این جملات حسن انوشه، مترجم و فرهنگنویس ایرانی که روز شنبه در ۷۵ سالگی در تهران درگذشت، بیانگر دغدغه او برای حفظ میراث زبان و ادبیات فارسی، چه در ایران و چه در فرای مرزهای این کشور است. آقای انوشه به سرطان مبتلا بود. او عربی خوانده بود و انگلیسی میدانست، اما از امکانات این دو زبان، برای فهم و آشنایی با تاریخ ایران و زبان فارسی بهره میبرد: “دلیل تسلط من به زبان [خارجی]، علاقهای است که به تاریخ ایران دارم. “
کودکی، تحصیل، معلمی و ترجمه
حسن انوشه در اسفند ۱۳۲۳ در یکی از روستاهای بابل به دنیا آمد: ” پدر و مادرم هر دو بیسواد بودند، اما یک ویژگی برجسته داشتند و آن هم این بود که، چون میدانستند بیسوادی، آنها را گرفتار سختی و رنج فراوان کرده است، میخواستند که فرزندانشان حتما درس بخوانند و گرفتار همان مصائبی نشوند که خودشان سالهای دراز با آن دست به گریبان بودند. “
پدر حسن انوشه، یک کارگر کشاورز بود و او همراه پدرش و برادرانش روی زمین کار میکرد. انوشه بعدا از این سختکوشی کار روی زمین، در فعالیتهای ادبیاش در قالب پروژههای بزرگ بهره گرفت: “تصادفا اهل کتاب شدیم و از کشاورزی تا اندازهای فاصله گرفتیم، اما ذهن من هنوز آنجا است. “
او داستان کتابخوان شدن خود به لطف یک زلزله در اوایل دهه ۱۳۴۰ میدانست: “در سال ۴۲ یا ۴۳ که در باغ زندگی میکردیم، اداره پست و تلگراف کنار باغ ما بود، آن سال زلزله آمد و رئیس این پست و تلگراف در باغ ما چادر زد، اینها خانواده کتابخوانی بودند، من دیدم اینها چقدر کتاب میخوانند، من هم شروع به کتاب خواندن کردم، در آن دو، سه ماه استقرار آنها در چادر، هرچه کتاب و مجله داشتند، همه را خواندم. مثلا مجلههای روشنگر، سپید و سیاه و بیش از همه داستانهای دنبالهدار ذبیحالله منصوری را به خاطر دارم… از آن زمان به بعد هیچ زمانی این کار از سر من نیفتاد… هر کجا میرفتم حتما باید یک کتابی دستم میبود، یعنی احساس میکردم اگر مردم من را بدون کتاب ببینند زشت است. “
حسن انوشه دورههای دبستان و دبیریستان را در بابل گذراند: “موقع دیپلم گرفتن، شاگرد اول استان مازندران شدم.» بعد، برای آموختن زبان و ادبیات عربی به تهران آمد و در دانشگاه تهران مشغول تحصیل شد: فکر کنم سال ۱۳۴۴ بود که من وارد دانشگاه تهران شدم و تا سال ۱۳۴۸ در دانشگاه تهران بودم، بعد از فارغالتحصیلی به سربازی رفتم. “
او درباره دوران سربازی نیز گفته است: “در پادگان تختهای خواب دو طبقه بودند. از قضای روزگار من و خرمشاهی هم قد بودیم و یک تخت دو طبقه داشتیم. این اتفاق را از بخت خوش خود میدانم چرا که زندگی من را زیر و رو کرد. او مرا به کامران فانی و سعید حمیدیان معرفی کرد. ما شبها در بیرون آسایشگاه مینشستیم و از کتابهایی که میخواندیم حرف میزدیم. “
دوران سربازی هم موجب دوستیهای تازه شد و هم انگیزهای برای او که خواندن زبان انگلیسی را جدیتر بگیرد: “شب و روزم تا پایان دوران سربازی به خواندن این زبان گذشت. “
در سال ۱۳۵۰، به استخدام آموزش و پرورش درآمد و تا وقوع انقلاب ایران در مدارس شاهی (قائم شهر کنونی) و بابل تدریس میکرد. همزمان کار ترجمه را نیز شروع کرده بود و اولین ترجمهاش، ترجمه تاریخ کوتاهی از دریانوردی جهان بود که “گم شد” و انتشارش به سرانجام نرسید.
پس از آن کتاب “تاریخ غزنویان” نوشته کلیفوردادموند بازورث را ترجمه کرد که انتشارات امیرکبیر آن را در سال ۱۳۵۵ منتشر کرد: “وقتی آقای فانی و جناب خرمشاهی برای ویراستاری به موسسه انتشارات امیرکبیر پیوستند، ترجمه تاریخ غزنویان را به من پیشنهاد کردند و من هم آن را به ولایت بردم و ترجمه کردم. “
این، آغاز راهی طولانی در زمینه ترجمه آثار تاریخی مربوط به ایران بود. او سپس به سراغ ترجمه یکی از جلدهای تاریخ ایران کمبریج رفتت که در سال ۱۳۶۳ در انتشارات امیرکبیر به چاپ رسید. همان سال، ترجمه “ایران و تمدن ایرانی” نوشته کلمان هوار، ایرانشناس فرانسوی (امیرکبیر) منتشر شد و بعدا نیز ترجمه “ایران در سپیده دم تاریخ” نوشته جورج گلن کمرون که درباره فرهنگ و تمدن ایلامی است در سال ۱۳۶۵ در شرکت انتشارات علمی و فرهنگی انتشار یافت.
در اوایل دهه هفتاد به سراغ ترجمه جلد دیگری از تاریخ ایران کمبریج رفت و ترجمه یک جلد از تاریخ آفریقا، به سرپرستی مختار امبو را نیز در انتشارات علمی و فرهنگی منتشر کرد.
آذرتاش آذرنوش، مدیر بخش ادبیات عرب دائرهالمعارف بزرگ اسلامی درباره ترجمههای انوشه گفته است: “تاریخ ایران کمبریج منبع و مرجع است و باید انسان آن را با اطمینان بخواند، درست مثل اطمینانی که انوشه به ما داد… او در کار ترجمه بسیار موفق بود و یکی از مدلهای ترجمه ایران است. “
فرهنگنویسی، از دانشنامههای بزرگ تا فرهنگهای کوچک
علاوه بر ترجمه، که حسن انوشه آن را به صورت فردی یا گروهی انجام میداد، فرهنگنویسی یکی از حوزههای مورد علاقه و کار او بود.
انوشه از همان اوایل دهه شصت که دائرهالمعارف تشیع به راه افتاد، با این پروژه همکاری کرد و بیش از دو هزار مدخل برای آن نوشت. همچنین همراه با برخی دیگر از فرهنگنویسان کتاب “فرهنگ زندگینامهها” را در اواخر دهه شصت منتشر کرد.
پس از چند سال، تصمیم گرفت که فرهنگنوسی را به صورت فردی نیز دنبال کند و با همکاری وزارت ارشاد، در سال ۱۳۷۲، دانشنامهای را ویژه زبان و ادب فارسی راهاندازی کرد.
این پژوهشگر در “دانشنامه ادب فارسی” که کار سرپرستی و سرویراستاری آن را برعهده داشت، همراه با همکارانش، به زبان فارسی در جغرافیای پیرامونی ایران پرداخت، از آناتولی و بالکان و جهان عرب، تا آسیای میانه و افغانستان و شبه قاره هند.
انوشه شیوه کار خود در فرهنگنویسی را چنین توضیح میداد: “مقالات دانشنامهای باید کوتاه و پر خبر باشند… در مقالات دانشنامهای نمیتوان قلم را رها کرد و هرچه خواست نوشت. باید از جانبداری یا تبعیت از سیاست روز پرهیز کرد… دانشنامه جای ستایش یا نکوهش نیست. وظیفه دانشنامه اطلاعرسانی است و بس. “
با این حال او تاکید داشت که دانشنامه، جایی برای متخصص شدن نیست، بلکه دانشنامه فقط “سرنخها”را به دست میدهد. همچنین به مشکلات فرهنگنویسی به ویژه در شرایط کنونی ایران آگاه بود: “عواملی از قبیل شتاب در اتمام یک جلد و رسیدن به جلدی دیگر و رعایت وضع مالی دانشنامه که همیشه مساعد نیست و گهگاه پیش میآید که برای گرفتن بودجه تازه باید مجلدی از کتاب را به پایان برسانیم تا بتوانیم قراردادی تازه ببندیم، ناگزیرمان میکند پارهای مقالات را که میتواند کوتاهتر هم باشد به دانشنامه راه دهیم و توازنی را که به آن میاندیشیم رعایت نکنیم. “
انوشه همچنین از روزآمد نشدن فرهنگها و دانشنامهها به زبان فارسی انتقاد میکرد و انتظار کمک بیشتری از سوی دولتها داشت: “دائرهالمعارفنویسی سنگی نیست که بتوان به آسانی بلندش کرد و اگر یاری دیگران نباشد، حتما بر پای کسی که بلندش میکند، میافتد. “
ویراستاری، گرچه کاری ناگسستنی از ترجمه و فرهنگنویسی است، اما او به صورت جداگانه نیز به آن پرداخت. یکی از معروفترین کارهای او در این زمینه ویراستاری جلد نهم تاریخ ویل دورانت است.
همچنین از دیگر کارهای مهم انوشه در دهه آخر عمرش، نگارش دو فرهنگ است، یکی درباره فارسی افغانستان به نام “فارسی ناشنیده” که در جوایز کتاب سال جمهوری اسلامی ایران شایسته تقدیر شد: “افغانستان کشوری است که سابقه ادب فارسی در آنجاای بسا بیش از ایران کنونی است. “
دیگری، فرهنگی درباره مازندران که به خاطر آن بنیادی را در بابل تأسیس کرد، اما هنوز انتشار نیافته است.
حسن انوشه تا پایان عمر علاقه به زادگاهش را بیان میکرد: “من به عمرم هیچ شکری را به شکر مازندران ترجیح ندادهام. شکری که آب ساقه نیشکر و طبیعی است. مادرم پانصد مرغ، غاز و اردک داشت. همیشه سبد به دست من میداد و میگفت نگاه کن غازها تخم گذاشتهاند یا نه؟ بهترین روزهای زندگی من همان روزها بود. شاید با این خاطرات میخواهم مردن را به تاخیر بیندازم. “
منبع: bbc