نامه پرسوز و گداز بهروز خان وثوقی که در قالب یک پُست اینستاگرامی منتشر شد، بازتاب زیادی داشت. بهروز وثوقی در کهنسالی و غربت از دلتنگی نوشته بود و موجی از ستایش از او به راه افتاد. خیلیها طوری نوشتند و ستایشش کردند که انگار این غربت نشینی تحمیلی که گریبان خیلی از اهالی فرهنگ و هنر این مملکت را گرفته، همین دو روز پیش اتفاق افتاده و غافلگیر شده اند!
به هر حال این گسست (فرهنگی) و این چند پارگی یک فرایند تاریخی شده است و
مربوط به چند دهه پیش است، با کمی به عقب نگریستن و واقعیت آن روزهای
نخستین را دیدن، شاید خیلی چیزها دستمان بیاید. اگر عالم واقع امکان سفر
در زمان را نمیدهد، دست کم کتابها و مکتوبات بی طرف تری هست که ذهن ما را
روشن میکند و این ذهنهای روشن شده در حداقلیترین خاصیت ما را از تکرار
اشتباهات در آیندههای نزدیک و دور پرهیز میدهد.
فائقه آتشین سالهای ابتدایی پس از تحولات را در ایران ماند و بعدتر در
دهه هفتاد تصمیم به مهاجرت گرفت، از او کتابی هست که خاطراتش از روزهای
ابتدای پس از تحولات را در آن مکتوب شده. آتشین از زندگی اش در بحبوحه
تحولات میگوید، آن بخشهایی که مربوط به محرومیت او از خواندن و یا خانه
نشینی اش میشود، حرف تازهای ندارد و همه میدانیم برخی تصمیم گیرندگان چه
نگاهی به هنرمندان دوران گذشته داشته اند. نکته جالب این کتاب، اما شکل
برخورد مردمی است که حالا همانها پای پُست وثوقی برایش غش و ضعف میروند،
آتشین در جایی از خاطراتش میگوید که برای خرید نان و میوه هم جرات خروج از
خانه نداشته و به محض این که توسط مردم عادی شناخته میشده با لعن و نفرین
حتی پرتاب آب دهان از سمت آنان مواجه میشده است. تعجب آورهم نیست، چون ما
همان مدل رفتاری را بازهم ادامه داده ایم و میدهیم.
اگر فائقه آتشین در سال ۵۹ خورشیدی، هنرمند بدنام درباری نامیده میشد و
حالا از پس تالمات روحی نابسامانیهای مملکت، دوباره «شاه ماهی» شده، در
واقع نشان میدهد تا زمانی که قضاوت هایمان مملو ازغرضها مرضهای سیاسی
باشد، امکان دارد این بازی را با آدمهایی دیگر هم تکرار کنیم و همین بلا
را سرشان بیاوریم. به عبارتی اگر افکار عمومی در سالهای ابتدایی تحولات،
استعداد حذف و تسویه حساب نشان نمیدادند، هیچ مقام مسئولی نمیتوانست
جامعه فرهنگی ایران را دچار چنین گسستی (فرهنگی) کند، که بعضی از مهمترین
آدم هایش در لس آنجلس پراکنده شوند.
این استعداد فکر و مریض که ریشه از قطب بندیهای سیاسی و مرزبندیها
میگیرد، هنوز هم در جامعه نفس میکشد، هر آن امکان دارد برای دیگرانی، چون
«حاتمی کیا» این بلا نازل شود از سمت افکار عمومی. کما این که بارها او
وهمفکرانش به خاطر نزدیکی به نهادهای رسمی تکفیر میشوند و کارشان در قالب
هنر که نه و در قالب سیاست قضاوت شده است. الغرض این که جای وثوقی مثل
خیلیهای دیگر خالیست، اگر ایران ان قدر کوچک شده و برای بچههای خودش جایی
ندارد، از فکرهای کوچک است، یک تاریخ و یک مردم فرصت تکرار یک اشتباه را
ندارند، همین.