موقعیت پیکولی در تاریخ سینمای هنری اروپا تقریباً بیمانند بود. او بدون این که هرگز به مقام یک ستارۀ سینما برسد، یکی از محبوبترین چهرههای سینمای هنری باقی ماند. پیکولی هم در فیلمهایی از غولهای سینما از نسلهای پیش ظاهر شد (آلفرد هیچکاک، ژان رنوار) و هم در آثار بعضی از بهترین کارگردانان سینمای معاصر کشورش فرانسه (آلن رنه، ژان پیر ملویل، آنیس واردا). علاوه بر آن، پیکولی با حضور در ساختههای بعضی از برجستهترین استعدادهای جهانی و نامهای بزرگ سینما از سرزمینها دیگر مثل یرژی اسکولیموفسکی (لهستان)، یوسف شاهین (مصر)، اوتار یوسلیانی (گرجستان)، رائول روئیس (شیلی)، تئودور آنگلوپولوس (یونان) از محدودههای فرانسه فراتررفت و به یکی از نقاط اشتراک سینمای هنری در هرجایی از جهان بدل شد.
با وجود حضور در بیش از دویست فیلم سینمایی و تلویزیونی بین ۱۹۴۵ تا ۲۰۱۴، پیکولی برای مجموعه نقشهایی که در شش فیلم کارگردان اسپانیایی لوییس بونوئل بازی کرد شناخته میشود، کارگردانی که او را از یک بازیگر موقر و شناخته شده تئاتر به عضوی جداییناپذیر از سینمای هنری شصت سال گذشته تبدیل کرد. بونوئل، پرسونای پیکولی را به عنوان مرد جذاب بورژوا که وسوسهها و و ضعفهایش در زیر ظاهری موجه پنهان شدهاند تثبیت کرد. اما پیکولی که در زندگی واقعی تفاوت زیادی با شمایل سینماییاش داشت خیلی زود سایهروشنهای دیگری از هنر بازیگریاش را نشان داد.
میشل پیکولی در ۲۷ دسامبر ۱۹۲۵ در خانوادهای اهل موسیقی در پاریس متولد شد. پدرش ویلوننوازی ایتالیایی بود و مادرش پیانیستی فرانسوی. او از سالهای دبستان به تئاتر علاقهمند شد و بعد از پایان تحصیلات اولیه به مدرسه بازیگری رفت. او که در دهۀ پنجاه میلادی در پاریس شهرتی به عنوان بازیگر تئاتر به هم زد، هم در اجراهای کلاسیک ظاهر میشود و هم در آثار مدرنتر و متونی از ساموئل بکت و اوژن یونسکو.
پیکولی از ۱۹۴۵ در نقشهای گذرا در سینما ظاهر شد (از جمله در “کنکن فرانسوی” ساختۀ ژان رنوار)، اما تا اواسط دهۀ پنجاه، بازی در سینما برای او همچنان یک فعالیت فرعی به نسبت حضور در تئاتر محسوب میشد. در همین دوره بود که او به کارگردان اسپانیایی لوییس بونوئل نامه نوشت و اظهار علاقه کرد تا در فیلمی از او بازی کند. بونوئل به این درخواست پاسخ مثبت داد و پیکولی را در نقش یک کشیش کاتولیک بزدل در “مرگ در باغ” (۱۹۵۶) که محصول مشترک مکزیک و فرانسه بود کارگردانی کرد.
با ظاهری که حتی در روزهای جوانیاش به مردی میانسال میمانست و موهایی که خیلی زود از دست داد، پیکولی به عنوان شمایلی از مرد بورژوای اروپایی که زیر ظاهر متین، مودب و خانوادهدوستش، لایههای تاریکتری از حسد، خیانت، انحراف و ترس وجود دارد تثبیت شد.
با آغاز دهۀ ۱۹۶۰ انگار قرار بود در هر فیلم خوبی که ساخته میشد، نقشی هم به پیکولی بدهند. بازی در نقش یک فیلمنامهنویس در “تحقیر” (ژان لوگ گدار، ۱۹۶۳)، تأملی در ماهیت سینما، اساطیر، عشق و مرگ، دومین نقطه تغییر کلیدی کارنامه پیکولی را رقم زد، فیلمی که در آن در کنار برژیت باردو ظاهر شد. این فیلم که بر اساس رمانی از ایتالو کالوینو و در جنوب ایتالیا ساخته شد همچنین مقدمهای بود بر حضور بیشتر و پررنگتر پیکولی در ایتالیا و محصولات سینمای آن کشور که تا سالهای آخر عمرش و بازی در “یک پاپ انتخاب کردهایم” (نانی مورتی، ۲۰۱۱) ادامه پیدا کرد.
اگر دورهای در کارنامۀ پیکولی وجود داشته باشد که او در آن به یک ستارۀ سینما نزدیک شده باشد، این دورۀ همکاری با کارگردان فرانسوی کلود سوته و بازی در فیلمهایی مثل “چیزهای زندگی” (۱۹۷۰) و “ونسان، فرانسوا، پل و دیگران” (۱۹۷۴) است که عشق و روابط عاطفی در دوره میانسالی مضمون آنهاست.
این آثار بخش عمدهای از ریتم سریع و استادانهشان را از ریتم بازیگرانشان میگیرند و از این نظر فیلمهایی هستند که وابستگی جدیتری به هنر بازیگری نامرئی و بدون تأکید، اما بینقص پیکولی دارند.
در این دوره اگر یک صحنه بیشتر از بقیه در فیلمهای پیکولی تکرار شده باشد، آن سکانس غذا خوردن است. پیکولی که احتمالاً قدر غذای خوب و شراب مرغوب را میدانست استاد این بود که در سکانسهای سادۀ گفتوگوی دور میز و در حالی که سالاد را دست به دست رد میکرد و یا بطری شراب را باز میکرد، به شکلی جادویی و بدون تظاهر، اظهارات حکیمانهای دربارۀ دنیا و زندگی صادر کند.
اما پیکولی همین تصویر را در فیلم “پرخوری بزرگ” (۱۹۷۳)، ساختۀ کارگردان ضدجریان ایتالیایی مارکو فرهری، به جایی دور از انتظار میبرد. در این کمدی سیاه آنارشیستی دربارۀ چند مرد بورژوا که در خانهای قدیمی دور هم جمع میشوند و تا سرحد مرگ غذا میخورند، هیچ بازیگر دیگری جز پیکولی نمیتوانست آن قدر راحت تصویر آشنای خودش را به مرزهای سوررئالیستی بکشاند و این بار از فرط خوردن منفجر شود. پیکولی به جز این در شش فیلم دیگر از فرهری ظاهر شد که یکی از آنها، “دیلینجر مرده است”، یکی از تأثیرگذارترین فیلمها دربارۀ انزجار از زندگی بورژوازی و نیاز برای گریز از آن است.
دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ سالهایی بینهایت موفق و پرکار برای پیکولی بودند. مثلاً او در ۱۹۸۰ برای بازی در فیلم ایتالیایی “جهشی در تاریکی” (مارکو بلوکیو، ۱۹۸۰) نخل طلای فستیوال کن را گرفت و درست یک سال بعد برای “رابطۀ عجیب” (پیر گرانیه دوفِر، ۱۹۸۱) جایزه بازیگری فستیوال فیلم برلین را از آن خود کرد. مدتی بعد و فقط طی چند ماه از سال ۱۹۸۲، پیکولی از سرصحنۀ فیلمی از یک کارگردان بزرگ به سرصحنۀ فیلم بعدی میرفت و به همین ترتیب در آثاری مثل “شب وارن” (اتوره اسکولا)، “پاسیون” (ژان لوک گدار)، “چشمها، دهان” (مارکو بوکیو) و “اتاقی در شهر” (ژاک دمی) بازی کرد که بعضی از هشت فیلمی هستند که او در آن سال بازی کرد.
در اواسط شصت سالگی و زمانی که مثل بقیه همنسلهایش باید پیشنهادهایی که برای بازی در فیلمها دریافت میکرد محدودتر میشدند، پیکولی تولدی دوباره را با دو فیلم درخشان تجربه کرد. در “احمقهای ماه می” (لویی مال، ۱۹۹۰)، کمدی شاعرانهای دربارۀ مردی است که بعد از مرگ مادرش با اعضای دیگر خانواده برای مراسم تدفین در خانهای ییلاقی گردهم میآیند پیکولی ترکیبی درخشان از آسیبپذیری و بیخیالی بود. در فیلم مهم دیگرش از این دوره، فیلم چهار ساعته و مسحورکنندۀ “زیبای مزاحم” (ژاک ریوت، ۱۹۹۱)، پیکولی در نقش نقاشی وسواسی و کمالگرا بازی میکند و فیلم رابطۀ او را با زن جوانی که به عنوان مدل استخدام کرده زیر ذرهبین میبرد.
پیکولی یک فعال چپ بود. او سه بار ازدواج کرد که ازدواج دوماش با ژولیت گرهکو، خواننده و بازیگر سینما بود. پیکولی، گرهکو را در تور موسیقی سال ۱۹۶۷ او در اتحاد جماهیر شوروی همراهی کرد.
میشل پیکولی اگرچه هرگز با عباس کیارستمی کار نکرد، اما سبک این فیلمساز را در یکی از معدود تجربههای کارگردانی خودش در فیلم کوتاه “برای نسرین رسولی از ایران” (۱۹۹۱) به کار برد. در این فیلم که به سفارش سازمان عفو بینالملل ساخته شده، پیکولی در یک کلاس درس و در حال نوشتن و ترسیم پرچم ایران روی تخته سیاه، برای دانشآموزان از اعدامهای دستهجمعی سالهای ۱۳۶۰ از ایران میگوید.
چهار سال بعد، آنیس واردا برای فیلم “هزار و یکشب” (۱۹۹۵) که به مناسبت صدسالگی سینما میساخت به دنبال بازیگری میگشت تا نقش مردی صد ساله، اما هنوز کودکمآب به نام «سینما» را بازی کند. عجیب نبود که بازیگری که واردا تصمیم گرفت برای این نقش انتخاب کرد میشل پیکولی بود؛ انگار تجربهها و همکاریهای پیکولی در زندگی سینمایی اش، دربرگیرندۀ تمام فراز و فرودها و امکانات این هنر بودند. میشل پیکولی سمبل همۀ آنچیزهایی بود که سینما را به هنری بزرگ، انسانی و مردمی تبدیل میکرد، از این نظر او خود «موسیو سینما» بود.
منبع: bbc