روایت یک روز زندگی در میان آدمها و ماشینها:
آفتاب تیغ انداخته در محوطه کارواش، چندمشتری به صف منتظرند تا نوبت شستوشوی خودرویشان برسد تا اینجا همه چیز یک کارواش عادی مثل هزاران کارواش دیگر در تهران را نشان میدهد اما؛ کمی که چشم بچرخانی چند خانم جوان که دستمال به دست مشغول شستن و خشک کردن خودروها هستند توجهتان را جلب میکنند، اگر برای بار اول است که وارد این کارواش میشوید حتماً متعجب خواهید شد، هنوز درکش و قوس تعجبتان هستید که یکی از آنها با خوشرویی و البته جدیت از شما میخواهد که برای گرفتن قبض به صندوق مراجعه کنید.
دختر جوانی که نحیف هم بهنظر میرسد در یکی از جایگاهها سخت مشغول خشک کردن یک خودرو مدل بالا است، آنقدر این کار را با دقت انجام میدهد که نظر هر بینندهای را جلب میکند.
نامش را که میپرسم اول طفره میرود بعد کمی فکر میکند و میگوید یه چیزی که دوستداری صدایم کن مثلاً بگو شهره! نه دلش به مصاحبه است و نه میخواهد نام و تصویری از او نمایش داده شود؛ راضی کردنش برای مصاحبه زمان میبرد.
دختر ۲۹ سال دارد و صبح تا شبش را تابستان و زمستان، در گرما و سرما در میان ماشینها میگذراند. از کار که فارغ میشود کمی از کارواش و شغلش میگوید:«کار کردن در کارواش همیشه شغلی مردانه بوده است، اما شرایط اقتصادی باعث شد که من و خواهرم به این کار مشغول شویم. دو سال قبل سخت در جستوجوی کار بودیم که به یک آگهی در روزنامه برخوردیم که در آن از چند خانم برای کار در کارواش دعوت شده بود؛ وقتی این آگهی را دیدم به همراه مادر و خواهرم به کارواش آمدیم.
تا روزی که برای کار آمدم اصلاً هیچ وقت کارواش را از نزدیک هم ندیده بودم و حتی این تصور را نداشتم که روزی در کارواش مشغول به کار شوم.» او ادامه میدهد: «مادرم ابتدا خیلی موافق نبود اما در نهایت با او به اینجا آمدیم، مادر با محیط آشنا شد و صحبتهای لازم را انجام دادیم و نکته مهم این بود که کارواش به محل زندگی ما هم نزدیک بود.شرایط اقتصادی ما خیلی بد بود و روزمزد بودن خیلی برای من اهمیت داشت، پول نقد برای زندگی ما از هر چیزی واجبتر بود.»
آغاز کار در کارواش همراه با خجالت!
البته کار کردن در کارواش برای دختر جوان و خواهرش که از او چند سالی هم کوچکتر است، اصلاً آسان نبود؛ سرش را پایین میاندازد و تعریف میکند که «اولین روزی که کارم را در کارواش آغاز کردم آن هم در یک محیط کاملاً مردانه واقعاً برایم سخت بود و هفتههای اول واقعاً خجالت میکشیدم. البته با خودم میگفتم کار است دیگر، کار که عار نیست.»
شهره! کارش را از ۹ صبح شروع میکند و تا هر زمانی که مشتریها به کارواش بیایند او هم باید کار کند؛ «فشار این کار خیلی بالاست و تنها انگیزهای که برای این کار دارم درآمد آن است، شبها وقتی میخواهم به خانه برگردم کمی میترسم.» این صحبتها را که میگوید صدایش را کمی پایین میآورد و ادامه میدهد: «تمام درآمدم بستگی به انعامی دارد، که مشتریها به من میدهند، مشتریها همیشه هوای من و خواهرم را داشتند، مشتریها همیشه به من و خواهرم بیشتر از مردها انعام میدهند.»
حضور ما کارواش را برای زنان امن کرده است
خانمها هم بخش بزرگی ازمشتریان کارواش را تشکیل میدهند، دختر جوان میگوید: «وقتی مشتری برای اولین بار به کارواش ما میآید ابتدا از اینکه یک خانم مشغول چنین کاری است، تعجب میکند. مخصوصاً خانمها که بخش مهمی از مشتریهای ما را تشکیل میدهند. آنها از اینکه ما در کارواش هستیم استقبال میکنند؛ حضور ما باعث شده که این مکان محیط امنی برای خانمها باشد. شاید باورتان نشود اما چون ما اینجا کار میکنیم بعضی از خانمها از مناطق بالای شهر برای شست و شوی ماشینهایشان تا اینجا میآیند.»
این دختر جوان هنوز اوایل راه زندگی است اما میگوید: «برنامه خاصی برای زندگی ندارم، بهدلیل مشکلات مالی نمیتوانم برای آیندهام تصمیمی بگیرم و بگویم تا زمان مشخصی در این کارواش مشغول به کار هستم. ما ۵ فرزند هستیم و یکی از خواهرهایم ازدواج کرده؛ پدرم مریض است و من باید خرج خواهرو برادرهایم را بدهم. پدر و مادرم به من میگویند سرکار نرو؛ اما من پافشاری میکنم. برادر بزرگترم نیمه بینا است و کار پیدا نمیکند.»
«پیدا کردن کار دشوار است اما راستش را بخواهید از روزی که به کارواش آمدم دنبال هیچ کار دیگری نگشتم.» دخترجوان سرش را تکان میدهد با صدایی که از هر لحظه دیگر سختتر به گوش میرسد، ادامه میدهد:«البته بسیاری از مشتریهای کارواش به ما پیشنهاد کار میدهند، اما وقتی پایشان را از اینجا بیرون میگذارند کلاً همه وعدههایشان را فراموش میکنند و تنها در حد یک شعار حرف میزنند.»
مردها زورگویی نمیکنند
دختر جوان که روزگاری رؤیای معلمی را در سر داشته و برای رسیدن به آرزویش در رشته گرافیک هم تحصیل کرده حالا دیگر کار کردن در کارواش به اندازه روزهای اول برایش سخت نیست و میگوید: «مردان دیگری که در کارواش کار میکنند با من رفتار خوبی دارند و چون من زن هستم بنا بر زورگویی نمیگذارند و کاملاً احترام مرا نگه میدارند. اگرچه امروز فرسنگها از رؤیاهایم دور هستم؛ چون از لحاظ مالی مشکل داشتیم نتوانستم به دانشگاه بروم. فکر میکردم حداقلش در یک شرکت بهعنوان منشی مشغول بهکار شوم. البته کار فعلی خارج از توانم نیست اما برای یک دختر هم شغل مناسبی نیست، همچنین شرایط اقتصادیام به گونهای است که مجبورم این وضع را تحمل کنم.»
ترس ازدیده شدن توسط آشنایان یکی دیگر از دلهرههای هر روزه شهره است که از دو سال پیش تا به حال مثل خوره به جان او افتاده و میگوید: «درست است که من نان بازوی خودم را میخورم اما هنوز این سبک کار کردن زنها جا نیفتاده است، اقوام من فکر میکنند که من در یک شرکت مشغول به کار هستم!
دوستان شهره برای کمترشدن بار مسئولیت زندگی از روی شانههایش به او میگویند ازدواج کند اما دختر جوان میگوید: «کسی برای ازدواج کردن به یک کارگر روی باز نشان نمیدهد به همین دلیل تا به امروز از محل کارم پیشنهاد ازدواج نداشتم. شاید اگر موقعیت کاری من طور دیگری بود تا حالا ازدواج هم کرده بودم.»
او ادامه میدهد:«البته بین اقوام و آشنایان که نمیدانند کار من چیست پیشنهاد ازدواج دارم اما شاید باورتان نشود من بیشتر به فکر مادرم هستم، او، خواهر و برادر کوچکترم از هر چیزی مهمتر هستند. اگر یک روز ازدواج کنم دلم میخواهد شریک زندگیام دستش به دهانش برسد تا دیگر مجبور نباشم که برای مشکلات مالی کار کنم و اگر قرار به کار باشد تنها برای دل خودم این کار را انجام دهم. دوست دارم اگر بچه دار هم شدم آنها موقعیتی به دست بیاورند که در جامعه به آنها احترام بگذارند.در جامعه ما وقتی کسی موقعیت اجتماعی خاصی ندارد برایش ارزش خاصی هم قائل نیستند.»صف جایگاهی که دخترجوان در آن مشغول به کار است، شلوغ شده و باید سریع در محل خشک کردن خودروها حاضر شود.
البته او تنها خانمی نیست که در این کارواش کار میکند، مریم یکی دیگر از همین زنان است؛ وقتی صاحب کارواش از او میخواهد که مصاحبه کند کمی تعلل میکند و در نهایت راضی به مصاحبه میشود. مریم برخلاف شهره چهرهای بشاشتر دارد، شواهد و چسبی که روی بینیاش چسبانده نشان میدهد که به تازگی بینیاش را عمل کرده است.
مریم دو سال پیش به این کارواش آمده، یک سال را در میان ماشینها گذرانده و زمانی که صاحب کارواش تصمیم میگیرد در گوشهای آشپزخانه راهاندازی کند، او از این موضوع استقبال میکند و برای کار به آشپزخانه میرود.
مریم از دیار دیگری به پایتخت آمده است، روزگار که در زادگاهش بر او و همسرش تنگ میشود، تصمیم میگیرند تا برای بهتر شدن وضع زندگیشان به تهران بیایند.
مریم میگوید: «من و همسرم هشت سال قبل ازدواج کردیم، اوایل اوضاع کار خیلی بد نبود اما پس از مدتی اوضاع به هم ریخت، فکر میکردیم در تهران شرایط کار بهتر از شهر ما است که البته واقعاً همین گونه بود، در آنجا ما صبح تا شب بیکار بودیم و هر چه دنبال کار میگشتیم بیفایده بود.شوهرم قبلاً در کارواش مشغول به کار بود و خودم هم خیاطی را با تمام فوت و فن آموخته بودم اما باز هم از کار خبری نبود.»
کنجکاوی برای دیدن کار زنان در کارواش
البته کار پیدا کردن در تهران به همین سادگیها هم نبود، مریم و شوهرش چندین کار عوض میکنند و مصائب زیادی هم میکشند. او توضیح میدهد: «هر جا که سرکار میرفتم از خیاطی گرفته تا فروشندگی آخرش هیچ پولی به من نمیدادند و با هزار التماس باید پولم را میگرفتم تا اینکه یک روز آگهی استخدام تعدادی زن را در کارواش دیدم.
ابتدا اصلاً قصد نداشتم برای کار کردن بیایم فقط دلم میخواست بدانم کارواشی که خانمها را استخدام میکند چه طور جایی است؟ حتی شوهرم هم تعجب کرده بود اصلاً فکر نمیکردیم که زنها بتوانند در کارواش کار کنند. اما وقتی وارد کارواش شدم دیدم که سه خانم مشغول کار هستند.»مریم ادامه میدهد:«وقتی دیدم که تعداد زیادی از مردان هم در کارواش حضور دارند دچار تشویش شدم و تصمیم گرفتم اصلاً به کار کردن در کارواش فکر نکنم، اما مدیر کارواش این اطمینان خاطر را به من داد که قرار است پرسنل به طور کامل زن شوند؛ چهار روز صبر کردم اما از عوض شدن پرسنل خبری نشد و تصمیم به رفتن گرفتم؛ در نهایت رئیس کارواش از من خواست تا شوهرم هم برای کار به کارواش بیاید تا راحت باشم.
کار در بخش شستوشوی کارواش برای مریم یک سال بیشتردوام نمیآورد؛ دستپخت خوبش و البته نیاز به یک آشپز در کارواش پای او را به آشپزخانه باز میکند. مریم هم که از کار کردن در قسمت شست و شوی کارواش چندان راضی نبود و به قول خودش حتی خجالت هم میکشید به سرعت از این پیشنهاد استقبال میکند.
غرورم جریحهدار میشد
مریم میگوید: «مردمی که به کارواش میآمدند طوری ما را نگاه میکردند که خجالت میکشیدم و اصلاً احساس خوبی نداشتم، طرز رفتار برخی از مشتریها غرورم را جریحهدار میکرد.»
پنهانکاری درباره کار کردن در کارواش مثل شهره، گریبان مریم را هم گرفته است، او توضیح میدهد:«هیچ کدام از اقوام و حتی خانوادههایمان هم نمیدانستند که من در کارواش کار میکنم و زمانی که در آشپزخانه مشغول شدم تازه به آنها خبر دادم که کار جدیدی پیدا کردم، هنوز هم البته نمیدانند که من مدتی را در کارواش کار کردم.»البته مریم معتقد است یک سال کار کردن در بخش شستوشوی کارواش آنقدر هم بد نبوده و خوبیهایی هم داشته است، مثلاً مشتریها به او بیشتر از مردان انعام میدادند.
او میگوید: «حتی بعضی از خانمهایی که ماشینهای آنها را میشستیم رفتارشان با ما خیلی خوب نبود و با لحن بدی با ما صحبت میکردند و به اصطلاح انگار از «دماغ فیل افتادن»!» حالا دیگر روزهای سخت تمام شده و مریم و شوهرش از کارشان راضی هستند، برای پسر هفت سالهشان رؤیاهای رنگی دارد؛ آرزوهایی که انتهای آن خوشبختی پسرشان باشد.
مریم البته قصد ندارد که بیشتر از یک سال دیگر در این کارواش بماند و میگوید: «کار کردن در آشپزخانه واقعاً سخت است، راستش را بخواهی بریدهام کار کردن در یک محوطه کوچک با دمای بالا طاقتفرساست.
حالا که کمی اوضاعمان بهتر شده شاید برگردیم شهرستان، پسرم بزرگ شده و هیچ فامیلی اینجا نداریم همین هم او را بیقرار میکند، خودمان هم کسی را نداریم و صبح تا شب فقط زندگیمان صرف کار میشود؛ درست است که با رفتن به شهرستان از لحاظ اقتصادی دوباره به مشکل میخوریم اما در کنارش پسرم در کنار کسانی که دوستشان دارد زندگی میکند.»
چرا خانمها نه؟
اما ایده کار کردن زنان در کارواش به مدیرمجموعه برمیگردد، دو سال قبل که این کارواش را راهاندازی میکند تصمیم میگیرد تا کمی متفاوتتر از هزاران کارواشی که در پایتخت فعالیت میکنند؛ عمل کند.
او میگوید: «وقتی آگهی استخدام خانمها در کارواش را برای چاپ به روزنامه دادیم عدهای پرسیدند «چرا خانمها؟»و جواب من به آنها این بود که «چرا خانمها نه؟» وقتی خانمها هزاران کار دشوار را انجام میدهند، با کامیون رانندگی میکنند، جراحیهای مهم انجام میدهند و توانایی انجام دادن سختترین کارهایی را که ممکن است دارند، پس حتماً این کار را هم میتوانند انجام دهند.»
صاحب کارواش از حضور زنان در کارواش بدون وجود هیچ مشکلی با اطمینان خاطر حرف میزند و میگوید: «تمام پرسنل اینجا را با وسواس کامل انتخاب کردم و البته تمام مردهایی که در کارواش مشغول به کار هستند برادرانه حواسشان به خانمها هست و حتی جاهایی که در کار خیلی خوب نیستند به آنها کمک میکنند. مردم وقتی میبینند که خانمها سخت تلاش میکنند در حد توانشان به آنها کمک میکنند. من زمانی فکر میکردم دخترها کار میکنند تا برای خودشان جهیزیه تهیه کنند اما بعداً متوجه شدم که آنها خرج خانوادهشان را میدهند. خلاصه اینکه به نظر من خانمها از پس هر کاری بر میآیند.»
عقربههای ساعت دقایق میانی روز را نشان میدهد، یکی از مشتریها بالای سر شهره ایستاده و از او میخواهد که ماشینش را به خوبی خشک کند چون فردا شب میخواهد به خواستگاری برود و نباید جای لکه روی آن بماند، زمانی هم تا وقت صرف ناهار و استراحت کارگرها باقی نمانده، مریم در آشپزخانه همه چیز را برای سرو ناهار آماده کرده و مشتریهای زیادی هنوز در صف هستند.