یک روزهایی هم در زندگی هست که غم اینقدر خودش را نزدیکت میکند که تا رو برگردانی میبینی دست انداخته دور گردنت و با تو چای مینوشد، اینقدر میماند که بشود دوستی، عزیزی، خواهری. آن روز که خبر دادند آرش مرده هم غم همین دور و اطراف پرسه میزد. گاهی مینشست پشت میز ناهارخوری، روی یکی از صندلیها، کنار سهیلا، شاید هم آسیه، گاهی جایی میان علی و احمد پیدا میکرد و گاهی هم نگاهش را گره میزد به پریرخ. آن روز که خبر را روی کاغذ نوشته و گذاشته بودند روی میز تا مبادا چشمشان به او بیفتد هم غم بود. کم هم نبود، چسبیده بود به همان خبر کاغذی. غم در بازنشستگی اجباری بود.