توی آلاچیق یک پارک کنار حرم حضرت عبدالعظیم، دو ملافه را زده بودند به ستونهای آلاچیق و وسایلشان را کف آن چیده بودند. وسایل که میگویم یعنی یک فرش ۶ متری و چند پتو و یکی، دو قابلمه، کمی ظرف و ظروف و یک پیکنیکی. یک هندوانه نیمخورده که پوستهای باقیماندهاش را توی قابلمه ریخته بودند، هم روی زمین بود. یک هفتهای میشد از خانهشان گریخته و آمده بودند اینجا و در این مدت قوت غالبشان همین خوراکیهای حاضری بود. خانه یعنی اتاقی روی بام یک ساختمان در لبخط شوش؛ بدون آشپزخانه، حمام یا دستشویی. زن و مرد جوان و هفت بچهشان آنجا زندگی میکردند و ماهانه ۳۰۰ هزار تومان بابت همان پشتبام اجاره میدادند؛ بدون پول پیش. خرج زندگی را مرد با نواختن ساز در خیابان در میآورد و دو پسرش همراهیاش میکردند. فرزند ارشد خانواده دختر ۱۵، ۱۶ سالهای بود که به خاطر او از خانه فرار کرده و به پارک آمده بودند. موادفروش محل که ساکن خانه روبهرویشان بود، خواستگار دخترک شده بود؛ به این شرط که همسرش نفهمد و چند ماهی دخترک را صیغه کند تا بعد چه پیش آید. چند باری پا پیش گذاشته و پیغام فرستاده بود و بار آخر به مادر خانواده حالی کرده بود اگر دخترک را به او ندهند، یکی دیگر از بچههایش را از توی کوچه و خیابان میدزدد و میبرد. وقتی من روی آن پشتبام دیدمشان، مرد چند روزی بود از ترس تهدید موادفروش توی خانه نشسته و سر کار نرفته بود. جرات شکایت کردن نداشتند. میترسیدند اگر شکایت کنند و به نتیجه نرسد، مردک دمار از روزگارشان در آورد و اگر به نتیجه برسد خانواده و همپالکیهایش روزگارشان را سیاه کنند.
۲- از بلوچهای ایرانیای بودند که از مشهد به تهران مهاجرت کردهاند. خودشان میگفتند: «از وقتی مشهد سیل آمد… .» بچهها شناسنامه نداشتند؛ پدر و مادرشان هم همینطور؛ پدربزرگها و مادربزرگها و اجدادشان هم. در کل خانواده و شجرهنامهشان یک برگه اوراق هویت رسمی پیدا نمیشد. عقدنامه رسمیترین اوراق هویتیای بود که داشتند و آن هم به این خاطر که مهر امام جماعت یک مسجد پای آن نشسته بود. دستنوشتهای از یک وکیل دادگستری خطاب به یک نفر که نام فامیلی مشترکی با آنها داشت، درمورد اینکه تاریخ رسیدگی پروندهاش فلانروز است و نامه یک نفر دیگر از شهرداری مشهد به «همکاران شهرداری تهران» با این درخواست که «با آقای فلانی در ایام نوروز همکاری ویژه داشته باشید» – و آقای فلانی هم احتمالا قوم و خویشی بود با نام فامیلی مشابه- را لمینیت کرده بودند و بهعنوان اوراق هویت همراه خود داشتند تا اگر کسی از نام و نشانشان پرسید، اینها را نشان دهند که یعنی «آدمهای متشخصی وجود همنامان ما را به رسمیت شناختهاند»؛ و الا آن برگهها هیچ ارزش دیگری نداشت.
پدر خانواده میگفت چند باری برای دریافت شناسنامه اقدام کرده است اما نه پدرانشان شناسنامه داشتهاند که به طرفیت آنها اقامه دعوا کنند و نه مهاجرتهای پیدرپی اجازه میداد با استشهاد محلی یا تایید شورای محله، ایرانی بودن آنها اثبات شود.
۳- نداشتن شناسنامه هر امکانی را که فکر کنید، از آنها گرفته بود. آموزشهای حداقلی را برای اینکه در چنین وضعیتی پشتسر هم بچهدار نشوند، ندیده بودند. بچههایشان مدرسه نمیرفتند. بچههای افغان که اوراق هویت نداشتند، میتوانستند با گرفتن برگه آبی از فرمانداریها یا دفاتر امور اتباع در مدارس تحصیل کنند اما بلوچهای ایرانی فاقد اوراق هویت از این حق محروم بودند. امکان داشت مدرسهای از روی انساندوستی آنها را در کلاسهای خود بپذیرد و احتمال داشت هیچوقت این اتفاق نیافتد؛ یک رویه کاملا سلیقهای. با حقوق خود بیگانه بودند. نمیتوانستند مالک چیزی شوند. حتی امکان بستن قرارداد اجاره خانه را هم نداشتند. نهایت چیزی که گیرشان میآمد، بیغولهها و کپرها بود. جرات مراجعه به مقامات رسمی مثل کلانتریها را نداشتند. میترسیدند با مهاجران غیرقانونی اشتباه گرفته شوند و رد مرزشان کنند. روی کاغذ و در عمل در یک بنبست مطلق قرار گرفته بودند. بدون اوراق هویت، نه میتوانستند خانه عوض کنند، نه توان مقابله با زورگوییهای یک ساقی را داشتند. ضربالاجل تهدیدهای مردک موادفروش روزبهروز نزدیکتر میشد. قرار شد خانه را ترک کنند و به جای دیگری بروند. ما نیز بگردیم دنبال یک خانه و به نام خودمان اجارهاش کنیم. پول پیش آن را خیرها تامین کنند و اجاره را خودشان بدهند.
۴- حوالی ورامین، جایی که میشود هنوز با هفت میلیون تومان پول پیش و ۲۰۰ هزار تومان اجاره مسکنی تهیه کرد، خانهای برایشان گرفتیم. برگشتیم به همان پارک کنار حرم حضرت عبدالعظیم(ع). زن دیگری به جمعشان اضافه شده بود، با بچهای در آغوش و همشکل و همزبانشان. مادر خانواده گفت: «زن برادرمه. از مشهد اومدن. آدرس اینجا رو بهشون دادم.»گوشی یکی از ما را گرفت تا به برادرش زنگ بزند و بگوید دارند میروند به خانه جدید. کمی صحبت کرد و بعد گوشی را داد به زن برادرش. زن قدمزنان و فریادکشان با موبایل صحبت میکرد و بعد فریادها تبدیل شد به گریه. خواهرشوهرش هم شروع کرد به گریستن به پهنای صورت. از زن پرسیدیم:
– «چی شد؟ خوب بودید که؟» – «برادرم یه زن دیگه هم داره. الان که بهش زنگ زدیم، میگه به این زنش بگیم بچهاش رو بذاره و بره؛ نمیخوادش دیگه. میگم چی کار کنم من؟ بچه رو که به زور نمیشه ازش گرفت! میگه بگو من دیگه نگهش نمیدارم، بره… .» زن گریه کرد و گریه کرد و چیزهایی گفت که نفهمیدیم و گوشیمان را پس داد و ساکش را دست گرفت و با دست دیگر کودکش را بلند کرد و رفت. برای بردن وسایل، صندوق عقب دو پراید کفایت میکرد. راه که افتادیم سمت خانه جدید، یک ربع که گذشت مرد شروع کرد به حرف زدن: «اوه، اوه… چقدر دور شدیم! من چطور بیام برای کار؟! مشکل شد، خیلی مشکل شد.»
گفتم: «اتوبوس هست، همون جا هم میتونی کار پیدا کنی.» ساکت شد و چند دقیقه بعد گفت: «یه مقدار وسایل مونده از من توی لبخط. اونها رو هم برامون بیارید.»
– «خودتون پنجشنبه، جمعه بیاید ببرید.»
– «خدا خیرتون بده! شما که برای رضای خدا کار میکنید، این رو هم یه هماهنگی کنید، انجامش بدید. برای رضای خدا!»
۵- شما برای زندگی کردن به خیلی چیزها نیاز دارید. حداقلی از توان اقتصادی، سلامت، امنیت، انگیزه و…، ولی قبل از هر چیز به یک هویت نیاز دارید. هویتی که به آن شناخته شوید و بتوانید با آن خود را به دیگران نیز بشناسانید. وقتی از این ویژگی محروم شدید، باید روی بیاورید به یک زندگی بدوی؛ بدون امکان مالکیت رسمی چیزی با زندگی در سکونتگاههای غیررسمی، محروم از آموزش و حقوق مدنی- سیاسی و امکان افتتاح حساب بانکی، بهرهمندی از یارانه و وام و… . یا اینکه مجبور میشوید همواره کمک بخواهید. برای تحصیل بچههایتان مجبور هستید آنها را در آموزشگاههای غیررسمی مثل موسسههای مردمنهاد و خیریهها آموزش دهید. برای خانهدار شدن مجبور به کمک گرفتن از دیگران میشوید و خود نمیتوانید خانهای اجاره کنید. برای وام گرفتن، درمان هم همینطور. اینگونه زیستن، به آدمی نمیآموزد که عزت نفسی دارد و حقوقی. در برابر هر تهاجمی هر چند ضعیف تسلیم میشود، برای رفع نیازهای خود عادت میکند به خواهش کردن و میتواند با یک تلفن همسرش را طلاق دهد و بچهاش را بگیرد؛ همسری که عقدنامهای ندارد و بچهای که نه شناسنامه دارد و نه گواهی ولادت… .
این داستان یک خانواده نیست. ماجرای خیلی از ایرانیان حاشیهنشین است که از اتباع بیگانه در وطن خویش غریبترند.