روایتی از زندگی پریرخ دادستان، مادر روانشناسی نوین ایران
یک روزهایی هم در زندگی هست که غم اینقدر خودش را نزدیکت میکند که تا رو برگردانی میبینی دست انداخته دور گردنت و با تو چای مینوشد، اینقدر میماند که بشود دوستی، عزیزی، خواهری. آن روز که خبر دادند آرش مرده هم غم همین دور و اطراف پرسه میزد. گاهی مینشست پشت میز ناهارخوری، روی یکی از صندلیها، کنار سهیلا، شاید هم آسیه، گاهی جایی میان علی و احمد پیدا میکرد و گاهی هم نگاهش را گره میزد به پریرخ. آن روز که خبر را روی کاغذ نوشته و گذاشته بودند روی میز تا مبادا چشمشان به او بیفتد هم غم بود. کم هم نبود، چسبیده بود به همان خبر کاغذی. غم در بازنشستگی اجباری بود.