به گزارش راگانیوز به نقل از روزنامه ایران، دخترک به هق هق افتاده بود اما هیچ کس سراغش نمیآمد.یکی از زائران که مشغول دعا بود دیگر طاقت نیاورد و بسرعت به سمت کودک رفت و با در آغوش کشیدن بدن نحیف و ناتوان کودک، به سختی آرامش کرد و او را خواباند. همه به تکاپو افتاده بودند و دنبال اثری از پدر و مادر دخترک، گوشه گوشه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را جستوجو میکردند. دیگر شکی نبود که کودک را سر راه گذاشتهاند. خادمان حرم که نگران سرنوشت کودک تنها بودند دخترک را تحویل گرفتند و به کلانتری زنگ زدند.
آغاز تنهایی
20 خرداد ماه سال 61 بود که مأموران کلانتری شهرری برای رسیدگی به وضعیت کودک رها شدهای به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) رفتند. دختر کوچولو 5-4 ماهه به نظر میرسید و وضعیت جسمانیاش نشان میداد از ضعف شدید بدنی و سوءتغذیه رنج میبرد. پرس و جو برای ردگیری پدر و مادر کودک شروع شد اما هیچ نشان و یادداشتی همراهش نبود. چارهای نبود در دنیای ناامیدی دخترک به مددکاران شیرخوارگاه آمنه سپرده شد تا تحقیقات تکمیل شود. کمتر از یک ماه از پیدا شدن دختر کوچولو که حالا همه در شیرخوارگاه، الهه صدایش میکردند، پرونده این کودک در اختیار دادستان وقت قرار گرفت و به پیشنهاد مقام قضایی، شیرخوارگاه خانه جدید دختر نوزاد شد.
فصل جدید زندگی
پنج ماه از زندگی الهه کوچولو در جمع مهربان خانواده مددکاران میگذشت که زن و مردی به شیرخوارگاه مراجعه و از میان کودکان خردسال بیسرپرست، الهه را انتخاب و او را به دخترخواندگی قبول کردند. الهه که 9ماهه شده بود در کانون گرم خانواده جدیدش با نام «سارا سالک» زندگی تازهای را آغاز کرد.
سارا هر روز که بزرگتر میشد، رفتارش و حتی قیافهاش شباهت بیشتری به پدرش پیدا میکرد و چون پدرش را خیلی دوست داشت همواره از این موضوع احساس خوشایندی داشت. روزها از پس یکدیگر میگذشتند و سارا هیچ چیزی در زندگیاش کم نداشت و در کنار پدر و مادرش شاد و خوشحال زندگی میکرد.
بازگشت به سرگردانی
29 بهار از زندگی سارا گذشته بود که ورق زندگی برایش برگشت. تازه داغ از دست دادن پدر را دیده بود که مادرخواندهاش پرده از راز هولناکی برداشت که زندگی او را زیر و رو کرد. سارا آن روز را اینطور تعریف میکند: «هنوز یادآوری آن لحظهها برایم خیلی دشوار است. مرگ پدرم شوک بزرگی به من وارد کرده بود و مستأصل بودم. بعد از مرگ پدر احساس تنهایی زیادی میکردم و در چشمان مادرم نیز دیگر حس مهربانی را نمیدیدم.ابتدا تصورم این بود که درباره مادرم قضاوت اشتباهی میکنم اما یک روز صبح او بدون هیچ مقدمهای گفت که من فرزند آنها نیستم، باید از خانه آنها بروم و در کمال ناباوری مرا تنها گذاشت و دیگر حتی تلفن هایم را جواب نداد.»
این دختر سرگردان ادامه داد: «روزهای نخست نمیدانستم باید چه کار کنم تا اینکه با مشورت دوستان به شیرخوارگاه آمنه رفتم و پروندهام را دیدم و با راهنمایی مددکاران و کمک یکی از خیران مسجد محل خانهای اجاره کرد. با سر و سامان گرفتن نسبی زندگیام جست و جو برای یافتن خانواده اصلیام را شروع کردم اما هر چه جلوتر میروم بیشتر سردرگم میشوم. یادم میآید همیشه پدرم میگفت تو یک برادرداری اما هر چه اصرار میکردم چیز بیشتری نمیگفت. من شباهت زیادی به پدرخوانده و خانواده پدریام دارم نمیدانم شاید رازی پشت این موضوع باشد و ارتباطی که بتواند مرا به خانواده اصلیام برساند اما هیچ کس حاضر نیست کمکم کند.»به گفته همسایگان خانه قبلی مادربزرگ سارا چندی پیش زنی در جست و جوی دختر گمشدهاش به آنجا مراجعه کرده اما چون ردی پیدا نمیکند بدون هیچ آدرس و شماره تماسی دست خالی میرود.
سارا در این باره گفت: «شک ندارم که او مادرم بوده و چون او از طریق شیرخوارگاه آدرس را نگرفته فکر میکنم که او از قبل آدرس را داشته وگرنه چطور میتوانست در این شهر شلوغ چنین رد دقیقی از دختر گمشدهاش بگیرد.» وقتی سارا از آرزویش میگوید، اشک به چشمانش میآید: «تنهایی و سرگردانی خیلی سخت است. از وقتی فهمیدهام فرزند خانواده سالک نیستم، تنها آرزویم این است که هر چه زودتر مادر و برادری که پدرم میگفت، را پیدا کنم تا در آغوش آنها غم و درد چند سال تنهاییام را فراموش کنم و دوباره طعم شیرین خوشبختی را بچشم.»