مردانه جنگیدم

در خانه‌اش، نشانی از تجملات امروزی نمی‌بینی، تنها چیزی که به محض ورود به خانه‌اش به چشم می‌آید همان کپسول اکسیژن و دم و دستگاه تنفسی است.

خودش مي‌گويد كه سادگي و ساده زيستن را از روزهاي حضورش در مناطق عملياتي به سوغات آورده. اين روزها 70سالش است و در خانه كوچكي در يكي از شهرك‌هاي اطراف پايتخت روزگار مي‌گذراند. اهل تهران است و در همان اوايل جنگ به‌عنوان نيروي امدادگر عازم جبهه‌ها شد. 3سال در جبهه حضور داشت و 7بار مجروح شد. خودش مي‌گويد كه در راه كشورش «مردانه جنگيده است». زماني امدادگر بوده و زماني رزمنده. امينه وهاب‌زاده تنها زن ايراني است كه دوشادوش مردان مبارز، آر پي جي برداشته و شليك كرده است؛ باور مي‌كنيد؟!

1- شكنجه‌هاي فراموش نشدني

پيش از انقلاب، در كنار فعاليت در حزب موتلفه به مسجد حجت درمحله‌شان – منطقه جيحون- مي‌رفت تا عليه رژيم سابق فعاليت كند؛ «دهه 50بود. اعلاميه به‌دست مي‌گرفتم و در كوچه و خيابان ميان مردم پخش مي‌كردم يا به ديوار‌ها مي‌چسباندم. البته اين روزها گفتن اين حرف‌ها آسان شده اما آن زمان، اعلاميه به همراه داشتن، به‌معناي در دست گرفتن حكم مرگت بود. چندين بار هم در دام نيروهاي ساواكي افتادم اما شانس آوردم كه هيچ مدركي به چنگ ساواكي‌ها نيفتاد. با اين حال بازداشتم مي‌كردند و بعد از يك مدت رهايم مي‌كردند اما در همين زندان‌هاي موقت خيلي شكنجه شدم. كمترين اين شكنجه‌ها سيلي‌هاي محكمي بود كه مأموران ساواك به سر و صورتم مي‌زدند تا اعتراف كنم.»

در زندان ساواك آنقدر به كف پاهاي او شلاق مي‌زدند كه از كف پاهايش خون جاري مي‌شد. با اين حال از محالات بود كه لب به اعتراف باز كند. فعاليت‌هاي وهاب‌زاده تا سال‌هاي 55-54 ادامه داشت، همه خاطرات او از اين دوران مربوط به زندان‌هاي موقتي است كه در آنها شكنجه مي‌شده؛ «مدتي در زندان اوين بودم. يك‌بار وقتي دستگير شدم و به زندان رفتم هم‌بندي‌هايم يكي از آيه‌هاي قرآن را باصداي بلند با همديگر مي‌خواندند و منظورشان اين بود كه ما عهد و پيمان‌مان را با خدا بسته‌ايم. آنها به اين شكل به من روحيه مي‌دادند تا زير فشار شكنجه‌هاي مأموران ساواك اعتراف نكنم.» احتمالا نام زندان كميته مشترك ضد‌خرابكاري به گوشتان خورده است. خانم وهاب‌زاده در آنجا زنداني بوده و شكنجه شده؛ اين زندان حالا به موزه عبرت تبديل شده است.

2- آغاز جنگ

مسئول تحويل شهدا در بيمارستان امام خميني(ره) تهران، اين نخستين مسئوليتي بود كه امينه وهاب‌زاده پس از آغاز جنگ تحميلي به‌عهده گرفت. البته اين كار موقتي بود چراكه پيشنهادهاي زيادي براي گرفتن مسئوليت‌هاي ديگر داشت؛ «مسئولان براساس توانايي‌هاي من پست‌هايي مانند مسئوليت امورخواهران در جهاد سازندگي كرج، مسئول گروه خواهران درستاد نمازجمعه تهران و مسئوليت حفاظت و امنيت خواهران نمازجمعه تهران را برعهده‌ام گذاشتند.»

اين زن مبارز قبل از انقلاب بر اثر شكنجه‌هاي ساواك بارها مجروح شده بود اما نخستين مجروحيت او بعد از پيروزي انقلاب بر مي‌گردد به سال 1359؛ زماني كه مسئوليت حفاظت و امنيت خواهران نمازجمعه تهران را بر عهده داشت؛ «در يكي از نمازهاي‌جمعه، منافقين اقدام به برهم زدن جمع نمازگزاران كردند و مردم را مورد ضرب و شتم قرار دادند. من هم كه وظيفه نجات جان زنان نماز‌گزاران را بر عهده داشتم به طرف زنان منافق داخل جمعيت رفتم كه يك بلوك سيماني به طرفم پرتاب كردند كه باعث شد پايم بشكند.»

3- برو اما شهيد شو!

شور انقلاب و حس دفاع از كشور در وجود زن جوان موج مي‌زد به همين دليل وقتي جنگ آغاز شد با همان پاي شكسته از بيمارستان امام خميني(ره) تهران به طرف مسجد جامع منطقه پل سيمان شهرري راه افتاد تا از طرف كميته انقلاب اسلامي به جبهه اعزام شود اما رفتن به جبهه به همين راحتي‌ها هم نبود. وهاب‌زاده پس از ثبت‌نام و گذراندن دوره‌هاي مختلف نظامي در پادگان جي تهران مانند آشنايي با سلاح‌هاي سنگين، رانندگي تانك، سقوط آزاد و تاكتيك‌هاي رزمي، در نهايت پسر 8ساله‌اش را به خواهرش سپرد و به ‌عنوان امدادگر به جبهه جنوب اعزام شد؛ «پدر و مادرم زماني كه كودك بودم، فوت كردند. من ماندم و يك خواهر؛ خواهري كه هم پدر و هم مادرم بود. پسر خواهرم از همان آغاز جنگ به خرمشهر رفته بود. خواهرم وقتي شنيد كه من هم مي‌خواهم به جبهه بروم كلامي نگفت. تنها گفت: برو اما به نيت شهادت. اين حرفي بود كه خواهرم وقتي پسرش مي‌خواست به خرمشهر برود به او كه تنها فرزندش بود هم گفت.»

4- امدادگر جبهه يعني سنگ صبور

«پس از حضور در جبهه مدتي به‌عنوان امدادگر در بيمارستان پتروشيمي خدمت كردم. آن روزها پرستاران تنها كارشان پرستاري از مجروحان نبود. آن موقع ما پرستارها مشاور روانشناس، سنگ صبور و نويسنده وصيت‌نامه‌هاي رزمنده‌ها هم بوديم». براي امينه كه با درد و شكنجه آشنا بود، ديدن صحنه‌هاي خون و انفجار چندان غيرقابل تحمل نبود. او در تمام اين سال‌ها آنقدر محكم شده بود كه وقتي پايش به خاك جبهه رسيد ترديد را كنار گذاشت و با همه توانش به كمك رزمنده‌هاي مجروح رفت؛«زنان هميشه نقش مؤثري را مي‌توانند ايفا كنند. خانم‌ها اراده قوي‌اي دارند و اگر بخواهند كاري را انجام دهند هيچ‌كس جلودارشان نيست. در جبهه هم همينطور بود. خانم‌هاي امدادگر تمام تلاش‌شان را مي‌كردند تا رزمنده‌هاي مجروح سلامتشان را به‌دست بياورند.»

5- خاطره‌اي از حسين

تمام روزهايش در جبهه، برايش خاطره است؛ خاطراتي كه تا امروز با زندگي‌اش گره خورده. يكي از اين خاطرات، ماجراي حسين است. او هيچ وقت حسين را فراموش نمي‌كند؛ پسري كه 14سال بيشتر نداشت؛ «حسين را تنها يك‌بار ديدم. آمد پيشم و از من درخواست يك سربند يا زهرا(س) كرد. نداشتم اما هر طور كه بود برايش تهيه كردم. به او گفتم: پسرم بيا، اين هم سربند. حسين با شنيدن اين حرف كلي خوشحال شد و آمد به سمتم. جلويم زانو زد و گفت: من را به ياد مادرم انداختيد؛ شما جاي مادرم. مي‌شود اين سربند را به سرم ببنديد؟»

امينه سربند را به پيشاني حسين بست. گرداني كه حسين در آن حضور داشت آماده عمليات شد. حسين هم رفت. عمليات كه تمام شد امدادگران كارشان را شروع كردند. بايد مجروحان را از ميان شهدا پيدا و به آنها رسيدگي مي‌كردند. يكي از اين امدادگران، امينه بود؛ «تازه پا در منطقه گذاشته بوديم. محشري به پا شده بود. مات و مبهوت پيكر‌ها بودم كه چشم‌ام به پسر نوجواني افتاد كه از همه فاصله‌اش به من نزديك‌تر بود. زخمي شده و خون زيادي را از دست داده بود. فكر مي‌كردم شهيد شده. نزديك‌تر شدم. چهره‌اش آشنا بود شناختمش. او حسين بود. دلم ريخت. حسين زير لب آهسته گفت السلام عليك يا ابا عبدالله و شهيد شد. همان جا كاغذي از جيبم در آوردم و رويش نوشتم كه حسين را با سربندش دفن كنند و بعد آن را در جيب پسر نوجوان گذاشتم.» به اينجاي حرف‌هايش كه مي‌رسد بغض‌اش مي‌تركد. با اينكه سال‌ها از پايان جنگ مي‌گذرد. لحظه‌هايي را كه در جبهه گذرانده طوري تعريف مي‌كند كه انگار همين ديروز تمام اين وقايع رخ داده است.

6- همرزم فرماندهان بزرگ جنگ

خانم مبارز در دوران جنگ تنها يك امدادگر نبود. او در عمليات‌هاي مختلفي مثل فتح‌المبين، شكست حصر آبادان، ثامن الائمه، والفجر، دهلاويه، حميديه، هويزه، رمضان، طريق‌القدس و چندين عمليات ديگر در كنار فرماندهان بزرگي مثل شهيد صياد شيرازي، چمران و همت جنگيده است؛ «شهيد چمران را قبل از آمدنم به جبهه مي‌شناختم، يعني در تهران. ما قرار بود همراه با هم به لبنان برويم كه جنگ شروع شد. البته با شهيد چمران 7روز در منطقه سردشت كردستان همكاري داشتم.» امينه خانم همرزم شهيد همت هم بوده. به گفته او، يكي از جمله‌هاي به يادماندني شهيد همت بعد از عمليات اين بود كه مي‌گفت: «اسب‌ها را زين كنيد».مي‌گويد: «منظور شهيد همت از اسب‌ها را زين كنيد همان آمبولانس‌ها بودند. ما هم به سرعت آمبولانس‌ها را براي نجات مجروحان آماده مي‌كرديم». وهاب‌زاده در عمليات شكست حصر آبادان هم با شهيد صياد شيرازي همرزم بوده است. او مي‌گويد: «قرار بود در اين عمليات با 2پرستار خانم كه از آبادان آمده بودند در اين عمليات شركت كنيم. شهيد صياد شيرازي آن روز به‌ ما گفت:«شما شغل حضرت زهرا(س) را داريد و اميدوارم ايشان را الگوي خودتان قرار دهيد و اين كار را تا به آخر ادامه بدهيد».

7- گلوله آن آر پي جي زن

وهاب‌زاده بعد از پيروزي انقلاب آموزش‌هاي نظامي زيادي ديده بود در واقع يك رزمنده تمام عيار بود اما كارش امدادگري بود. اگر لازم مي‌شد و فرصت‌اش پيش مي‌آمد اين كار از دستش بر مي‌آمد كه از جان خود و اطرافيانش حفاظت كند. اين آمادگي نظامي در جنگ چندين بار به‌كار امينه آمد. يك‌بار در منطقه، درست در خط مقدم براي رسيدگي به مجروحان تا قلب دشمن پيش رفته بود. مجروحان و شهداي زيادي نقش زمين شده بودند. تانك‌هاي عراقي هم هجوم آوردند و همينطور پيش مي‌آمدند. هدف تانك‌ها پيكر شهدا و زير گرفتن مجروحان بود. امينه درست به‌خاطر نمي‌آورد كه كدام عمليات بود اما فرصت را از دست نداد؛ «بي گدار به طرف اسلحه آرپي جي زن رفتم. موقعي به‌خودم آمدم كه آر پي جي را روي دوشم گذاشتم و آماده شليك بودم. رزمنده‌اي كه آرپي جي زن بود مجروح شده بود. به‌شدت خون از بدنش مي‌رفت اما با همان حال وخيم‌اش نگاهي به من كرد و گفت: خواهر آن اسلحه را زمين بگذار لازم نيست شليك كني گلوله را هدر نده مهمات نداريم.» در آن لحظه امينه به خدا توكل كرد، چشم‌هايش را برهم گذاشت و شليك كرد. هنوز چشمانش را بازنكرده بود كه تانك شعله‌ور شد؛ «به‌يادم هست كه آن رزمنده مجروح آنقدر خوشحال شد كه نمي‌دانست چه كار كند. دعايم مي‌كرد كه مهمات را هدر ندادم».

8- 7بار مجروحيت؛ داستان تير و تركش و شيميايي

7بار مجروحيت در جنگ هم جزو خاطراتش است اما هيچ كدام از اين جراحت‌ها نتوانست او را زمين‌گير كند؛ «اولين مجروحيت شديد من بر مي‌گردد به سال 60؛ شبيخون رژيم بعث به ايستگاه عمليات آبادان كه بسياري از بچه‌هاي رزمنده شهيد شدند. آن شب پس از حمله عراقي‌ها، به گروه امدادي بي‌سيم زدند كه آمبولانس اعزام كنند ولي آمبولانس به ماموريت رفته بود. وقتي هم كه آمبولانس آمد راننده آنقدر خسته و زخمي بود كه نمي‌توانست دوباره اعزام شود براي همين خودم با سرعت سوار آمبولانس شدم و به طرف منطقه به راه افتادم. وقتي به آنجا رسيدم با صحنه تكان‌دهنده‌اي روبه‌رو شدم. همه بچه‌ها شهيد شده بودند و آنهايي هم كه نفس مي‌كشيدند آنقدر خون از بدنشان رفته بود كه كاري از دستم برايشان ساخته نبود. هرطوري بود يكي از مجروحان را سوار آمبولانس كردم.» زماني كه امينه در حال انتقال مجروح به آمبولانس بود يكي از رزمنده‌ها كه از گلوله باران عراقي‌ها جان سالم به در برده و تنها كتف‌اش جراحت پيدا كرده بود خودش را به امينه رساند تا به او كمك كند؛«خواهرم شما به مجروح برسيد من رانندگي مي‌كنم.» از بد حادثه رزمنده مجروح مسير برگشت را گم مي‌كند و با وجود اينكه نبايد چراغ‌هاي آمبولانس را در شب روشن مي‌كرد براي پيداكردن راه اين كار را انجام مي‌دهد. با روشن شدن چراغ‌هاي آمبولانس عراقي‌ها متوجه آمبولانس شده و آنها را زير آتش خمپاره مي‌گيرند؛«آنقدر آتش زياد بود كه صداي خودم را نمي‌شنيدم فقط احساس كردم شكم‌ام مي‌سوزد.» وقتي راننده مسير برگشت را پيدا كرد و آمبولانس را به بيمارستان رساند آنقدر به آمبولانس شليك شده بود كه مجبور شدند براي بيرون آوردن خانم وهاب‌زاده و آن رزمنده مجروح در آمبولانس را اره كنند. در آن حادثه تركش به شكمش برخورد كرده و مجروحش كرده بود.

9- از كسي توقعي ندارم

براي امينه دوران جنگ پر است از خاطره‌هاي تلخ. او آرزو مي‌كند هيچ وقت ديگر در كشور جنگ نشود. وهاب‌زاده سال 63 كه به‌خاطر شدت مجروحيت‌هايش از حضور در جبهه محروم شد به تهران بازگشت و در پشت جبهه به فعاليت‌هايش ادامه داد؛«بعد ازپايان دوران دفاع‌مقدس آموزش‌هاي امدادي خودم را كامل كردم و به جمعيت داوطلبان هلال احمر پيوستم. هرجا ماموريت بود حاضر مي‌شدم. دوران رحلت حضرت امام هم 70روز مسئوليت امداد خواهران هلال‌احمر را بر عهده داشتم. علاوه براين عضو بسيج محله هستم و در تمام فعاليت‌هاي مسجد شركت مي‌كنم. از كسي هم انتظار ندارم. وظيفه‌اي بوده كه انجام داده‌ام. براي همين خدا را شكر مي‌كنم.»

ماسكي كه اهدايش كردم

وهاب‌زاده براي كمك رساندن به مجروحان به مناطق عملياتي زيادي رفته و جراحت‌هاي زيادي را تحمل كرده است. او در عمليات والفجرهم شركت داشت و درمنطقه فكه شيميايي شد؛ «درعمليات والفجر يك كه در منطقه فكه انجام شد امدادگر بودم. چند ساعتي از اذان صبح گذشته بود مشغول عوض كردن پانسمان پاي يكي از مجروحان بودم ناگهان هواپيماهاي عراقي منطقه را بمباران كردند. پس از بمباران به سرعت از چادر بيرون آمدم تا مجروحان را نجات دهم. بوي سير گاز خردل در همه منطقه پخش شده بود. به سرعت ماسكم را زدم ولي وقتي به چادر برگشتم ديدم آن جانبازي كه داشتم مداوايش مي‌كردم ماسك ندارد براي همين ماسكم را به‌صورت آن مجروح زدم.» بعد از اين فداكاري صورت و چشمان خانم امدادگر دچار خارش و سوزش شد، دستانش تاول زد و كمي بعد بيهوش روي زمين افتاد؛«به اين ترتيب مرا به بيمارستان صحرايي و پس از آن به بيمارستان اهواز منتقل كردند.»

تنها آرزوي من

اين روزها امينه با وجودهمه آسيب‌هاي جسمي كه ديده است،هنوز شاد و سرزنده به‌نظر مي‌آيد. صبح زود كه از خواب بيدار مي‌شود انگار زندگي دوباره‌اي را شروع كرده. اگر شوخي كني مي‌زند زير خنده و اگر حرف بزني تا ساعت‌ها حرف مي‌زند. آرزويش شهادت بوده اما مي‌گويد خدا نخواسته كه شهيد شود. براي همين اين روزها مدام دعا مي‌كند كه با امام(ره) شهدا و شهدا در روز قيامت محشور شود. مي‌خواهد اين قسمت از مصاحبه حتما توي صحبت‌هايش بيايد. مي‌گويد بنويس «ما در مقابل نامردي‌ها، مردانه جنگيديم».

جنگیدممردانه
نظرات (0)
Add Comment