روزنامه همشهری – مائده امینی: آزادی بیا… آزادی، آزادی… صدای آزادی بلندتر است اما در حد فاصل هربار گفتن این کلمه با صدای راننده، صداهای خطوط دیگر درهم آمیخته میشوند. انقلاب، جمهوری، محسنی….بعد صداها درهم گم میشوند و انگار فریادها از همدیگر سبقت میگیرند.
سرم را به چپ میچرخانم. مدام به این فکر میکنم که از کجا شروع کنم که کسی از پشت سرم داد میزند: «خانم انقلاب؟ حرکتهها! یهنفر میخوام». اما من زیر پل، روی نخستین نیمکت مینشینم و حرفها و سؤالهایم را مزهمزه میکنم. یکی از رانندهها که انگار اصلا حوصله ندارد صندوق تاکسی زردرنگش را میزند و انگار که از چیزی کفری شده باشد، بساط چای را راه میاندازد.
کمی آنطرفتر اجتماع کوچکی از رانندههایی تشکیل شده که یا در نوبتاند یا احتمالا امیدی به پُرشدن ندارند. «با کلی چک و چونه به زور بهش ۸۰۰دادم. ۲ روز دیگه لاستیکم نمیتونیم بخریم.»، «لاستیک که خوبه، من صفحهکلاچم پیدا نمیشه. اونجاهاییام که داره ۳برابر قیمت میده». خودم را میان حرفهای رانندهها میاندازم و میپرسم: «کرایهتون چقدره؟» رانندهای که تا همین لحظه ساکت بود، میگوید: «۱۷۰۰٫ اگه خرد داری بشین عقب جا هست». خودم را معرفی میکنم و تیکه و متلکهای« چه عجب رسانهها یاد ما افتادهاند» و… را به جان میخرم.
«اوضاع شغلی؟ منظورت از اوضاع شغلی چیه دقیقا خانم؟ من اگه با بدبختی یک روز ۱۰۰هزارتومن کار کنم حداقل ۵۰تومنش خرجه. بعضی وقتا ۷۰تومن. اگه ماشین به خرج افتاده باشه، ۱۵۰تومن از ۱۰۰تومن باید خرجش کنیم. شما به این میگی شغل؟».
کم کم همه رانندهها دور ما جمع میشوند. راننده بیتوجه به اطرافش با حرارت و صدای بلند ادامه میدهد: «گوشت قرمز کیلویی ۵۰هزارتومان گران شده. کرایه من تو این خط فکر میکنی چقد بیشتر شده؟ ۲۰۰تا تکتومنی. اصلا شما خودت چنوقته ۲۰۰تومنی دیدی؟ شما که روزنامهنگاری بگو انصافه؟ بنویس که ما هم آدمیم و خیلی شبا دست خالی خونه میریم».
میخواهم وارد جزئیات دیگری از تاکسیها، آدمها و اتفاقهای این ترمینال شوم اما لحظه به لحظه دورم شلوغتر میشود و صدای اعتراضها بلندتر: «خانم شما خبرنگاری؟ ما بیمه نداریم. باید خودمون خودمون رو خویشفرما بیمه کنیم. مگه من چقد کار میکنم؟ چقد در روز؟ چقد در ماه برام میمونه اصلا؟ انگار کمر همت بستن صنف ما رو نابود کنن. چراشو نمیدونم.»
آقای عصبانی آن سمت پل، حالا چایش را ریخته و لیوان بهدست جلو میآید. فهمیده که خبرنگارم. یک به دو نرسیده میگوید: «خانم شما که خودت اینجا نشسته بودی. دیدی. خط ما خالیه. من دیروز صبح تا عصر تو خط بودم و ۴۵هزار تومن کار کردم. اونوقت خدا نکنه کرایه هزار و ۹۰۰تومنی رو از مسافر، ۲تومن بگیری…».
محمد امانی خودش را معرفی میکند و تقریبا جمله قبلی را نصفهکاره میگذارد. گلایه او از کیفیت ماشینهاست و میگوید عمر مفید یک تاکسی ۱۰سال است و وامهایی که تاکسیرانی برای خرید خودرو میدهد، کارمزدهای بالایی دارد؛ «ماشینهایی که از کارخونه به ما میرسه، هر سال دریغ از پارساله. کیفیت و کمیت روزبهروز کاهش پیدا میکنه. سر سیلندرا و واشرا مشکل دارن. هر بار برای تعمیر ماشین میریم، بین یکمیلیون تا ۲میلیونتومن از جیب خرج میکنیم. راننده تاکسی بودن خانم، همون مرگ تدریجیه.»
شمس- تاکسیران نمونه- انگار که تیر خلاص را میزند؛ «خلاصهش اینه خانم، این شغل تعطیل شده. چنسال دیگه، نه من و نه شما تو خیابون تاکسی نمیبینیم. وقتی یه تعمیر موتور ۴میلیون تومان خرج روی دست ما میذاره. ۴میلیون یعنی ساعتها و روزها تو خیابان کلاچ و ترمزگرفتن و با صدها آدم مختلف سر و کله زدن… این یعنی فاتحه شغل ما خوندهست.»
سهم رانندههای داخل شهری؛ آلودگی
دخل و خرج تاکسیهای داخل شهری بههم نمیخواند و این همه ماجراست. آنها ساعتها در روز داد میزنند، رانندگی میکنند و کلاچ و ترمز میگیرند. با مسافر، با کارگر پمپ بنزین، با رانندههای دیگر… تاکسیگردانها تقریبا باید با همه شهر سر و کله بزنند. همه عمر رانندههای تاکسی در شلوغی، آلودگی و استرس میگذرد. خیلیهایشان به دردهای مفصلی مختلف دچار شدهاند و حسرت یک بیمه تکمیلی ساده به دلشان مانده است.
شمس ۶سال راننده خط المپیک-باقری بوده. او در گفتوگو با همشهری میگوید: تا همین یکی دوسال اخیر آنقدر بازار این خط کساد بود که اگر روزی ۳۰هزار تومان کار میکردیم آن روز جشن میگرفتیم. منطقه ۲۲ هنوز که هنوز است رونق ندارد و راننده تاکسیهای خطوط مختلف این منطقه گاهی در یک روز فقط ضرر میکنند.
تاکسیهای بین شهری
علی سالهاست راننده خطوط بین شهری است. لیسانس ادبیات دارد و میگوید که به عشق خرید پیانو تصمیم گرفته است چند شیفت کار کند. تاکسی را که میخرد زمینگیر میشود؛ «ما گاهی در یک روز هیچ مسافری به تورمان نمیخورد. همش باید مواظب باشیم مسافربر شخصی مسافر ما را سوار نکند. گاهی ۲ روز باید در صف باشم تا نوبتم شود و چندصد کیلومتر بروم تا مثلا ۳۰۰هزارتومان کار کنم. ۳۰۰تومانی که نصف آن به کمیسیون و استهلاک و بنزین و… میرود.»
علی انگار که خستهتر از بقیه باشد با صدایی که میلرزد ادامه میدهد: «اگر اسمام را نمینویسی بگویم که دلخوشی من همین یک فلش ۸گیگ است که میبینی. آهنگهایی که دوست داشتم بزنم و نشد را گوش میدهم و کیف میکنم».
تاکسیهای یتیم فرودگاه
تا پشت تلفن خودم را معرفی میکنم، امیرحسین برافروخته میشود؛ «همه فکر میکنند تاکسی فرودگاه پولدار است اما ما از همه بدبختتریم. یکبار نشد یک نفر پای درددل ما بنشیند. تاکسیهای فرودگاه یتیماند. مظلوماند. من خودم شبکارم. از ساعت ۵عصر تا ۵صبح کار میکنم. اما چه کاری؟ عصر میروم فردوگاه و در نوبت مینشینم. از وقتی اسنپ آمده روزی ما بریده شده. ساعت یک دو بعد از نصفشب نوبتم میشود. یک سرویس به من میخورد، تصور کنید ۳۰هزار تومان، ۵۰هزار تومان. تا وسط شهر میآیم و برمیگردم دوباره توی نوبت. آیا تا ۵صبح دوباره نوبتم بشود یا نشود… .»
ولش کن! راننده تاکسیه دیگه…
تاکسیها بخشی از هویت شهریاند. بعضیهایشان که با حوصلهترند میتوانند با یک پلیلیست هیجانانگیز یا همان لبخند ساده گوشه لب روزت را بسازند. زردها و سبزها، به آدم آرامش میدهند و انگار خیالت راحت است که جای امنی نشستهای.
درددلهای رانندههای این وسایل نقلیه اما به مصایب اقتصادی خلاصه نمیشود. شمس میگوید:« گاهی تو یه روز بارها دل ما شکسته میشه. تو ایران راننده تاکسی هیچ ارج و قربی نداره. هر کس از راه میرسه به ما از بالا نگاه میکنه: ولش کن، راننده تاکسیه دیگه. انگار که راننده تاکسی یهجور فحش باشه. ما هیچ جایگاهی تو جامعه نداریم و کاملا فراموش شدیم.»
همین چندجمله آخر، آنقدر در سرم تکرار میشود که انگار سالهاست چیز دیگری نشنیدهام. از ترمینال خارج میشوم اما صدای فریاد رانندهها هنوز در گوشم میپیچد و به این فکر میکنم که ساعتها داد زدن و داد شنیدن، شاید یکی از بزرگترین تلخی های داشتن یک تاکسی است.
* دخل و خرج تاکسیهای داخل شهری بههم نمیخواند و این همه ماجراست. آنها ساعتها در روز داد میزنند، رانندگی میکنند و کلاچ و ترمز میگیرند. با مسافر، با کارگر پمپ بنزین، با رانندههای دیگر… تاکسیگردانها تقریبا باید با همه شهر سر و کله بزنند. همه عمر رانندههای تاکسی در شلوغی، آلودگی و استرس میگذرد.