شهید محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثر لشکر ۲۱ امام رضا (ع)
در سالگرد شهادت محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثر لشکر ۲۱ امام رضا (ع) صدیقه موسویفر از زندگی کوتاهش با شهید میگوید.
این روایتی عاشقانه از همسر شهید محمدحسین بصیر، فرمانده گردان کوثر لشکر ۲۱ امامرضا (ع)، است که زندگی مشترکشان اگرچه بیش از ۵ سال عمر نداشت؛ اما میگوید عمق و کیفیتش با سالها عشقورزی خالصانه و بیریا برابری میکند. به مناسبت سی و ششمین سالگرد شهادت این سرباز وطن با صدیقه سادات موسویفر، همسر این شهید، به گفتگو نشستهایم. شاید درباره فعالیتها و زندگی شهید بصیر مطالبی در این سالها منتشر شده باشد، اما آنچه در این مطلب میخوانید اتفاقاتی است که همسر این شهید سرافراز اسلام از زندگی مشترک کوتاه؛ اما پربارش با شهید و رنج سالهای پس از شهادت «محمدحسین» روایت کرده است.
وقفه یکماهه از آشنایی تا ازدواج
همان یک دیدار جلوی درِ مدرسه دخترانه کافی بود تا «محمدحسین» متوجه وقار و نجابت دختری شود که به او معرفی شده بود؛ بنابراین برای پا پیش گذاشتن مصمم شد. قرار بود موضوع را با خانوادهاش درمیان بگذارد تا برای خواستگاری تماس گرفته و قرار و مدارهای عرفی را با خانواده «صدیقه خانم» بگذارند.
جانباز انقلاب
همین مسئله به تعقیب و گریز محمدحسین منجر شد تا اینکه او در یکی از کوچههای پشت بازار مرکزی مشهد جلوی یک مغازه تعمیر رادیو سُر خورد و به زمین افتاد. افسر گاردی که بالای سرش رسید اسلحه «ژ ۳» که بردی برابر با ۳۰۰۰ متر دارد روی سرش گذاشت و ماشه را چکاند. به این ترتیب گلوله به ناحیه گیجگاه «محمدحسین» برخورد کرد. او را به بیمارستان امام رضا (ع) منتقل کردند؛ اما به کما رفت. سرانجام پس از ۹ روز در حالی به هوش آمد که شنوایی گوش راستش را برای همیشه از دست داده بود.
«محمدحسین» اولین پسر و دومین فرزند خانواده بصیر بود. او در ۹ آذر سال ۱۳۳۷ در شهر ری متولد شد. خانواده اش به علت علاقه زیادی که به ائمهاطهار (ع) داشتند نامش را «محمدحسین» گذاشتند.
تا کلاس چهارم در مدرسه امامحسن عسکری (ع) شهر ری تحصیل کرد تا اینکه به همراه خانواده به مشهد آمد. از صبح تا غروب در پارچهفروشی به پدر کمک میکرد و بعد از برگشت از کار، در کلاس درس حاضر میشد. سن و سالی نداشت که در جلسههای سیاسی و مذهبی آیتا… خامنهای و شهید هاشمینژاد شرکت میکرد و در پخش اعلامیهها و نوارهای حضرت امام (ره) نقش فعالی داشت.
پس از ترخیص از بیمارستان طولی نکشید که با همان آثار جراحت و در حالیکه سر و صورتش هنوز بانداژ شده بود، به همراه خانواده به خواستگاری «صدیقه خانم» رفت. بدون اینکه کلامی بین دختر و پسر رد و بدل شود یا دستکم صدیقه خانم که تمام مدت در اتاق انتظار بود، فرصت دیدن چهره «محمدحسین» را پیدا کند، پدرها با یک گفتوگوی ساده، موافقت خود را با این وصلت اعلام کردند و مراسم حلقهنشان و عقدکنان در جلسه بعدی برگزار شد.
خانم موسویفر، خاطره آن روز را اینگونه بیان میکند: «محمدحسین من را قبلا جلوی درِ مدرسه دیده بود؛ اما من حتی روز خواستگاری هم او را ندیدم، چون سر و صورت مجروحش با باند پوشانده شده بود. پدرم بعد از صحبتی که با او و پدرش کرد پیش من آمد و در مقایسه با مورد دیگری که او نیز پیش از آن به خواستگاری آمده بود گفت ایشان بهنظرش نسبت به فلانی بهتر است. وقتی نظر مرا جویا شد، سکوت کردم که نشان از رضایت داشت.»
جلسه بعدی همزمان با روزهای ورود امام (ره) در بهمن ۵۷ برگزار شد. در این جلسه خانواده محمدحسین با آوردن انگشتری که با سلیقه خودشان خریداری کرده بودند، برای عقدکنان آمده بودند. هنوز گوش آسیبدیده محمدحسین پانسمان بود؛ اما صورتش باز شده بود. خطبه عقد خوانده شد و میهمانها پذیرایی شدند. خانم موسویفر میگوید: «دوروبرمان که کمکم خلوت شد، برای اولینبار گپ و گفتی کوتاه با هم کردیم. محمدحسین از ویژگیهایی که برایش مهم بود، حرف زد و امیدوار بود انتخابی که کرده مطابق با همان معیارها باشد. شاید برای جوانهای امروزی عجیب و باورنکردنی باشد و با خود بگویند چطور ممکن است سر و صورت طرف مقابل را نبینی و کلامی با او صحبت نکنی، پای سفره عقد بنشینی و احساس آرامش کنی! پاسخ این است: لطف خدا و اعتماد به نظر بزرگترها. به لطف خداوند، مهرش بدجوری به دلم افتاد.»
دوران عقد صدیقه پانزدهساله و محمدحسین بیست ساله، ۴ ماه بیشتر طول نکشید. آنها خیلی زود برای رفتن به خانه بخت و آغاز زندگی مشترک زیر سقف آرزوهایشان آماده شدند.
هرگز امر و نهی نکرد
پس از پیروزی انقلاب، محمدحسین جزو اولین نفراتی بود که در سال ۵٨ داوطلبانه وارد سپاه پاسداران شد. همان زمان غائله «پاوه» و حضور ضد انقلاب داخلی در این شهر پیش آمد. او بههمراه یک تیم ۷۳ نفره از همرزمانش، افرادی همچون شهید بابانظر، شهید بابارستمی و شهید علیمردانی، وارد منطقه عملیاتی غرب کشور شد. از ۱۱ مرداد تا آذر ۵۸ این مأموریت به طول انجامید. بعد از ٣ ماه حضور در منطقه به مشهد بازگشت و وارد بخش فرهنگی سپاه شد. یکسال بعد جنگ شروع شد. در این مدت محمدحسین مدام در رفتوآمد بود. به همین دلیل موقع تولد فرزند اولش کنار خانواده نبود؛ اما عصر همان روز رسید و بلافاصله برای دیدار همسرش راهی بیمارستان شد. آن زمان خبری از سونوگرافی و تشخیص جنسیت جنین نبود.
تربیت زینبگونه دخترها
محمدحسین بصیر تا زمانىکه مجروح نمیشد به مرخّصى نمىآمد. وقتی هم که میآمد پیش از بهبودی کامل دوباره به جبهه بازمیگشت. از نواحی مختلف بدن به دفعات مجروح شده بود. در بیشتر موارد سرپایى درمان مىشد؛ اما دوبار به بیمارستان منتقل شد. یک بار در منطقه غرب، بر اثر انفجار مهمّات از ناحیه پشت به سوختگى شدید دچار شد. مدّتى در بیمارستان صحرایى بسترى بود. سپس به مشهد منتقل و در بیمارستان ۱۷ شهریور جراحی شد. بار دیگر از ناحیه سینه هدف گلوله قرار گرفت که اینبار در بیمارستان امامرضا (ع) مشهد بسترى شد.
خانم موسویفر میگوید: «در بهترین حالت هر ۴۵ تا ۶۰ روز، یک هفته تا ۱۰ روز به مشهد میآمد. در این مدت هم صبح تا شب درگیر امور فرهنگی و آموزشی در پایگاه بسیج و کمک به محرومان بود. با اینحال سعی میکرد در ساعتهای محدودی که در خانه حضور دارد، در حد ممکن کم نگذارد. فرقی نمیکرد چه کاری باشد، هر چه از دستش برمیآمد با تمام وجود و خلوص انجام میداد و کمک میکرد. حتی برخی شبها شده بود که تازه از عملیات برگشته بود و دخترمان سمیه ناآرامی میکرد. گاهی که من از خستگی توان بلند شدن نداشتم، محمدحسین بچه را در آغوش میگرفت و تا ساعتی از نیمه شب راه میبرد. بسیار صبور بود.»
بچهها را به خودش وابسته نکرد
با وجود همه همراهیهایش در زمانی که حضور داشت، خیلی سعی نمیکرد با بچهها سر به بازی شود و به قولی بالا و پایینشان کند. همین حالت مزید بر علت میشد که همسرش از او گله کند که «نکند شما طالب فرزند پسر بودهاید؟!» او در پاسخ میگفت: «اینطور نیست. دوست ندارم به من وابسته شوند، زیرا روزی که نباشم دلتنگیشان شما را اذیت خواهد کرد و فشار بیشتری متحمل میشوید.»
خانم موسویفر میگوید: «همینطور هم شد. وقتی پدرشان خط مقدم بود یا بعدها که شهید شد، از ناحیه دخترانم اذیت نشدم و آنوقت بود که به استدلال محمدحسین رسیدم.»
محمدحسین عادت نداشت درباره مسائل کاری و بیرون از خانه در حضور خانواده حرفی بزند. به همین دلیل همسرش و دور و بریها از خیلی از برو بیاهایش و اینکه چه مسئولیتی برعهده داشته، اطلاع نداشتند. تا آنجا که خبر شهادت سید محمد کاظم موسویفر برادرخانم و معاون خودش را که درمنطقه با هم بودند به همسرش نداده بود.
خانم موسویفر ماجرا را اینگونه روایت میکند: «مدتی بود به همراه محمدحسین به اهواز رفته و آنجا در خانههای سازمانی ساکن شده بودیم. هفتهای یکی دوبار به خانه سر میزد. آن روز، اما زودتر برگشت و با اینکه به تازگی از مشهد آمده بودیم گفت: بار و بندیل را ببند که باید برویم مشهد. تعجب کردم، پرسیدم: چیزی شده؟ ما که تازه آنجا بودیم! پاسخش این بود که باز هم باید برویم. تا مشهد و تا جلوی منزل پدرم متوجه چیزی نشدم. به محض اینکه عکس برادرم را بیرون از خانه پدری دیدم، فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. محمدکاظم تازه عقد کرده بود.» آنچنانکه خانم موسویفر میگوید محمدحسین شهادتش را پیشگویی کرده بود.
آخرین خداحافظی
کمی پای سجاده خودم را مشغول کردم؛ اما هر بار به رختخواب میرفتم، هنوز چشمانم روی هم نرفته، با حس دستان محمدحسین روی پای راستم بیدار میشدم. فردای آن روز بود که از سپاه خبر آوردند محمدحسین مجروح و به بیمارستانی در مشهد اعزام شده است. قرار بود من و بچهها را به مشهد ببرند.
۳۶ سال از فراغ یار میگذرد؛ اما داغی که بر قلب و جان خانم موسویفر نشسته هنوز سرد نشده، انگار همان روز و لحظات دلهرهآور دوباره برایش تداعی شده است. هر چه تلاش میکند نمیتواند جلوی بغض فروخوردهاش را بگیرد. اشکهایش همچون مرواریدی غلتان از پهنای صورتش به پایین سُر میخورند. سعی میکند سکوتش را بشکند. با صدایی آرام، اما لرزان میگوید: «قبولش سخت بود؛ اما چارهای جز پذیرش پیشرویم نبود. ۶ ماه از شهادت محمدکاظم گذشته بود که محمدحسین با اصابت ترکش به ناحیه صورت و پشت سر، به آرزوى دیرینهاش که شهادت بود، رسید. سوم فروردین ۶۴ بود که مراسم تشییع بزرگی برایش برگزار شد و در همان ردیف مزار برادرم آرام گرفت.» حسن ختام مثنوی محمدحسین در بیستوششسالگی و در عملیات بدر سروده شده بود؛ در ۲۰ اسفند ۶۴ در منطقه عملیاتی جاده خندق. او در میان رزمندگان لشکر ۲۱ امامرضا (ع) به اسوه صبر شهرت داشت تا آنجاکه وقتی میخواستند کسی را به صبر دعوت کنند، میگفتند: «بصیر باش!»
هرگز عصبانی نمیشد
«امیدوارم ما را در آن دنیا شفاعت کند.» این تنها آرزویی است که اکنون خانم موسویفر شب و روزش را در انتظار تحققش سر میکند.
حسینآقا زنده است
جنگی درباره ابعاد شخصیتی شهید بصیر میگوید: «کافی است سراغ هر کدام از رزمندگان گردان کوثر بروید و نام شهید بصیر را بیاورید تا با سیلی از اشک و دلتنگی مواجه شوید. هر پیر و جوانی که دست به دامان دعای خیر شهید بصیر شده، بینصیب نمانده و گره از مشکلش گشوده شده است. حسین آقا کسی است که از ناز و نعمت زندگی در مرکز شهر گذشت و با وجود اینکه تازهداماد بود در سن بیست سالگی، جاده قدیم قوچان را -که آن زمان نه برق داشت نه آب و حالا به محله توس معروف شده – برای زندگی انتخاب کرد و تا توانست بیتوقع خیر رساند.»