داستان کوتاههای آموزنده معمولا تاثیرات مثبت بسیاری در زندگی جوانان و حتی نوجوانان و کودکان میگذارند به همین سبب در این مطلب از مجله بانوان صورتیها داستان کوتاهی با عنوان داستان کوتاه سنگریزه کوچک آماده کردهایم. امیدواریم این داستان کوتاه را بپسندید و مطالعه آن را به دوستان خود پیشنهاد کنید. با ما همراه باشید.
داستان کوتاه سنگریزه کوچک
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمیتواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله را داد و گفت: اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی کشاورز را به او میبخشد.
دخترک از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای این که حسن نیت خود را نشان دهد گفت: اصلا یک کاری میکنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسهای خالی میاندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از آن دو را بیرون بیاورد.
اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده میشود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده میشود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید کشاورز به زندان برود.
داستان کوتاه سنگریزه کوچک
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آن جا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت.
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون این که سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده است.
پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزههای دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم. اما مهم نیست. اگر سنگریزهای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم میشود، سنگریزهای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است و چون سنگریزهای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد.
آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.