۹۰ سالگی «تن‌تن»؛ خبرنگاری که تمام دنیا را دوید!

روزنامه شهروند – یاسر نوروزی: موفقیت «تن‌تن» برمی‌گردد به اواخر دهه ۵٠ قرن ٢٠. بماند که ژرژ رمی با نام مستعار «هرژه»، این کمیک را ٢٠‌سال قبل از این طراحی کرده و نوشته بود، اما خب تن‌تن طی دودهه از مرز بلژیک بیرون آمد و کل کشورهای انگلیسی‌زبان را دوید.

آن‌قدر که حالا دیگر شهرت او پهلو می‌زند، با شهره‌ترین کاراکترهای کارتونی والت‌دیزنی. پسرکی با شلوار سه‌ربع، موی سیخ تک‌فری و میلو، سگی که همیشه پاست. از آفریقا به اروپا می‌رود، از اروپا به شرق دور و از آن‌جا به آمریکای لاتین و حتی کره ماه! تصویر نوشته‌هایی که زمانی در ضمیمه یکی از روزنامه‌ها متولد شده بود، حالا بزرگتر می‌شد و پیشروانه به قفسه‌های کتاب می‌رسید. سبک و سیاق هرژه در روایت، رئال و ماجرامحور بود و در تصاویر به مکتبی تعلق داشت به نام «خطوط صریح» (Clear Line)؛ مکتبی که آن را نقطه مقابل کمیک‌های فضاپردازانه و حس‌گرایانه آمریکایی می‌دانستند. در واقع اهمیت «تن‌تن» به اندازه‌ای است که هنوز هم منتقدان کمیک، جریان‌های تصویرگری این‌گونه کتاب‌ها را زیرشاخه همین دو مکتب می‌دانند، ضمن این‌که هرژه ناخواسته توانست موجی از همکاران را از کمیک‌کاری‌های ژورنالیستی به پیشخوان کتابفروشی‌ها ببرد. پیشتر این قالب، عموما به شکل ضمایم در روزنامه‌ها منتشر می‌شد اما موفقیت تجاری تن‌‌تن در آمریکا گل کرد و قراردادهای پروپیمان برای کتاب‌های کمیک‌ نوشته شد، چون ماجراهای این پسرک ماجراجو دیگر به شکل مجموعه‌ چاپ شده بود. اهمیت «تن‌تن» حتی فراتر از اینها بود؛ شمایل یک نویسنده و تصویرگر کمیک دیگر در هیبت یک رمان‌نویس قابل پذیرش می‌شد.

قبل از کتاب‌های هرژه، چنین کارهایی چه به لحاظ تجاری و چه به لحاظ اندیشه‌ورزی، اصلا محل بحث نبود. اما «تن‌تن» همزمان که در قصه‌هایش از این سو به آن سو می‌دوید، کاشف مرزهایی فرامتنی بود و برای نویسندگان آینده کمیک، بخت آورد و حیثیت خرید. آن‌قدر که در دهه٧٠ نقد کمیک در کنار نقد آثار روشنفکرانه در نشریات چاپ ‌شد و به ‌تدریج واحدهایی درسی هم برای این ژانر در دانشگاه‌ها درنظر گرفته و تدریس شد. هرچند این نکته را نباید نادیده گرفت که ماجراهای تن‌تن از همان اول هم حاشیه‌ساز بود. بعضی منتقدان و نویسندگان، تن‌تن و رفقا را درخوانشی نژادپرستانه نقد ‌کردند و آن را نوعی تعمد در توهین ‌دانستند. کاپیتان ‌هادوک، کارآگاه‌های دوقلو و طنازی‌های پیرامون تن‌تن، کنایه‌هایی به راست‌گرایی قلمداد شد و هرژه حتی اتیکت خورد به تمایلات نازیستی.

هرچند او یهودی بود اما «تن‌تن در کنگو» صدای سازمان‌های حقوق بشر را درآورد و کاراکترهای سیاهپوست مضحک در این کتاب، پای نژادپرستی نویسنده را وسط کشید. به‌ هرحال کنگو آن زمان مستعمره بود و نوعی نگاه از بالا را می‌شد در تصاویر مؤلف بلژیکی دید. کاپیتان ‌هادوک هنوز هم به سیاه‌ها می‌گفت «کاکا سیاه» و خب نمی‌شد روی این تعبیر تراژیک تاریخی چشم بست و آن را ندید. کار به جایی کشید که نویسنده حتی در زمان حیات خود بعضی کتاب‌ها را حک و اصلاح کرد و از موضع قبلی خود عقب کشید. البته بخشی از انتقادها درست و بحق بود اما با این حال به نظر می‌رسد نباید ماجراهای تن‌تن را از این منظر دید. چنانچه نمی‌شود هیچ مفهوم یا تعبیری را بی‌توجه به بافت تاریخی و بدون درنظرگرفتن زیست اجتماعی و سیاسی نویسنده و هنرمند در زمان خود از متن بیرون کشید، طلبکارانه درباره آن قضاوت‌ کرد و به چوب قضاوت‌های انسان معاصر آن را نواخت. چنانچه بخشی از کودکی‌های نگارنده این متن را همین ماجراهای تن‌تن ساخته و صدالبته بنده نژادپرست نشد و نیست.

تن‌تن و من

مزدک علی نظری

کمی مسائل نظری: در این‌که چرا «دهه شصت» برای نسل ما (بچه‌های انقلاب و حوالی آن) جذاب است، نظریه‌ای وجود دارد که می‌گوید: فضای پساانقلابی و مضاعف‌شدنِ جنگ سبب شد جامعه‌ ایران با شرایطی خاص و به‌ویژه با محرومیت‌های گسترده‌ای مواجه شود. این گرچه برای بزرگسالان نیز شرایطی تازه بود، اما برای ما کودکانی که با چشم‌گشودن در این وضع دنیا را می‌شناختیم، دورانی غریب رقم زد.

مثال: خیلی از ما موز را از روی نقاشی کتاب‌ها شناختیم و تا سال‌ها بعد، پوست‌کندن به سبک اِستن لورل و چشیدن طعم این میوه‌ «خارجی»، آرزوی بچگی‌مان بود. آناناس که بی‌تردید خودِ خود میوه‌ بهشت بود و خیال‌انگیزتر از آن بود که اصلا وجود خارجی داشته باشد! به اینجای بحث نظری که می‌رسی، دیگر کنترل احساسات و ردیف‌نکردن مثال‌ها، خاطره‌ها، تجربه‌ها و پرسش‌ها سخت می‌شود و بعد هم که: شکایت‌ها، رنج‌ها، اندوه‌ها… و در پایان: نگاه‌های خیره به ناکجا و اغلب سکوت، سکوت، سکوت. در آن محرومیت دهه شصتی که ملغمه‌ای بود از «نداشتن» و -بیشتر- «نبودن»، ما به معجزه‌ها دل خوش داشتیم.

فرض: فامیلی پیدا می‌شد که جوری یک کارتن کوچک موز از آسمان برایش افتاده بود؛ حالا مثلا دامادشان خلبان بوده و از ماموریت خارجه برایش میوه‌ استوایی تحفه آورده و او هم در شبی از‌ هزارویک شب بمباران، موقع دویدن به سمت زیرزمین، جعبه را با خودش می‌آورد تا ما بچه‌های قدونیم‌قد -که چقدر هم آن روزها زیاد بودیم- را ساکت کند. پناهگاه نیمه‌تاریک ما را تصور کنید که گردسوزی با فتیله‌ پایین‌کشیده در وسط و جمعی پسربچه‌ کچل دورش و دختربچه‌های گریان و زنان چادری ترسان و پدران پیژامه‌پوش گوش به رادیوی ترانزیستوری. همگی با همان اولین آفتاب حلالی شکلی که از جعبه درآمد، مجذوب رنگ طلایش شدیم. خودِ طلا! برقش هوش از کله‌ها پرانده، بمب و موشک و جنگ و صدام را از یاد ما برد. این چند خط را بچه‌های جوان‌تر بخوانند، برایشان مثل جوک است. اما همین‌دست یادهاست که ما با به خاطر آوردن‌شان آه می‌کشیم و برای صدهزارمین بار تاکید می‌کنیم: دهه شصت دوران نوستالژی بود و بس! در اوج تاریکیِ تحمیل‌شده بر معصومانه‌ترین دوران عمر ما، ناگهان جرقه‌ای، شراره‌ای کوچک، نوارهای لرزانی از نور، در لحظاتی که به هیچ‌وجه انتظارش را نداشتیم زندگی‌مان را از این‌رو به روی دیگر می‌کرد. یکباره لبخند، یکدفعه شادی، یکهو امید. زندگی، زندگی- زندگی در میان بارش مرگ.

برای کودک تازه سوادآموخته‌ای که من بودم، کتاب‌ها حکم همان‌دست کیمیاها و نوشداروها را داشتند. دیگر خودم می‌توانستم و لازم نبود خواهر باشد تا «ماهی سیاه کوچولو» را برایم بخواند، اما خب دلم برایش تنگ می‌شد. پدرم بدجور بی‌تاب بود، «جناب سرهنگ» یاد دخترش می‌افتاد هم عصبانی می‌شد و ممنوع کرده بود در خانه اسم «نسرین» را ببریم. از ترس او ماهی سیاه را زیر فرش قایم کرده بودم، و خداخدا می‌کردم این یکی لو نرود و سرهنگ مثل باقی کتاب‌ها پاره‌اش نکند، آتشش نزند.

کتاب من جز تصویری کوچک بر روی جلد، عکس دیگری نداشت. غیر از این یکی، هنوز کتاب‌های عکس‌دار را ترجیح می‌دادم. شاهنامه‌ این کتاب‌ها هم «تن‌تن و میلو» بود. غیر از گنج پنهانم -که هرگز به عهدِ میان‌مان خیانت نکردم- انگار تمام کتاب‌های عالم یک‌طرف بودند و این کتاب‌های جلد گالینگور براق یونیورسال در طرف دیگر؛ طرف بهتر، طرف سرتر. در نظرم سری ماجراهای تن‌تن و میلو اصلا سوای تمام کتاب‌ها و قصه‌ها بود و این را هم بگویم که خلاف اکثر هوادارها که «کاپیتان‌ هادوک» را بیشتر دوست دارند، شخصیت محبوب من خود تن‌تن بود و دوست داشتم بزرگ شدم تن‌تن شوم! تا مدت‌ها حتی نمی‌دانستم شغلش چیست و در انشای «می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید؟» بی‌توجه به تمسخر دیگران می‌گفتم می‌خواهم تن‌تن شوم.

بقیه توی کلاس و درس انشا می‌گفتند که می‌خواهند دکتر، خلبان، راننده قطار یا دانشمند فضایی بشوند تا در آینده به مملکت‌مان خدمت کنند. بیرون از کلاس اما هرکدام دوست داشتند بروسلی، رامبو، سوپرمن یا تارزان باشند. من ولی سرسخت و یک‌دنده فقط می‌گفتم تن‌تن.

می‌دانید مثل حالا هم نبود که قطارِ کتاب‌های نو و خوش‌رنگ توی قفسه‌ شهرکتاب و باغ‌کتاب و فلانِ‌کتاب به آدم چشمک بزند. باید تمام کتابفروشی‌های تنگ و تاریک قدیمی را می‌گشتی، اصرار می‌کردی و به هر کتابفروش رو می‌انداختی، قسم می‌خوردی که برای خودت می‌خواهی (مصرف شخصی!) و به هیچ‌کس هم نمی‌گویی که از کی گرفته‌ای، تا شاید شاید شاید به مراد می‌رسیدی. الان که بی‌توجهی بچه‌های نسلِ تازه را می‌بینم، اگر حرفم را پای اعتراف به تمایل کودک‌آزاری نگذارید، دلم می‌خواهد دوبامبی بکوبم توی سر هرکدام که از کنار بخش کتاب‌های تن‌تن و میلو رد می‌شوند و بدون چند جلد کتاب در بغل و اشک شوق در چشم، آن قفسه‌ مقدس را ترک می‌کنند! آنها که نمی‌دانند، بدانند در دهه شصت روال معمولِ پا گذاشتن ما به دنیای رنگارنگ تن‌تن و میلو چنین بود: چندتایی کتاب کهنه که زوارشان در رفته و گاهی صفحاتی از لابه‌لایش گم شده بود، از کمد بزرگتری -خواهر برادری- یا بچه‌های فامیل که فکر می‌کردند چون بزرگ شدند دیگر به «کتاب تن‌تن» نیاز ندارند، به ما ارث می‌رسید. این کتاب‌ها عتیقه شده بودند و تملک‌شان موروثی شده بود.

چنین بود که در دوره‌ای از تاریخ این مرز پرگهر، جناب تن‌تن و سگ باوفایش میلوی عزیز هم رفتند توی فهرست کالاهای قاچاق و تا سال‌های‌سال و درواقع هم حدود دو دهه درازا داشت، چاپ این کتاب‌ها ممنوع شد، فروش‌شان ممنوع شد، خریدشان ممنوع شد.

سرانجام روزگاری رسید که خود من -آن روز جوجه‌خبرنگاری بودم با فقط دو ماه سابقه‌‌کار- رفتم و برای گزارشی هیجان‌انگیز، با ناشری گفت‌وگو کردم که در‌ سال ۱۳۸۰ شمسی دوباره چاپ کتاب‌های تن‌تن و میلو را از سر گرفته بود. درست دو دهه بعد از شروع گیر و گرفتاریِ تن‌تن و میلو و کاپیتان‌ هادوک و پروفسور تورنسل و حتی برادران دوقلوی تامپسون، آن پسرک لجوجی که دلش می‌خواست تن‌تن باشد به استقبال آزادی دوستان کودکی‌اش آمده بود! باور کن دلم می‌خواست با سر شیرجه بزنم لای آن کتاب‌های شیک و نو. که البته در همان جلسه از ناشر شنیدم برای گرفتن مجوز مجبور شدند خیلی جاهای کتاب‌ها را جرح و تعدیل کنند. کجاها؟ نه، خوشبختانه توی دنیای آرمانی آقای «هرژه» (خالق کتاب‌ها) زن‌ها زیاد نیستند؛ یا در پس‌زمینه‌اند، یا مثل «کاستافیوره» که شنگول‌منگول است و می‌شود با یک تُک قلمِ پوشش او را درست کرد.

مثلا جاهایی هم بود در کتاب «کوسه‌های دریای سرخ» که گروهی سیاهپوست را با وعده‌ بردن به زیارت، توی انبار کشتی بار زده بودند که بفروشند. امثال اینها موارد کوچکی بودند که می‌شد گذشت و ندید گرفت، اما چیزی که تمام شوق این منِ تن‌تنِ تازه‌کار را زدود و چاپ جدید کتاب‌های محبوبم را بی‌اعتبار کرد، کار ددمنشانه‌ای بود که با‌ هادوک کردند: تمام آن دیالوگ‌های ماندگار کاپیتان حذف یا عوض شده، چون در اصل ناسزا هستند. مجبورش کردند جابه‌جا «نوشابه» بالا بیندازد (و نه چیز دیگری!) گاهی هم دستش را همینجور خالی‌خالی توی هوا بگیرد، چون لیوان یا بطری‌اش را غیب کردند. همه به این بهانه که: آن قسمت از شخصیت (و عادات) ‌هادوک که همه می‌دانیم، ممنوع است و بدآموزی دارد!

بله، چنین شد که آن نسخه‌های قدیمی یونیورسال با وجود ظهور رقبای‌ تر و تازه، باز هم ارزش خودشان را حفظ کردند و بلکه حالا بر ارج و قیمت‌شان اضافه هم شده است. به قول معروف: اصالت قیمت ندارد. و خودمان اضافه کنیم که: این جدیدی‌ها اصالت ندارند.

یک نااصیل و زشت دیگر هم می‌شناسم که کابوس تمام تن‌تن‌بازی‌های من بود. تعریف کنم؟ حوصله‌اش را دارید؟ سهم کودکی من از کتاب‌های تن‌تن و میلو، فقط سه تا بود. این سه تا هم هرکدام سرنوشتی داشتند و به شکل متفاوتی مال من شدند. اما در همان‌ سال دوم ابتدایی که خیلی بهانه‌ خواهر را می‌گرفتم، هربار برای آرام کردنم وعده می‌دادند که اگر خوب درس بخوانی و شاگرد اول بشوی، برایت کتاب تن‌تن می‌خریم. آن‌ سال سیاه تمام شد و من شاگرد اول شدم، به رسم آن روزگار -که حالا ور افتاده- عکسم توی بخش شاگرد اول‌های روزنامه‌ای چاپ شد و خوشحال بودم که شاید نسرین هم -هرکجا که هست- عکسم را توی روزنامه ببیند. بلافاصله هم جایزه‌ام را طلب کردم، و آخر پدرم قبول کرد یک کتاب تن‌تن (نمی‌دانم از کجا) برایم بخرد. گفتم: «خودم باید انتخاب کنم، شما که نمی‌دانی کدام داستانش را می‌خواهم.»

می‌دانستم که فقط یک حق انتخاب دارم و کلی در موردش فکر کرده بودم که کدام یک از کتاب‌ها را انتخاب کنم. ولی سرهنگ گوشش بدهکار نبود. سرهنگ همیشه طلبکار بود. خودش رفت خرید و برگشت و کتابی در اندازه‌ کتاب‌های معمولی گرفت سمتم. حتی اگر نخوانده باشید هم دیدید دیگر، کتاب‌های تن‌تن قطع بزرگ هستند. نمی‌دانم اسم این قطع چیست، یادم باشد از رفقای اهل نشر بپرسم. کتاب قطع پالتویی داریم، قطع خشتی داریم، جیبی داریم. این یکی لابد قلبی است، قطع قلبی. یا شاید هم قطع بهشتی.

ولی جایزه‌ من قطع بزرگ نبود، قلبی نبود، جلدش برق نمی‌زد… بعدها فهمیدم بعضی ناشران نسخه‌هایی از کتاب‌های تن‌تن در اندازه‌ معمولی هم چاپ می‌کردند، با جلد کاغذی و نه گالینگور، که نصف قیمت کتاب تن‌تن‌های واقعی بود. سرهنگ ندانسته و بی‌توجه این نسخه‌ جعلی را خریده بود، یا چون قیمتش نصف کتاب‌های اصلی بود؟ گفتم: «این که کتاب تن‌تن نیست!» گریه هم کردم. گفتند نمی‌خواهی می‌بریم پس می‌دهیم. پسش ندادم. آن کتاب زشت شد چهارمین کتاب تن‌تن من.

از آن روزها سی سال گذشته و من هرگز سرهنگ را نبخشیدم؛ نه فقط به خاطر آن کتاب. چه رویاها که در دهه‌ کودکی ما، در نطفه تیر خلاص خوردند. چه رویاها پرپر شدند، چه گل‌ها، دسته‌گل‌ها. سی‌سال گذشته و من هنوز ماهی سیاه کوچولو را در مخفیگاهم سالم نگه داشتم. مثل تن‌تن عکس‌های رنگی ندارد، فقط یک ماهی سیاه روی جلدش است و یک خاطره‌ سی ساله که خشت به خشت، هست و نیستم را ساخته است.

۹۰تمامتنتنخبرنگاریدنیادویدراسالگیکه
دیدگاه ها (0)
دیدگاه شما