٩٤ بود. توی همین مأموریت اول نزدیک بود وحید شهید بشود. سال ٩٤ درگیریهای سوریه خیلی شدید بود و حتی به دمشق هم رسیده بود. روز سوم یا چهارم حضور وحید یک راکت به ساختمانی که وحید و دوستانش در آن مستقر بودند اصابت میکند که خوشبختانه چند دقیقه قبل تر همه بچهها مقر را ترک کرده بودند.
وحید اهل بگو و بخند بود و همیشه بین ما شوخیهایی برقرار بود. بهش میگفتم ولی خوب شد شهید نشدی! بعداً همه میگفتند سه روز نشده بود رفته بود که شهید شد. بزار یه چندبار بری و یه چندتا تیر و ترکش بخوری و بعداً شهید شو! شاید برای همین بگو و بخندهایش بود که دوستان زیادی داشت.
خیلی از دوستانش را بعد از شهادتش شناختیم. جاذبه وحید خیلی زیاد بود.توی جمعهای خانوادگی و دوستانه همیشه محور بود. هنوز از مأموریت برنگشته دوستانش جلوی درب خانه مان بودند… گاهی اوقات مادر به شوخی میگفت مامان جان بزار پات برسه به خونه بعد دوستات زنگ خونه رو بزنن. خیلی خوش بخورد بود و برای دوستانش کم نمیگذاشت.سعی میکرد تا جایی که میتواند برای دوستانش کاری کند. وحید هیچ وقت به طور جدی از ماموریتهایش چیزی نمیگفت.خیلی تودار بود.شاید هم از بس پیدایش نمیکردیم وقت نمیشد با هم صحبت کنیم.
یک روز با حالت خیلی گرفته آمد سراغ من و گفت: به من گفتن برو تو تیم حاج قاسم! ولی من دوست دارم برگردم سوریه. بهش گفتم: خیلیها دوست دارن فقط یک بار حاجی را ببینند! وحید اول فکر میکرد محافظ حاج قاسم بودن یعنی پاگیر تهران شدن. با اینکه سردار را توی سوریه دیده بود اما باز هم فکر میکرد که محافظ حاج قاسم یعنی کار اداری کردن! ما هنوز هم هیچ عکسی از وحید با سردار ندیدیم و به دستمان نرسیده و کل عکسهای سوریه وحید هم بیست تا نمیشود.
وحید در کنار بگو و بخندهایش بسیار هم دقیق بود. کارهای روزانهاش را یادداشت میکرد.توی تقویمی که بعد از شهادتش پیدا کردیم تا خمس قبض آخر حقوقش را نوشته بود.
رفت و آمدها و مأموریتهای وحید به سوریه مستمر ادامه داشت.پاییز سال ٩٤ این مأموریت طولانیتر شد. درگیری و عملیات مهمی در حلب انجام شده بود. یادم هست وقتی از این مأموریت برگشت، این آثار سختی کاملاً در چهره وحید نمایان بود.شاید توی همین روزها بود که وحید شیمیایی شد. البته تقریباً سه سال بعد همه ما متوجه این موضوع شدیم.سرفههای وحید کم و بیش شروع شده بود اما خودش و ما فکر میکردیم که آلرژی فصلی است.صبحها که از خواب بلند میشد این علائم بیشتر بود برای همین خودش فکر نمیکرد شیمیایی شده باشد. سال ٩٨ بود و وحید تازه عقد کرده بود که خس خس های وحید بیشتر شد. بالاخره یک روز با دعوا فرستادیم تا برود تست بدهد. همین روزها بود که فهمیدیم ریههای وحید درگیر است. به من گفت که دکتر گفته نباید ورزش سنگین کنی و اسپری هم تجویز کرد. سی درصد از ریههای وحید درگیر شده بود. به شوخی بهش گفتم درجه جانبازی را گرفتی! اینجا به جدی جواب من را داد که اگر من میخواستم درجه جانبازی بگیرم توی سوریه خیلی موقعیت این کار را داشتم.
مأموریت وحید اواسط سال ٩٥ د رسفارت ایران توی سوریه بود. حالا همین روزها بود که شوخی من با وحید عوض شده بود! بهش میگفتم: بابا چند ساله داری میری سوریه! نه تیری، نه ترکشی. سالم میری! سالم میای! بابا یه تیر و ترکشی بخور یه خورده آبروداری کن آقا وحید! وحید هم با همان روحیه شوخ طبعی خودش جواب میداد: اینهایی که میرن شهید میشن راهش رو بلد نیستن! هفتهای یکی دوبار نماز صبحت قضا بشه و روزی یکی دوبار هم غیبت کنی، دیگه شهید نمیشی! مستقیم هم جلوی گلول راه بری تیر نمیخوری! آخرین مأموریت وحید توی سوریه شهریور ١٣٩٧ بود.
چند ماه بود که وحید ایران بود و دیگر خبری از مأموریت سوریه نبود. یک روز با حالت خیلی گرفته آمد سراغ من و گفت: به من گفتن برو تو تیم حاج قاسم! ولی من دوست دارم برگردم سوریه. بهش گفتم: خیلیها دوست دارن فقط یک بار حاجی را ببینند! وحید اول فکر میکرد محافظ حاج قاسم بودن یعنی پاگیر تهران شدن. با اینکه سردار را توی سوریه دیده بود اما باز هم فکر میکرد که محافظ حاج قاسم یعنی کار اداری کردن! ما هنوز هم هیچ عکسی از وحید با سردار ندیدیم و به دستمان نرسیده و کل عکسهای سوریه وحید هم بیست تا نمیشود.وحید اوایل فکر میکرد دیگر از میدان عملیات دور شده است. حس من این است که وحید فکر میکرد شاید همین یک درصد امکان شهادتش در سوریه با محافظ حاج قاسم شدن دیگر صفر میشود.
وحید پاییز ١٣٩٧ وارد تیم سردار شد و زمستان ٩٨ تنها حدود یکسال و چند ماه بعد کنار سردار شهید شد. توی این مدت خیلی از دوستان نزدیک وحید هم خبر نداشتند که وحید محافظ حاج قاسم است. یک بار همین اواخر بین جمع دوستانش گفته بود که حالا همه میبینید که حاج قاسم میاد عروسی من! یک کل کلِ شوخی بین وحید و دوستانش شروع میشود و دوستان وحید بهش میگویند: برو بابا! آخه حاج قاسم برای چی بیاد عروسی تو؟ وحید هم جواب میدهد: حالا میبینید که حاجی میاد عروسی من! شاید از ویژگیهای همه شهدای همراه حاج قاسم گمنام بودن آنهاست. حس من این است اخلاص این شهدا باعث شده است این طور نامدار بشوند مثل شهید حججی. کسی شهروز مظفرینیا را نمیشناخت.کسی حسین پورجعفری را نمیشناخت. کسی هادی طارمی را نمیشناخت. کسی وحید را نمیشناخت.حالا هر کدام یک زمانی را طی کردند تا به مقام شهادت رسیدند.
سال ٩٨بود که وحید برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد. سه روز میرفت دانشگاه و سه روز هم پیش سردار بود.ترم دوم کارشناسی بود که شهید شد.
برادر شهید زمانی نیا آخرین ساعات دیدار را این گونه بیان میکند: آخرین بار دوشنبه همان هفته بود که وحید را دیدیم. چند شب بود که میخواستیم برای همسر وحید هدیه شب یلدا ببریم اما هربار بخاطر ماموریتهایی که برای وحید پیش آمده بود قرار مهمانی کنسل شده بود. بالاخره دوشنبه همه با هم به منزل پدرخانم وحید رفتیم. آن شب عکسهای خوبی گرفتیم. من میدانستم که وحید فردا صبح قرار است با حاج قاسم مأموریت برود.
جمعه صبح چند دقیقه مانده بود به اذان که دیدم موبایلم زنگ خورد. از تماس آن موقع صبح تعجب کردم. دوستم بود و گفت برات یک پیامک فرستادم ببین. پیامک فقط چهار کلمه بود: حاج قاسم شهید شد. خیلی بهم ریختم و همش در فکر حاجی بودم. اصلاً فکر وحید نبودم. شاید ۳۰ ثانیه طول نکشید که دوباره دوستم زنگ زد و گفت: پیامک رو خوندی؟ گفتم آره! دوستم وحید را میشناخت! اما من اصلاً حواسم به وحید نرفت. بهم گفت وحید که همراه حاجی نبود؟! گفتم چرا وحید همراه حاجی است. بهش گفتم حاجی چطور شهید شده؟ دوستم گفت: با موشک زدند. نماز صبح را خواندم …بعد از نماز نشسته بودم و همین طور فکرم درگیر بود. پیش خودم گفتم وحید که همیشه با حاجی بود. یک دفعه به دلم افتاد و بلند شدم و دو رکعت نماز صبر خواندم.
دیگر مطمئن شده بودم که وحید شهید شده. ساعت هشت و نیم صبح بود که مادرم زنگ زد و گفت چه خبره؟ تلویزیون چی میگه؟ مادرم بعداً تعریف کرد که همان ساعت که خبر شهادت حاجی را شنیدم گفتم وحید هم رفت. لحظات سختی بود.
اما تشییع و تدفین شهید زمانی نیا قصههای خودش را دارد. برادر شهید آن روز را این طور تعریف میکند: همان روز یکی از دوستان وحید در جمع خصوصیمان گفت: وحید گفته من دوست دارم اگر شهید شدم در حرم حضرت عبدالعظیم دفن شوم. با این حرف ما رفتیم و وصیتنامه وحید را باز کردیم اما هر چه خواندیم دیدیم جایی ننوشته که کجا دفن شود! از طرفی بچههای سپاه هم به ما پیشنهاد دادند که وحید در قطعه ٢۶ به خاک سپرده شود. راستش خودمان هم بیشتر مایل بودیم که وحید در بهشت زهرا دفن شود. علاقه وحید به شهید روح الله قربانی عجیب بود و از طرفی هم از علاقهاش به شهید محمدخانی باخبر بودیم. یک بار در یکی از پستهایش در فضای مجازی عکسی از شهید محمدخانی منتشر کرده بود و زیرش نوشته بود: این شهید عشق منه! ما خودمان به این نتیجه رسیده بودیم که وحید را در قطعه ۵٣ بالای سر شهید قربانی دفن کنیم. یادمان بود روزی که خبر شهادت روح الله قربانی به وحید رسید برایش نوشت: کاش در آن لحظات به جای شهید سرلک من در کنارت بودم. ارتباط وحید با این دو شهید خیلی نزدیک بود.
ما تصمیممان را گرفته بودیم اما دوباره بعدازظهر بود که مطلع شدیم سایت آستان حضرت عبدالعظیم اعلام کرده که ما یک قطعه قبر به این شهید هدیه میکنیم.اما باز گفتیم شهید را میبریم بهشت زهرا.
آقا گفت امروز صبح تلویزیون یک برنامه از پسر شما نشان داد. بعد پرسیدند شهید قبلش کجا بوده؟ گفتیم سوریه. حضرت آقا اینجا به همان سوالی که همه از ما میپرسیدند و ما هم جواب دقیقش را نمیدانستیم جواب دادند. بعد از اینکه ما جواب دادیم سوریه، آقا تأملی کردند و گفتند: پس حاج قاسم این شهید را توی سوریه انتخاب کرده است.
صبح همان روزی که نماز حضرت آقا برای شهدا تمام شد، ما رفتیم بهشت زهرا و همه جا اعلام کردیم که شهید در بهشت زهرا تشییع میشود. اما نماینده آستان باز هم به منزل ما آمدند و گفتند ما قبر را به شهید اهدا کردیم. ما هم گفتیم ما به دلایلی شهید را به بهشت زهرا می بریم. سه شنبه صبح قرار بود پیکر دور حرم طواف داده شود و بعد در قطعه ۵٣ بهشت زهرا به خاک سپرده شود اما همان شب دوباره چهارنفر نماینده آستان آمدند و مادر من را راضی کردند که وحید در حرم حضرت عبدالعظیم به خاک سپرده شود. ساعت دو و نیم نصف شب بود که من با مادر و برادرم رفتیم حرم و رواق امام خمینی را انتخاب کردیم. صبح قبر وحید حفر شد و ساعت یک بعدازظهر بدن وحید به خاک سپرده شد.
سه هفته از خاکسپاری وحید میگذشت برای اتمام کارهای اداری و گواهی شهادت وحید رفتم به محل کارش. مسئول مربوط پرونده وحید را آورد از ایشان خواستم تا جهت خاطره با دست خط وحید نگاهی به فرمهایی که وحید در روز اول پاسداریش پر کرده بود بیندازم. دیدم وحید همان موقع که وارد یگان شده، در روزهای ابتدایی کارش این طور نوشته: در صورت فوت یا شهادت دوست دارم در بهشت سیدالکریم دفن شوم. شهدا این طور هستند همه کارهایشان را خودشان انجام میدهند.
از آقای زمانی نیا در مورد دیدار با رهبر انقلاب می پرسم. ایشان دقیق جواب میدهد: اول بهمن ١٣٩٨ بود. حال روحی مادرم بعد از این دیدار کمی بهتر شد. یادم هست که پسرم عکس عمو وحید را توی دستش گرفته بود. حضرت آقا بعد از نماز آمدند و روی صندلی نشستند. امیرعلی پسرم جلوی پای حضرت آقا با عکس وحید نشسته بود.این همیشه توی ذهن من هست که آقا حدود سی ثانیه به عکس وحید نگاه کرد. من همان موقع به وحید گفتم وحید خوش به حالت! توی این جمع آقا فقط به تو نگاه کرد. حضرت آقا گفتند اینها به دست دشمن اصلی ما شهید شدند. شهدا با توجه به سن به ایشان معرفی شدند. وحید شهید آخر بود. آقا گفت امروز صبح تلویزیون یک برنامه از پسر شما نشان داد. بعد پرسیدند شهید قبلش کجا بوده؟ گفتیم سوریه. حضرت آقا اینجا به همان سوالی که همه از ما میپرسیدند و ما هم جواب دقیقش را نمیدانستیم جواب دادند. بعد از اینکه ما جواب دادیم سوریه، آقا تأملی کردند و گفتند: پس حاج قاسم این شهید را توی سوریه انتخاب کرده است. همینجا بود که ما هم متوجه شدیم حاجی خودش وحید را انتخاب کرده بود. بعداً هم ما از خانواده شهید مظفری نیا شنیدیم که گویا برای یکی از محافظهای سردار مشکلی پیش میآید و توی این مأموریت نمیتوانسته همراه سردار باشد که حاج قاسم باز اینجا میگوید: بگید وحید بیاد.
در آن دیدار دو ساعته آقا به مادرم گفتند: به برکت این شهید چشم شما هم در این دنیا و هم در آخرت روشن بشه….