اینکه بخواهیم به خانهاش برویم کمی سخت بود و طبیعتا ایجاد مزاحمت میکرد. برای همین سهشنبههای دوستداشتنی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران را انتخاب کردیم.
کلاسی متفاوت از بقیه کلاسها
عبدالحسین زرینکوب، ادیب و تاریخنگار، در مطلب کوتاهی که برای سفرنامه باران، نقد و تحلیل اشعار محمدرضا شفیعیکدکنی نوشته است، آورده: «حق آن است که کمتر دیدهام محققی راستین در شعر و شاعری هم پایهای عالی احراز کند و خرسندم که این استثنا را در وجود آن دوست عزیز کشف کردم.»
کم نیستند بزرگان ادبیات معاصر که از قدر و اعتبار شفیعیکدکنی در زمینه شعر و آثار انتقادی، نوشته و گفته باشند و قدر کلام من نیز کفایت این مهم نیست. لاجرم به قدر توان به کلاس درس او رفتیم تا پای درس ادبیات او بنشینم.
۱۹ مهرماه، تولد شفیعیکدکنی است، سالهاست برای ادبیات این مرز و بوم زحمت کشیده و شاگردان زیادی از دنیای ادبیات معاصر پای درس او نشستهاند. شنیده بودم که استاد شاعر به تواضع گفته است: «من از دانشجوها یاد میگیریم و به عشق آنها به اینجا میآیم.» و صد البته که مهربانی و تواضع از بزرگان خوشنماست.
در آستانه زادروز استاد شفیعیکدکنی به دانشگاه تهران رفتیم و آنچه میخوانید شرح یک دیدار ساده از کلاس درس اوست. ساعت حدود ۹:۳۰ بود که با سبد گل وارد کلاس شدم، همه نیمکتها پر بود و بعد از گذاشتن دستهگل روی میز، روی زمین نشستم و نگاهم را به شاگردانی دوختم که مشخص بود از ۸ صبح به کلاس آمدهاند.
ورود برای عموم آزاد است به قدر اندازه کلاس. پسری که جلوی کلاس ایستاده بود و همه را راهنمایی میکرد، صدایم کرد و گفت: «ببینید، استاد ناراحت میشوند اگر گل را ببینند یا تولدشان را تبریک بگویید، ممکن است کلاس را ترک کنند، پس اگر ممکن است گل را بعد از کلاس به ایشان بدهید.» حرفش را قبول میکنم و دوباره برمیگردم و روی زمین مینشینم و گل را هم کنارم میگذارم.
کلاس را برانداز میکنم تا حس و حال دانشجوها را ببینم؟ جالب است بین آنهایی که روی زمین نشستند هم مرجان شیرمحمدی، بازیگر سینما و همسر بهروز افخمی، همان جلوی در کلاس نشسته؛ چند نفری برای نشستن روی نیمکت تعارف میکنند، میگوید: «راحتم.» سن و سالها متفاوت است، ولی اکثرا جوان هستند.
تفکیک شدن کلاس به خاطر شلوغی
کلاس تقریبا شلوغ شده است و هر جایی که برای نشستن بوده است پر شده، برخلاف تصوری که داشتم ساعت ۱۰ کلاس شروع نشد و از دختری که کنارم نشسته بود، پرسیدم پس کی کلاس شروع میشود که او گفت: «این کلاس برای کسانی است که دانشجوی دکتری یا دکتری تخصصی هستند، اما خب، چون از همهجا برای این کلاس میآمدند و سوال داشتند، دانشجوهای دکتری اعتراض کردند که نمیتوانند سوالهایشان را بپرسند.
برای همین کلاس تقسیم شد، استاد شفیعیکدکنی ساعت ۱۰ تا ۱۱ را برای دانشجوهای دکتری گذاشتند و از ۱۱ تا ۱۲ هم به این کلاس میآیند تا سوالهای مابقی دانشجویان را جواب دهند.»
از فرصت استفاده میکنم و از دختر میپرسم: «دانشجوی همین دانشگاه و کلاس هستید؟» میگوید: «نه، من دانشجوی ادبیات از یک دانشگاه دیگر هستم، اما آنقدر استاد شفیعی را دوست دارم که همیشه با خواهرم وقتمان را خالی میکنیم و به این کلاس میآییم.»
میپرسم: «خب این دوستداشتن از کجا میآید؟ فرق ایشان با اساتید دیگر چیست؟» مکثی میکند و میگوید: «ببینید استاد شفیعی مثل خیلی از اساتید، اینگونه نیست که فقط کتابی منتشر کرده باشد، بلکه در ادبیات خودشان نظر و نگاه دارند، این خیلی مهم است، تصحیحهایی که بر کتابهای مختلف دارند واقعا برای دانشجوها راهگشاست و نکته مهمتر همین کلاسهاست که ایشان سوالاتمان را جواب میدهند و همین برای من دانشجو کافی است.»
احساسات کلامی را نگویید!
صحبتمان که تمام میشود، همان پسری که گفت گل را به استاد نده، روبهروی همه قرار میگیرد و میگوید: «باید چند نکته را بگویم که همه رعایت کنید، سوالهایتان را روی برگهای بنویسید و به ما تحویل دهید تا به استاد بدهیم، سوالهای مشابه نپرسید، لطفا احساسات کلامیتان را هم بیان نکنید، چون استاد خوششان نمیآید!» حرفهایش که تمام میشود، برخی زیر لب غرولندی میکنند.
چند نفری هم با هم میخندند. پسری که گوشه کلاس نشسته است، با دوستانش صحبت میکند و میگوید: «جمعه تولد استاد است، کاش ما هم چیزی خریده بودیم که خوشحالش کنیم.» دوستش میگوید: «اینها که میگویند استاد ناراحت میشود.» پسر اولی میگوید: «نه بابا، سال قبل بچهها برایش تولد گرفتند، خیلی خوشحال شد و تشکر کرد.»
سوال خوب بپرسید
وسط نگاهم که در کلاس میچرخید، دیدم دانشجویان بلند شدند. استاد ادبیات وارد کلاس شد و روی صندلی نشست و، چون همه جلسات ضبط میشود، میکروفنی را به لباسش وصل کردند و پشت میکروفن گفت: «الان صدام به انتهای کلاس میرسه؟»، چون هنوز میکروفن وصل نشده، همه میگویند: «نه»؛ خندهاش میگیرد و به کسی که میکروفن را به لباسش وصل میکند، میگوید: «این دستگاه شما همیشه ایرادی داره، باید یه کاری کنیم که درست بشه.»
دوباره همه میخندد و بعد از درست شدن میکروفن میگوید: «خب، سوالها را شروع کنیم، اما سعی کنید برای اینکه وقت دوستانتان را نگیرید، سوالهای تکراری را حذف کنید و سوال خوب بپرسید. بلند هم بگویید که گوشم بشنود.»
تفاوت عرفان نظری و عملی از نگاه شفیعی کدکنی
دختری که سوالها را جمع کرده است، اولین برگه را به دست شفیعیکدکنی میدهد و او هم با برداشتن عینک برگه را میخواند و میگوید: «سوال این است که در تفاوت عرفان ابن عربی و عرفان مکتب خراسان، آیا میتوان نبودن یک تئوری مشخص فلسفی عرفان و خراسانی را در نظر گرفت؟ آیا میشود گفت عرفان خراسان صرفا عملگراست؟»
سوال که تمام میشود به دختری که جلوی صندلیاش نشسته، استاد میگوید: «سوال تو است؟» و دختر تایید میکند و شفیعی ادامه میدهد و میگوید: «سوال سنجیدهای است، برای کسانی که علاقهمند به مطالعات عرفانی از منظر تاریخی و نظریه عرفان باشند، اگر کتاب «زبان شعر در نزد صوفیه» را خوانده باشید، آنجا در چندین فصل مختلف تفاوت بنیادی عرفان خراسان را گفتهام.
وقتی از خراسان حرف میزنیم، شمس تبریزی هم خراسانی است، عینالقضات همدانی هم خراسانی است، این به معنای حصر در جغرافیای خراسان بزرگ یا ماوراءالنهر نیست، همه بزرگان از جمله عینالقضات همدانی و شمس تبریزی زیر چتر مفهومی عرفان خراسان قرار میگیرند.
به دلیل اینکه ما میخواهیم پارادایمهای هند و این جریان را بیشتر با ابنعربی شکل دهیم و در حوزه پارادایمهای ابن عربی قابل فهمیدن است و آن دیگری که بهعنوان عرفان خراسان از آن سخن گفته میشود و امثال شمس تبریزی و اینها در قلمرو مفهومی عرفان خراسان قرار میگیرند و در تقابل باجریان ابنعربی هستند.
در این سوال آمده است که میتوانیم بگوییم این عرفان یعنی عرفان خراسان عملگراست؟ و مفهوم مخالفش این خواهد بود که عرفان ابن عربی عملگرا نیست؟
آری چنین است، یعنی فرض بفرمایید که اگر ما یکی از چهرههای عرفان خراسان را انتخاب کنیم، هر کسی که مد نظر شما باشد، مثلا بایزید، یا بوسعید را درنظر بگیرید، شمس تبریزی را در نظر بگیرید، آنهایی که در تذکرهالاولیای عطار دربارهشان آمده است، ما اینها را عرفان خراسان میدانیم و نقطه مقابل این جریان -که با پارادایمهای خاص ابن عربی در قرن ششم شکل گرفته است- آن را میگوییم عرفان ابن عربی یا نظری.
شکی نیست که آن مجموعهای که زیر چتر مفهومی عرفان خراسان قرار میگیرند ولو بسیاری از آنها و بسیاری از مهمترین آنها خراسانی به آن معنا نیستند، شکی نیست نسبت به آنچه که ابنعربی و اتباع او را از آنها جدا میکند، آنها یعنی خراسانیها بیشتر اهل عمل هستند.
یعنی آموزشهای ابوالحسن خرقانی یا بوسعید، تا قدمای آنها. آنها یک نوع عرفانی را میگویند که با زندگی روزمره انسان سروکار دارد، یا اخلاق عملی که آسایش انسان و تربیت انسان در جهت اجتماعی است گره خورده.
اما عرفان ابن عربی در جهت تئوری و نظری است و جالب است و آدم را مجذوب خودش میکند و برایش هیچ انسانی در آن اندازه که برای ابوسعید، انسان وجود دارد، وجود ندارد، انسان در دایره ابن عربی یکی از مفاهیم انتزاعی است که ابن عربی آنها را بهعنوان «الحضرات الخمسه و الهیه» معرفی میکند و آن انسان یک مفهوم ازلی و ابدی و درحقیقت یک تعبیر اساطیری، تجریدی و انتزاعی است.
کاری به این آدم کوچه و بازار ندارد؛ بنابراین سوالی که خانم کردند از این منظر از هر دو طرف قابل گسترش است، چه پارادایمهای ویژه ابن عربی و اتباع او را درنظر بگیریم که بینهایت متنوع است و شاید اگر بخواهیم این دو جریان عرفانی را با حوزه اصطلاحاتشان، زبانشان و ترمینولوژیشان از هم جدا کنیم.
مثلا فصوص الحکم ابن عربی و الانسان الکامل عبدالکریم جیلی را با هم مقایسه کنیم، البته همین دو کتاب کافی است و به کتابهای دیگرشان احتیاج نداریم. عبدالکریم جیلی یک نسل یا دو نسل با ابن عربی فاصله دارد و یکی از تبیینکنندگان نظریه عرفانی ابن عربی است، با مقداری تصرفات و افزودههای ذهنی خودش که عملا بر دامنه ترمینولوژی و زبان عرفانی ابن عربی میافزاید.
از آن طرف هم در کنار آن کتابها، مثلا کتاب الرساله القشیریه ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن قشیری و کتاب «اللمع» ابونصر سراج طوسی را بردارید و بیایید این دو کتاب را بررسی کنید و زبان دقیق عرفان خراسان [که]در کتاب «اللمع» ابونصر وجود دارد [را]بخوانید.
ابونصر در سال ۳۷۰ فوت شده و طبعا کتاب اللمع را در سال ۳۵۰ [یعنی]در وسط قرن چهارم تالیف کرده است. امام قشیری هم تصور میکنم در ۴۶۰ فوت کرده [یعنی]در وسط قرن پنجم. این دو متن کلاسیک و بسیار ارزشمند را بیاوریم و با حوصله و دقت بخوانیم و واژگان عرفانی این دو کتاب را بهعنوان دو نمونه تیپیکال عرفان خراسانی بررسی کنیم و همین مطالعه را در حوزه زبان عرفانی موجود در کتابهای قبلی که گفتم انجام دهیم.
صرف مقایسه زبان عرفانی موجود در قشیریه و طوسی و صرف زبان عرفانی موجود در ابن عربی و جیلی به ما یاد میدهد یعنی گواهی میدهد که دو نگاه متفاوت از منظر فهم عرفانی دین یا نگاه هنری به الهیات اسلامی وجود دارد.»
نه محکمی که باعث خنده شد
جواب سوال که تمام میشود، میگوید نفر بعدی سوالش را بپرسد. پسری که کنارم نشسته است، از همان جایی که نشسته سوالش را میپرسد.
شفیعی متوجه سوال نمیشود و میخواهد که پسر نزدیکش برود و سوال را بپرسد که باز هم به همان سوال قبلی برمیگردد و شفیعی در جوابش میگوید: «فقط باید بگویم نه، همین.»
همه کلاس به نه محکم او میخندند و پسر به سرجایش باز میگردد و باز هم دختری که سوال اول را پرسیده سوالی میپرسد درمورد عرفان خیام که شفیعی در جوابش میگوید: «سوالت برخلاف سوال اول چرت است و اشتباه؛ خیام اصلا عرفانی ندارد.»
جوابش که تمام میشود تعداد دیگری از دانشجوها دستشان را بالا میگیرند تا سوال بپرسند، اما شفیعی میگوید: «بچهها خسته شدم واقعا، بگذاریم برای جلسه بعد.»
گل برای تولد
همه خستهنباشیدی میگویند و استاد از روی صندلی بلند میشود، گل را دستم میگیرم و نزدیک میشوم، برمیگردد تا میکروفن را از پیراهنش جدا کند که سبد گل را دستم میبیند و میپرسد: «برای من است؟» بلهای در جواب میگویم و ادامه میدهم: «برای تولدتان گرفتهایم.»
خوشحال میشود و با آن خندهای که همیشه روی لبش است، تشکر میکند و میگوید: «عزیزم ببر بذار در دفتر گروه و بگو که برای من است.» دانشجوها همینطور کنارش سه طبقه را راه میروند و سوال میپرسند، گاهی میایستد و جواب میدهد و با آرامش با همه عکس میگیرد.
نزدیک در خروجی دانشکده که میرسد، دختری نزدیکش میشود و میگوید مقالهای دارم و میخواهم از شما سوالی بپرسم، شفیعی حدود ۱۰ دقیقه صحبت کرده و راهنماییاش میکند.
یک گام جلوتر بیا
وقتی سالن خلوت میشود و تعداد کمتری دور و برش هستند، جلو میروم و میگویم: «استاد ۱۹ مهر تولد شماست. دانشجوها خیلی شما را دوست دارند، میشود یک جملهای ما را میهمان کنید تا این همه دانشجو که شما را دوست دارند، خوشحال شوند.»
با خنده ممتدی میگوید: «والا من خودم را در حدی نمیدانم که به جوانان این مملکت پند و اندرزی بدهم، ولی روایت میکنم پندی را که ابوسعید ابوالخیر داده و آن این است هر کسی از آنجا که هست بکوشد یک گام فراتر آید.»
حضور مهندس و موسیقیدان در کلاس
تشکر میکنم و باز هم همه دنبالش میروند که یا عکس یادگاری بگیرند یا سوالی بپرسند، کنار میروم و به جملهای که دوباره از او گرفتهام گوش میدهم، پسری نزدیک میشود و میگوید: «من از سال ۹۱ به کلاسهای استاد میآیم، دانشجوی لیسانس مهندسی پزشکی دانشگاه امیرکبیر بودم، ولی همه کلاسهای سهشنبهام را بهخاطر این کلاس نمیرفتم تا استاد را ببینم، الان هم دانشجوی موسیقی در همین دانشگاه تهران هستم و باز هم این کلاسها را از دست نمیدهم.
بهنظرم هر کسی که عاشق ادبیات است، باید از این دو ساعت کلاس استفاده کند، چون اگر نیاید، خیلی چیزها را از دست میدهد.» صحبتمان که تمام میشود، میخواهد برایش صوتی که از استاد گرفتم را بگذارم، گوش میدهد و میگوید این را در کتاب تذکرهالاولیا هم آورده است، دوباره به جمعیت نزدیک میشوم و میگویم: «استاد خواهشی دارم.»
میگوید: «بگذارید ببینم خانم چه میخواهد؟» میگویم: «میخواهیم چند فریم عکس تکی از شما داشته باشیم.» میخندد و میگوید: «پس بگذار جلوی این مجسمه بایستم و عکستان را بگیرید.» جلوی مجسمه فردوسی میایستد.
عکسها گرفته میشود و باز هم دانشجوها تنهایش نمیگذارند و تا ماشین با او همراهی میکنند. اینجا دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است، اما نه در یک روز عادی، بلکه در سهشنبههای دوستداشتنی این دانشگاه که از صبح تا ظهر در کلاس ۴۴۲ طبقه سوم، برای خودش دیگر به یک رسم تبدیل شده است که دوستداران ادبیات را به این کلاس میکشاند. سهشنبههایی دوستداشتنی که امیدواریم همچنان برقرار باشد.