بالشی که یادآور مهربانی های حبیب الله بود

حال و هوایی والدین شهدا پس از به شهادت رسیدن فرزندانشان بیانگر دنیایی از عواطف والای انسانی است که در این میان به بیان خاطراتی از حاجیه خانم «نیمتاج صفری» مادر مکرّمه سرداران شهیدان«غلامحسین»،«حبیب الله» و«اسدالله» شاملو می پردازیم.

رابطه این مادر شهید با فرزندانش، رابطه ای متفاوت و عاطفی است، رابطه ای که وی به خاطر داشتن حسرت های دوران کودکی، غم تنهایی ها، نداشتن خواهر و برادر آن را بسیار عمیق و دوست داشتنی ابراز می کند به گونه ای که این مادر مهربان به بچه ها، ورای فرزند بودن و عواطف مادرانه، نگاه می کند.

دخترعمه شهدای شاملو در بیان این رابطه عاطفی می گوید: رابطه این مادر با فرزندانش به گونه ای بود که گاهی به صورت مستقیم و در حضور جمع فامیل این جملات را خطاب به فرزندان خود به زبان می آورد که شما خواهر و برادر من هستید، شما همه کس من هستید.

«فردوس محرابی» توضیح می دهد، بعد از شروع جنگ تحمیلی از سوی دشمن بعثی علیه ایران اسلامی و با توجه به نوع تربیت و اعتقاداتی که این مادر مهربان، در بچه ها ایجاد کرده بود، وجود این مادر، پر از تشویش، نگرانی و اضطراب شد به گونه ای که نه می توانست مانع رفتن پسرها به جبهه شود و نه می توانست، به خاطر عشق، علاقه و وابستگی که نسبت به آنها در خود به وجود آورده بود، از آنان دل بکند. به همین دلیل، وقتی پسرها برای کسب اجازه یا خداحافظی به حضورش می آمدند، می گفت: بروید در پناه خدا.

خانم محرابی می گوید، «غلامحسین» ارشد پسران که در آغاز جنگ 38 ساله بود، پیش از انقلاب به استخدام ارتش درآمد و در رسته مخابرات خدمت می کرد، او یک پسر داشت و زمانی که به جبهه اعزام شد، همسرش دومین بچه اش را باردار بود، وی از همدان به منطقه سرپل ذهاب اعزام شد و در تاریخ 22 آبان سال 1360 در منطقه یادشده مفقودالاثر شد.

وی می افزاید: در آن مقطع زمانی حساس خانواده شاملو در تردید به سر می برد و روایت های مختلف، به شک و تردید آنان می افزود. سال های 61 و 62 «ابوالقاسم شاملو» پدر خانواده مطلع شد که تعدادی از اسرا را معاوضه کرده اند، عکس «غلامحسین» را برداشت و به سراغ تک تک اسرای آزاد شده رفت، چند نفر از آنان، پس از دیدن عکس مدعی شدند که او هم اسیر بوده، ولی به دلیل پاره کردن عکس صدام در اُردوگاه اسرای جنگی مزدوران بعثی وی را تیرباران کرده اند و شهید شده است.

خانم محرابی اضافه می کند، «احمد»، «اسد»، «ناصر» و «حبیب» بارها همراه هم، در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند و در بین نیروهای لشکر27محمدرسول الله (ص)، به برادران «شاملو» معروف بودند، احمد بارها مجروح شد و ترکش های بسیاری را با بدن خود از جبهه به تهران آورد، به طوری که مادرش ترکش هایی را که از بدن او و سایر بچه ها خارج می کردند، جمع کرده و مثل کسی که قصد دارد کلکسیونی ترتیب دهد، آنها را در خانه نگهداری می کرد.

بعضی روزها، ترکش ها را می آورد و جلوی خودش میچید و با آنها حرف می زد و می گفت: آخه تو چطوری دلت اومد بری تو بدن بچه من، تو چرا بچه منو مجروح کردی.

دخترعمه شهدای شاملو ادامه می دهد، با اینهمه علاقه این مادر فداکار به فرزندانش هنگام عزیمت آنان به مناطق جنگی و عملیاتی دفاع مقدس خودش آنها را بدرقه می کرد و پسرها را به خطوط مقّدم نبرد می فرستاد و خود همراه دخترهایش که بیشتر فرهنگی و معلم بودند، در ستاد پشتیبانی مردمی شهرری، با پختن مربا، خیاطی، بسته بندی کمک های مردمی و نظایر آن در کمک به رزمندگان انجام وظیفه می کردند.

وی می گوید، در این رهگذر هر وقت بین بچه ها، سخن از «حبیب» به میان می آمد، این مادر جور دیگری منقلب می شد و به صراحت می گفت: حبیب از بچگی مومن و با خدا و اهل مسجد و نماز بود، تو تمام بچه هام تک بود؛ خیلی به او علاقه مند بودم. حقیقتش،همیشه با او درد دل می کردم و همه اسرار و رازهای نگویم، پیش حبیب بود.

خانم محرابی می گوید: مادر حبیب برای این همه علاقه و وابستگی دلیل هم داشت به طوری که هر وقت من و مادرم که عمه حبیب بود به منزلشان می رفتیم ،می گفت: حبیب همیشه تو کاراش، اولویت رو به من و پدرش می داد، خیلی به ما احترام می گذاشت، حبیب خواهر و برادرم بود، همه کسم بود.

دخترعمه شهدای شاملو ادامه می دهد، حبیب الله بارها از ناحیه پا، زانو و کمر مجروح شد، اما تا کمی حالش خوب می شد دوباره فضای غبار آلوده شهر را برای شهرنشینان باقی می گذاشت و بسرعت به جبهه می رفت.

وی می گوید، شهید حبیب الله شاملو در وصیتنامه اش، خطاب به همسرش می گوید: ای همسر عزیزم؛ عقد ما در این دنیا و عروسی مان در آن عالم باشد، میدانی که چقدر تو را دوست دارم، اما باید مثل امام حسین(ع) زن و فرزند و مال و منال را فدای اسلام کرد و خداوند انسان را با این چیزها امتحان می کند.

خانم محرابی با بیان اینکه رفتار مادر با حبیب الله عجیب است، می گوید: بچه ها پس از شهادت حبیب، متوجه شدند که مادرشان، مدتی است شب ها هر جا که می رود و حتی روزها، اگر بخواهد برای لحظه ای هم بخوابد، فقط از یک «بالش» استفاده می کند و آنقدر حواسش به آن جمع است، که آنرا لحظه ای از خود جدا نمی کند به این رفتار مادر مشکوک شده به طوری که حتی خیالِ آنکه ممکن است در آن پول یا سکه و طلایی را نگهداری می کند، به ذهنشان خطور می کند؛ از این رو تا فرصتی به دستشان می آید آن بالش را باز کرده و با حیرت و تعجب، در آن، جز کیسه فریزری که پر از موهای اصلاح شده بوده، چیزی دیگری نمی یابند.

وی می گوید: یکی از خواهران شاملو با به خاطر آوردنِ صحنه هایی از رفتار مادر با حبیب، راز نهفته بالش را کشف می کند و به سایر بچه های خانه می گوید، حبیب در تمام مدتی که در منطقه بود، محاسن خود را اصلاح نمی یکرد، وقتی برای مرخصی به خانه می آمد، مادر اصرار می کرد تا او صورت و محاسن حبیب را اصلاح کند، بعد موهای او را جمع می کرد و در کیسه فریزر جا می داد، همه گمان می کردند که آن را دور می ریزد و حالا فهمیده اند که مادر با آن موها زندگی می کرده است.

خانم محرابی می گوید: بچه ها نگران سلامتی مادر شدند و موها را از داخل بالش در آورده و به سرزنش مادر پرداختند و به وی گفتند، آخر مادر جان، این چه کاری است که تو می کنی، آیا فکر نمی کنی که بیمار شوی. که مادر در جواب آنان می گوید: شما چه کار به کار من دارید، آخر چرا به بالش من دست زدید، آن بالش برای من مثل پیراهن یوسف بود که باعث شادی، شفا و آرامشم می شد.

دخترعمه شهدای شاملو می گوید: در آن زمان «اسدالله» دانش آموز بود که به کردستان اعزام شد و در منطقه پنجوین عراق در عملیات «والفجر4» و در تاریخ یک آبان 1362 به شهادت رسید. در آن زمان، اثری از حبیب نبود و«علی» فرزند دیگر خانواده به جبهه رفت تا شاید رد و نشانی از وی پیدا کند، همه در جستجوی نشانی از حبیب بودند، چون از وابستگی مادر به حبیب خبر داشتند، به او چیزی نمی گفتند و سعی داشتند او از مفقود شدن دلبندش بی خبر باشد، وقتی احمد یا علی از جبهه با خانه تماس می گرفتند، مصلحتی به مادر می گفتند:مادر، حبیب هم سلام می رساند، اما دل مادر شور می زد و احساس می کرد چیزی را از او پنهان می کنند.

دختر عمه شهدای شاملو ادامه داد: هر وقت که به اتفاق این مادر به مسجد می رفتیم، زن ها با دیدنش ساکت می شدند، اما این سکوت یک روز شکست و هنگامی که وی با دخترانش بر سر مزار اسدالله نشسته بودند و فاتحه می خواند، سه نفر آمدند و بدون مقدمه گفتند:تسلیت عرض می کنیم، می گویند که برادرش حبیب هم شهید شده است.

خانم محرابی می گوید: در این هنگام مادر شهدای شاملو شوکه شد اما باور نمی کرد، مونس تنهایی هایش و همدم شب های تارش شهید شده است، او همیشه منتظر حبیب بود، از خانه بیرون نمی رفت، به خودش می گفت: اگر حبیب بیاد و پشت در بماند چکار کنم، همیشه غذا که درست می کرد، به اندازه حبیب اضافه می پخت، تا اگه حبیب سرزده آمد، غذا کم نیاید، شبها می رفت و چراغ سر در خانه را روشن می کرد و با خودش می گفت: خونه بغلی شباهتش به خونه ما زیاده، نکنه پسرم شبی، نیمه شبی بیاد و در خونه مردم رو اشتباهی بزنه.

دخترعمه شهدای شاملو می گوید: تمام بچه ها و اعضای فامیل و آشنا، می دانستند که بالاترین قسم مادر شهدای شاملو«جان حبیب» بود، با اینکه برای حبیب مجلس ختم هم گرفته بودند، مادرش همچنان چشم انتظارش بود. در این چشم انتظاری، یک شب خواب دید، حبیب توی چاه افتاده و نمی تونه بیرون بیاد ولی در همان حال به او یه کلید داد، متحیر از خواب بلند شد، چند شب بعد، دوباره خواب دید، کنار رودخانه ای پر از آب روشن و زلال ایستاده که داخل آن کلیدی افتاده و به وضوح پیداست، نزدیک کلید که می شد می دید آن کلید حبیب است، احساس می کرد حبیبه ولی فقط آنجا کلید را می دید، در همان عالم خواب، به خودش گفت: حبیبه، ولی پس چرا کلیده در عالم خواب و رویا سیدی به کنار او آمد و گفت:اینقدر تلاش نکن که کلید رو در بیاری، هر وقت آب این رودخانه خشک بشه، این کلید خودش میاد بیرون.

خانم محرابی توضیح داد: پس از دیدن این رویا مادر حبیب از خواب بیدار شد اما یک ریز تکرار می کرد و می گفت: کلید بود، ولی حبیب بود، در این هنگام دخترها متوجه پریشانی مادر شدند و وقتی جریان خواب را شنیدند، شروع کردند به دلداری مادر یکی می گفت:حبیب زنده است و میاد. یکی می گفت: یعنی جنگ که تموم بشه حبیب هم پیداش می شه، هر کس به گونه ای اظهار نظر می کرد، ولی مادر خود، بعد از دیدن این خواب ها، انگار دلش از حبیب کنده شد، به دلش افتاده که حبیبش شهید شده و چشم انتظاری بی فایده اس.

دخترعمه شهدای شاملو توضیح داد: مادر در خیال خودش تصور می کرد رودخانه دنیا است و خشک شدن آب به معنی پایان یافتن زندگیه و این احساس مادرانه درست بود، چون بعد از 18 سال، پیکر مطهر حبیب، به دست خانواده رسید و به انتظارات مادر پایان داد.

خانم محرابی با بیان خاطراتی از شهید اسدالله شاملو نیز گفت: وی تا قبل از شهادت 12مرتبه مجروح شد، بعد از هر بار مجروحیت می گفت: انگار ما تو وجودمون یه ناخالصی هایی داریم که شهید نمی شیم، باید اینقدر زخمی بشم تا این ناخالصی ها کم بشه و آماده بشم برای شهادت.

وی گفت: این شهید گرانقدر وقتی می دید مادرش خیلی گریه می کنند، می گفت: مادر، نکنه از من راضی نیستی که من شهید نمی شم، اما مادر در این هنگام او را بوسید و گفت:این چه حرفیه مادر، من که ازت راضی هستم، با شنیدن این حرف مادر، اسدالله بی اختیار گفت: آخیش، من خیالم راحت شد، پس این دفعه شهید می شم، آخرین بار، او خیلی عوض شده بود، شوخ طبعی هایش هم گل کرده بود. بیستم شهریور رفت یک عکس گرفت، آن را به مادر داد و گفت:این عکس رو بزرگ کنید و بزنید رو حجله من، مامان، من ایندفعه شهید می شم، تو رو به خدا گریه نکنی، غصه نخوری، چیزی نیست، یه تیر به قلبم می خوره و شهید می شم؛ خیلی راحت، بعد شروع کرد نمایش صحنه شهادت خودش را اجرا کردن.

دخترعمه شهدای شاملو در توصیف این خاطرات افزود: اسدالله رو به مادر کرد و گفت: مادر من ایندفعه ایستاده میرم و شکلاتی برمی گردم.

وی گفت: شهید اسدالله شاملو قد بلندی داشت و روزی که می خواست فردایش حرکت کند و به جبهه و منطقه برود، دستش را بلند کرد و زد به سقف و گفت: مادر اینو برات میذارم یادگاری، هر وقت دلت برام تنگ شد، نگاه کن به جای دستم تا دلت وا بشه.

به پدرش گفت: بابا، بیا هرچی تو جیبامون داریم با هم عوض کنیم، بعد دست کرد توجیبش، قرآن کوچک، تسبیح، عکس و هرچی که داشت به پدرش داد و وسایل داخل جبیب پدرش را گرفت و گفت: وسایل من، پیش شما یادگاری. وقتی راه افتاد برعکس همیشه که پشت سرش را نگاه نمی کرد، هی برمی گشت و دست تکان می داد، و بلند بلند می گفت:مادر، حلالم کنی ها، حلالم کن، رفت و وقتی جسدش رو آوردن، فقط یه تیر به قلبش خورده بود، همونطور که خودش می گفت و می خواست.

خانم محرابی می گوید: مادر شهدای شاملو بر اثر گریه های زیاد، یکی از چشمانش نابینا شد و با چشم دیگرش تا روزهای پایان عمرش با یاد و خاطره شهدایش به ویژه حبیب مدارا می کرد.

این مادر فداکار در هجدهم مهر 1390 پس از سال ها استقامت چشم از جان فرو بست و در بارگاه ملکوتی حضرت عبدالعظیم الحسنی (ع) به خاک سپرده شد.

از: فرهاد شرف پور

اللهبالشیبودحبیبشهرریمهربانیهایکهیادآور
نظرات (0)
Add Comment