در این مطلب از مجله بانوان صورتی‌ها داستان کوتاه آموزنده‌ای را به نام داستان کوتاه عزرائیل و مرد ترسو آماده کرده‌ایم. امیدواریم از مطالعه این داستان کوتاه لذت برده و نکات مهمی را از یادبگیرید. همراه ما باشید.
داستان کوتاه عزرائیل و مرد ترسو
روزی مردی خداپرست در دوران پیامبری حضرت سلیمان در بازار شهر راه می‌رفت که ناگهان عزرائیل را دید. او را شناخت و به همین دلیل به شدت ترسید. زیرا چهره‌ی عزرائیل بسیار غضبناک و جدی بود.
آن مرد به سرعت نزد حضرت سلیمان رفت و از ایشان خواست تا با استفاده از قدرتش او را به سرزمین دوری بفرستد.
حضرت سلیمان فرمود: دلیل این درخواست تو چیست؟
آن مرد گفت: ای پیامبر من از موضوعی به شدت می‌ترسم و می‌خواهم مرا به جایی دور بفرستی تا خیالم آسوده شود.
داستان کوتاه عزرائیل و مرد ترسو
امروز عزرائیل با خشم به من نگاه کرد. بر اثر آن وحشت کردم و اینک به محضر شما پناه آورده‌ام. از تو تقاضا دارم که به باد فرمان بدهی که مرا از این شهر به جایی دور در هندوستان ببرد تا از چنگ عزرائیل رهایی یابم.
حضرت سلیمان قبول کرد و به باد دستور داد تا آن مرد را به سرزمین هندوستان که خیلی دور بود ببرد.
باد را فرمود تا او را شتاب برد سوی خاک هندوستان برد
باد مرد را در بازار هندوستان پیاده کرد. مرد آسوده خاطر شد. هنوز چند قدمی راه نرفته بود که باز هم عزرائیل را دید. اما این بار با چهره‌ای خندان.
تعجب کرد و رفت جلو و گفت: من تو را می‌شناسم. تو عزرائیلی. اما این بار بر خلاف دفعه‌ی قبل خندانی. می‌توانم دلیلش را بپرسم؟
عزرائیل گفت: آن روز بسیار متعجب بودم از کار خدا. زیرا در نامه‌ای که به من داده بود دستور گرفتن جان تو نوشته شده بود اما در هندوستان.
من تعجب کردم و به خداوند گفتم: خدایا، من چگونه جان این مرد را بگیرم؟ و حال که تو را اینجا دیدم از کار و حکمت خداوند خنده‌ام گرفت. حال آمده ام به دستور الهی عمل کنم.
چون به امر حق به هندوستان شدم، دیدمش آنجا و جانش بستدم