ایثار افسر نیروی هوایی،زندگی مهندس چادرنشین و همسر و فرزندخردسالش را شیرین کرد/سفره عقدبعدازچندسال

 روزنامه ایران نوشت:

«مهدیه» و «مهدی» زوج جوان ساکن شهر ری به خاطر نداشتن سرپناه از چند ماه قبل در پارک «زائر» در چادر زندگی می‌کردند. زندگی این زوج با به دنیا آمدن «مهرشاد» سخت‌تر شده بود ولی با یاری انسان‌های خیر رنگ خوشبختی گرفت.
زوج چادرنشین
چادر برپا شده در پارک زائر برای رهگذرانی که هر روز از کنار آن عبور می‌کردند، ‌آشنا بود؛ چادری که سرپناه زوج جوانی بود که از چند ماه پیش همراه کودک 13 ماهه‌شان در آن زندگی می‌کردند.
5 ماه از روزی که صاحبخانه آنها را وادار به تخلیه خانه کرده بود، می‌گذشت. می‌گوید اگر قرار است سال‌ها در کنار همسر و فرزندم در چادر زندگی کنم گله‌ای ندارم. مهدیه که 30 بهار را پشت سر گذاشته است در کنار سفره عقد از روزهای کودکی‌اش که به سختی سپری شد این‌گونه می‌گوید: 8 ماهه بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و من تا 9 سالگی با مادربزرگم زندگی می‌کردم. بعد از مرگ او من را به بهزیستی منتقل کردند و 5 سال در بهزیستی زندگی کردم. همیشه حسرت نوازش پدر و مادر را داشتم و وقتی در کوچه و خیابان بچه‌هایی را می‌دیدم که دست پدر و مادرشان را گرفته بودند بغض می‌کردم. بعد از 5 سال یک روز مادر دنبالم آمد. فکر می‌کردم تنهایی‌ام به پایان رسیده است اما این اتفاق سرابی بیش نبود. 14 سالم بود که ازدواج کردم چیزی از زندگی نمی‌دانستم.
همسرم رفتار خوبی با من نداشت اما به خاطر اینکه دوباره آواره نشوم تحمل می‌کردم. به خاطر استرس زیاد و مشکلاتی که دوران بارداری داشتم دخترم با مشکلات مغزی به دنیا آمد. شرایط شغلی همسرم طوری بود که شش سال به بندرعباس رفته و زندگی کردیم. فاطمه هشت سال داشت که از شوهرم جدا شدم و به تهران آمدم. در تهران سرپناهی نداشتم و نمی‌دانستم چه کنم. به یکی از مؤسساتی که برای نگهداری از سالمندان پرستار خانگی استخدام می‌کرد مراجعه کرده و پرستار خانگی شدم.
مدتی هم در بیمارستان سینا کار کردم تا این که با مهدی از طریق یکی از دوستانم آشنا شدم. مهدی مهندس عمران بود و مثل من تجربه شکست در زندگی قبلی اش را داشت. همان روزهای اول مهدی به من ابراز علاقه کرد اما به خاطر تجربیات تلخی که داشتم نگران بودم. زندگی تلخ گذشته‌ام را برای او تعریف کردم ولی او گفت صداقت فاکتور مهمی‌است که در تو پیدا کرده‌ام. با پیشنهاد او به خانه شان رفتم و با خانواده‌اش آشنا شدم و سال 91 عقد موقت کردیم. او در مقطع کارشناسی ارشد رشته عمران تحصیل می‌کرد اما به خاطر اینکه خودش را باخته بود در ترم سوم از ادامه تحصیل انصراف داد، خانه‌ای در شهرری اجاره کردیم و مهدی در پروژه‌ای مشغول به کار شد.
با شنیدن صدای گریه کودک حرف‌هایش را قطع کرده و او را به آغوش می‌کشد. تنها نگرانی‌اش آینده پسرش است، می‌گوید:  بعد از یک سال خدا «مهرشاد» را به ما داد اما همسرم هنگام کار به خاطر افتادن قطعه فلزی روی پاهایش مدتی خانه‌نشین شد و صاحبکارش او را اخراج کرد. بار دیگر روزگار چهره نامهربانش را به ما نشان داد و وضعیت زندگی‌مان هر روز سخت‌تر شد. صاحبخانه وقتی متوجه شد نمی‌توانیم کرایه خانه را بپردازیم آن را از پول رهن ما کم کرد و سرانجام با دادن 150 هزار تومان ما را بیرون کرد. آن روز سخت‌ترین لحظه زندگی را به چشم دیدم. دوست نداشتم مهدی غصه بخورد. به او گفتم حاضرم در یک چادر در کنار تو و مهرشاد زندگی کنم.  با پولی که برای ما مانده بود یک چادر خریدیم و مدتی در اطراف تهران زندگی و بعد از آن به پارک زائر شهرری کوچ کردیم. روزها و شب‌های سختی را پشت‌سر گذاشتیم و یک بار نیز همه وسایل چادر ما را سرقت کردند. تنها دلخوشی‌ام بودن مهدی کنارم بود. از همه جا ناامید شده بودم تا اینکه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتم و از مسئولان آنجا خواستم به ما کمک کنند. با راهنمایی آنها به مرکز خدمات اجتماعی شهرداری منطقه 20 مراجعه کردم و موضوع را با مددکاران این مرکز در میان گذاشتم. دلم شکسته بود اما وقتی سرگذشت زندگی‌ام را برای انسان خیری که با این مرکز در ارتباط بود در میان گذاشتم او برای من و مهدی پدری کرد.
چادر سفید را روی سرش جابه‌جا می‌کند و با نگاه به مرد موسفیدی که در صندلی کناری نشسته و چشمانش از خوشحالی برق می‌زند، ادامه می‌دهد:‌علیرضا ملک محمدی همان مردی است که جای خالی پدر را برای من پر کرد. وقتی زندگی‌ام را برای او تعریف کردم و گفتم کودکم شناسنامه ندارد، مقدمات عقد دائم من و مهدی را فراهم کرد. سال‌ها حسرت گفتن بابا در دلم مانده بود اما امروز با همه وجودم او را بابا صدا می‌کنم. او با کمک چند خیر دیگر تصمیم دارند تا خانه‌ای را در اختیار ما قرار بدهند و کار مناسبی برای همسرم فراهم کنند. این روزها احساس می‌کنم روی ابرها راه می‌روم و بارها از مهدی خواسته‌ام به من بگوید خواب نیستم. مددکاران معاونت اجتماعی شهرداری منطقه 20 برای من مثل خواهر بودند و امروز در کنار سفره عقد احساس می‌کنم صاحب یک خانواده شده‌ام.
رنگ خوشبختی
نگاهش به آینه‌ای بود که چهره عروس زندگی‌اش در آن می‌درخشید. هنوز هم باور نداشت زندگی روی خوش خود را به آنها نشان داده است.
33 بهار را پشت سر گذاشته است اما چهره‌اش بیشتر نشان می‌دهد، می‌گوید صداقت و پاکی مهم‌ترین ویژگی بود که در مهدیه یافتم و اگر چه در خیابان و زیر چادر زندگی می‌کنم اما از اینکه مهدیه در کنارم است همه سختی‌ها را به جان می‌خرم.
فرزند سوم خانواده هستم و مدرک مهندسی عمران را از دانشگاه تبریز گرفتم. بعد از آن برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد به رودهن رفتم. در زندگی گذشته‌ام شکست خوردم و بعد از سال‌ها از همسرم جدا شدم. در این مدت سعی کردم بنده ناشکری نباشم. زندگی گذشته درس‌های زیادی به من داده بود. نمی‌خواستم این بار اشتباه کنم. سال 89 از همسرم جدا شدم و سال 91 از طریق یکی از دوستانم با مهدیه آشنا شدم. او پرستار خانگی سالمندان بود و صداقت و پاکی او مرا جذب کرد. وقتی پیشنهاد ازدواج به او دادم ابتدا از من خواست تا سرگذشت او را بشنوم. با صداقت همه گذشته‌اش و زندگی ناموفقی را که تجربه کرده بود برای من گفت.
با شنیدن سرگذشت او بیشتر دل بستم و موضوع را با خانواده‌ام در میان گذاشتم. پدرم چند سال قبل فوت کرده بود و دیگر اعضای خانواده از خواسته من حمایتی نکردند. احساس می‌کردم گمشده زندگی‌ام را پیدا کرده‌ام. به خاطر شرایطی که داشتم با هم عقد موقت کردیم و زندگی مشترک ما در خانه ای کوچک آغاز شد. یک سال بعد خدا مهرشاد را به ما داد و شیرینی زندگی مان چند برابر شد.
ابتدای زندگی وقتی از همسرم پرسیدم اگر روزی مجبور شدیم در چادر زندگی کنیم در کنارم می‌مانی پاسخ داد حتی اگر چادر هم نداشته باشیم در گوشه خیابان کنارت خواهم ماند. با وجود ابتلا به بیماری سرطان خون هیچ وقت امیدم را از دست ندادم و شبانه روز کار می‌کردم. چند ماه قبل هنگام کار یکی از قطعات فلزی روی پاهایم افتاد و مدتی خانه‌نشین شدم. صاحب کارم وقتی فهمید نمی‌توانم مدتی سرکار بروم مرا اخراج کرد.
نگاهی به همسر و پسرش انداخته و ادامه می‌دهد: وقتی نتوانستم سرکار بروم اجاره خانه عقب افتاد و صاحبخانه مبلغ کرایه را از پول ودیعه رهن کم کرد و بعد از مدتی با دادن 150 هزار تومان از ما خواست خانه‌اش را تخلیه کنیم. روزهای سختی بود، مجبور شدیم با خرید یک چادر در پارک زندگی کنیم. در گرمای تابستان مهرشاد بی‌تابی می‌کرد و تنها دغدغه من و همسرم آرام کردن او بود. مردم با بی‌تفاوتی از کنار ما رد می‌شدند. سعی می‌کردم با تدریس خصوصی ریاضی و یا کارگری پولی برای خوردن غذا تهیه کنم. ماه‌ها به این شکل گذشت تا اینکه مردی دست‌مان را گرفت. تصمیم دارم درسم را به پایان برسانم و تلاش کنم تا همسر و فرزندم را خوشبخت کنم.
سایه پدر
نگرانی یک پدر وقتی که دخترش را راهی خانه بخت می‌کند می‌توانستی در چهره‌اش ببینی. وقتی صدای بله عروس خانم در اتاق عقد پیچید اشک از چشمانش جاری شد و دستانش را به نشانه قدردانی از خدا به آسمان گرفت.
‌علیرضا ملک محمدی سال‌ها در لباس مقدس نیروی هوایی ارتش به کشور خدمت کرده است. وقتی در اتاق مددکاری مرکز خدمات شهرداری سرگذشت تلخ زن جوان را شنید آستین همت بالا زد. او که سه دختر دارد قبل از مراسم عقد با خوشحالی می‌گفت امروز صاحب چهارمین دختر شدم. او امروز زندگی‌اش را از نو آغاز می‌کند و مثل همه پدرها برایش آرزوی خوشبختی می‌کنم. او از روزی که تصمیم به برپایی این مراسم گرفت این‌گونه می‌گوید: وقتی در اتاق مددکاری صدای این زن که کودک یک ساله‌اش را در آغوش گرفته بود شنیدم باور نمی‌کردم او و همسرش به همراه کودکشان ماه‌هاست که زیر چادر زندگی می‌کنند. وقتی برای اولین بار او را دیدم صداقت را در چشمانش حس کردم. به من گفت برای آینده فرزندش نگران است.
او می‌گفت و من به این فکر می‌کردم که چرا باید در برابر این انسان‌ها بی تفاوت باشیم و چرا ارگان‌های مسئول هیچ حمایتی از آنها نمی‌کنند. به او گفتم دوست داری در یک مراسم به عقد همسرت دربیایی و عقد دائم شما به ثبت برسد. با شنیدن این جملات صورتش از خوشحالی سرخ شدو به من گفت شما برای ما پدری کنید تا بتوانیم زندگی آرامی‌را شروع کنیم. بلافاصله مقدمات مراسم عقد را با کمک مرکز خدمات اجتماعی شهرداری منطقه 20 فراهم کردم و با هماهنگی دفتر ازدواجی در شهرری جشن کوچکی را برای آنها ترتیب دادیم.
بارها به چادر آنها رفتم تا احساس تنهایی نکنند. برای آنها انگشتر نشان گرفتیم  و تلاش کردیم تا روز عقدشان یک روز به یادماندنی برای‌شان باشد و خوشحالم که رضا قشقایی رئیس بنیاد خیراندیشان فاطمی‌که سرپرستی 700 خانواده ایتام، بدسرپرست و بی‌سرپرست را به عهده دارد برای در اختیار قرار دادن خانه‌ای به این زوج و همچنین شغل مناسبی برای مهدی اعلام آمادگی کرد.

افسرایثارراشهرریشیرینعقدبعدازچندسالفرزندخردسالشمهندسنیرویهمسرهواییزندگیوچادرنشینکردسفره
نظرات (0)
Add Comment