نخستین فیلم او درباره سیلی بود که در سال 1358 ش. در خوزستان آمد. فیلم های مستند بعدی او یکی «شش روز در ترکمن صحرا» بود که درباره اقدامات ضد انقلاب در منطقه گنبد تهیه شد و دیگری «خان گزیدهها» بود که درباره خانهای منطقه فیروزآباد فارس ساخته شد. آوینی با شروع جنگ (31 شهریور 1359) و محاصره بندر خرمشهر به این شهر رفت و با یاری همکارانش فیلم «فتح خون» را ساخت. سپس مجموعه «حقیقت» را برای شهر آبادان تهیه کرد. مشهورترین کار آوینی ساخت مجموعه تلویزیونی «روایت فتح» بود که از سال 1364ش. از تلویزیون پخش شد. روایت فتح، از آنجا که چهره واقعی جبهههای جنگ را نشان میداد مورد توجه قرار گرفت. آوینی، متن این فیلمها را خودش مینوشت و گویندگی آن را نیز به عهده داشت. او غیر از ساخت فیلمهای مستند، فعالیت چشمگیری نیز در مطبوعات داشت. مقالات او ابتدا در ماهنامه اعتصام چاپ شد و بعدها در ماهنامه جهاد. او از سال 1368 ش در ماهنامه سوره مقاله مینوشت. مدتی نیز سردبیر آن بود. مجموعه مطالبی که او در سوره چاپ کرد بیش از 2500 صفحه است. از کارهای دیگر او راهاندازی ماهنامه «ادبیات داستانی» و تأسیس «دفتر مطالعات دینی هنر» در حوزه هنری بود. آوینی در سال 1371 ش. بار دیگر ساخت مجموعه تلویزیونی روایت فتح را آغاز کرد و راهی مناطق مختلف جنگی شد. او شنیده بود، دالانهایی در منطقه فکه پیدا شده که پیکر دهها رزمنده ایرانی در آنجا مدفون است. در 20 فروردین 1372 او و همکارانش به آن منطقه رفتند. پای سید مرتضی آوینی روی یک مین خنثی نشده رفت. در اثر انفجار، یک پای او قطع شد و بر اثر شدت خونریزی در راه بیمارستان به شهادت رسید. مهندس سعید یزدانپرست نیز در این حادثه شهید شد. فیلمهای ساخته شده آوینی که از تلویزیون پخش شد 25 مجموعه بود. نوشتههای او نیز تاکنون در دوازده جلد کتاب منتشر شده است.
آنچه می خوانید گزیده ای از مجموعه خاطرات سید شهیدان اهل قلم است :
مفهوم آزادی
صدای گنجشک ها فضای حیاط را پر کرده بود, بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست کجاست؟ زنگ کلاس خورده و مرتضی هراسان وارد کلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا …
یکی از بچه ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر «مرتضی» را به خود آورد:
«چرا وارد معقولات شده ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.»
معلم کلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش آموزان دوخته شد. قلیان احساسات کودکانه مرتضی گویای صداقت باطنی اش بود و مدیر …
«سید مرتضی» آرام و بی صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشکان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن کودک شد.
ندامت
صفحه سپید تقدیر ورق خورد، اما سیاهی گناهان من هر ساعت پاکی و صداقت این دفتر را تیره می ساخت. سرخی افق دل آسمان را خونین ساخته بود. که من دل سید را شکستم. از شدت ناراحتی به حیاط آمدم نگاه هراسان، دل بیقرار و لبان لرزان من، همه گویای ندامت بود. قدمی بر جلو راندن و سه فرسخ از دل به عقب بازگشتن. سید مرتضی در را بست، به نماز ایستاد. او هنوز دفتر اخلاصش سپید بود. ساعتی بعد در خیابان در آغوشش بودم. گویی اتفاقی نیفتاده است. (1)
زندگی و نماز
به نماز سید که نگاه می کردم، ملائک را می دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود. گفتم: «نمی دانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است.»
به چشمانم خیره شد.
«مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.»
گفت و رفت. اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
«نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (2). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود. (3)
همه می دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت الله سید علی خامنه ای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی…
پارتی بازی
از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.صورتم سرخ شده بود.کاغذ را برداشتم.لرزش قلم بر روی کاغذ و نوشته ای تیره بر روی آن .اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم، زهرای اطهر(سلام الله علیها) در مقابلم ایستاد.
از مشکلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره .
حضرت فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری
دوباره فرمودند: با فرزند من چه کار داری؟
و سومین بار… ازخواب پریدم .
غمی بزرگ در دلم نشست، کاش زمین مرا می بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش تر پرت می کرد.
مدتی بعد نامه ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو، هرکاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی بازی شده است، اجدادم هوایم را دارند»
ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.
سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی ات راداشتم. (4)
خضر زمان
نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشق تر باشند.
عشق یعنی همانند موسی (علیه السلام ) به دنبال خضر(علیه السلام ) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوه های دیرینه سید مرتضی سرباز کرد.
«صدای من به جایی نمی رسد، اما اگر می شد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گسترده تر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظه ای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی. (5)
مرد بارانی
تالار اندیشه مملو از هنرمندان، نویسندگان، فیلمسازان و … بود. به سختی وارد سالن شدم. فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم. ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد. سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت. در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم: «حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم» در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست. نگاه ها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟» سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند، او تنها ایستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (سلام الله علیها) در تمام اعصار مظلوم است. (6)
داروی درد وصال
مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه می دانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریق القدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، این بار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود….
وقتی عشق حسین (علیه السلام ) در جانت ریشه کرد، دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(علیه السلام ) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بسته اند، آن روز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بی تاب و سرگردان در شلمچه راه می رفت، بی قرار بود گمان می کرد از قافله جا مانده است، یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد : «من نمی فهمم چرا در این مدت من شهید نشده ام.درست می دیدم که در آخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من می خورد و من سالم از کنار آنها بلند می شوم.» (7)
در باغ شهادت باز است
آن روزگار اتاق بچه های سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دیانت هنرمدار» ترجیح می دادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامه ها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تی رز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونه هایش را نوازش می کرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچه ها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمی دانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟
هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!… خوش به حالش
کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟»
دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید. (8)
مروارید گم شده یقین
در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند، با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد» . برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید، اصلاً لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیت هایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد، ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت، او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود. «مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.» (9)
معنای زندگی
مرتضی دل بسته بود، ناله های شبانه اش دردی جانکاه در دل داشت، که با هق هق گریه می آمیخت.
سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت: از رفتن به سوی نور، پرواز کردن، بی دل شدن، سجده گاه خویش را با خون، سرخ نمودن، و راهی بی پایان تا اوج هستی انسان گشودن. به یاد دارم که در مورد زندگی و مرگ گفت:« زندگی کردن با مردن معنی می یابد، کلید ماجرا در مردن است، نه زندگی کردن.»
چگونه مردن برایش مهم بود؛ و خداوند آرزویش را به سر منزل مقصود رساند..(10)
برهوت
سعید با عجله وارد سالن شد، گله مند بود فیلم خنجر و شقایق(11) را می خواست، قرار شد به منزل حاجی برویم، مقابل در، که رسیدیم، سعید پشت ما پنهان شد، سجاد در را باز کرد، حاجی با نگاهی خندان به کوچه آمد، سعید فیلم ها را خواست، سید پس از چند لحظه سکوت گفت:«سعید جان! فعلاً تنها نسخه فیلم ها دست من است.
من اکثر شب ها آنها را در جایی نمایش می دهم، اگر فیلم ها را امشب به شما بدهم باید بیست و چهار ساعت بعد برگردانی». با عهد و میثاق شدید فیلم را به قاسمی داد، با شوخی گفتم:«آقا مرتضی نگفتی! فیلم ها را برای چه کسی نمایش می دهی».
حاجی نگاهش را به زمین دوخت و با خنده گفت:«بیشتر شب ها آنها را در پایگا های بسیج محلات نشان می دهم، امشب عذر آنها را می خواهم، اما آقا سعید فردا شب حتماً با فیلم ها بیا».
آوینی جوانان را از دریچه دوربین به معرکه عشق می کشاند؛ آنگاه آنها را در برهوت رها می کرد؛ تا خود چاره این زخم بی هنگام را بیابند. (12)
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت، سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته ها می گفت و مرتضی مثل ابر بهار می گریست…
گلچین بیقراری
سپیده صبح رسید، جاده هویزه غوغایی داشت، سراب بیابان انسان را در ورطه حیرت می کشاند، حاجی و آهنگران همراهم بودند، حاج صادق از گذشته ها می گفت و مرتضی مثل ابر بهار می گریست.
چون ابری بر سر خاکی، آن روز فهمیدم بی سبب نیست که حسین (علیه السلام ) سید فاتحان خون از میان شیعیانش اندک نفراتی را برگزید. گزینش امام عشق ( رحمت الله علیه ) گزینش بی قراری است.
او به دنبال دل شیدا، در میان رسوایان تاریخ گل چین می کند، مرتضی نیز گل سرخی در میان گلستان شوریدگان بود.
مردی آسمانی که عصاره روح دردمندش، خدا بود. (13)
تشییع با شکوه
همه می دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت الله سید علی خامنه ای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می کنم به وجود این بچه های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی اش را می بیند، همین طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».
دل بی قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت زهرا می رفت، و باز هم آقا صبور، سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می خرید. (15)
راز چشمان سید مرتضی
مرتضی دلخسته بود. این اواخر خنده های همیشگی اش را نداشت، در سال های بعد از انقلاب جز پس از رحلت حضرت امام ( رحمت الله علیه ) هرگز او را اینچنین در پیله تنهایی و اندوه ندیده بودم، ما به حسب گمگشتگی در عادات عالم ظاهر، او را که اهل عادت نبود نشناختیم، خودیت های ما حجاب هایی بودند که «بی خودی او را از چشمانمان پنهان می کردند، ما ضعف های خود را در آینه وجود او به تماشا نشستیم و زبان به ملامت او گشودیم»
عافیت طلبان توهمات خویش را متظاهر در وجود کسی تشخیص دادند که نه فقط در روزگار جنگ فرزند جبهه بود که در این روزگار هم که از ارزش های جنگ جز خاطره ای گنگ نماند، «روایت فتح» می ساخت.
و وای بر ما اگر با این شتاب به چنبره عقل های عادت زده خود گرفتار آییم و بار دیگر به بهانه آشنایی با او، از خود بگوئیم و به بهانه بیان رنج او، درد خود را بازگوئیم. (16)
سفر به کوی دوست
در ره دوست سفر باید کرد از خویشتن خویش گذر باید کرد هر معرفتی که بوی هستی تو داد دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد «امام خمینی ( رحمت الله علیه )»
ساعت 6:30 صبح شنبه خبر مجروحیت آوینی را به من دادند، اما دلم گواهی می داد او به شهادت رسیده است با این همه برای چند لحظه سخن عقلم را باور کردم:«هنوز می تواند بیندیشد و قلم بزند، هنوز می تواند با صدایش که در چند ماه اخیر گرفته بود، روایت فتح را بخواند، پس مهم نیست. با خود اندیشیدم :«چرا هرچه معالجه کرد، گرفتگی صدایش برطرف نشد، با اینکه دکتر قول داده بود که حنجره ای را که در خدمت اسلام است خیلی زود مداوا خواهد کرد». تنها آن زمان که خبر شهادتش را شنیدم، دریافتم که حضرت امام (ره) چگونه با زبان شعر این خبر را شب قبل به من داده بود، و من نفهمیدم و این چه حکایتی است که حضرت امام(ره) منادی سفر او به کوی دوست بودند؟
عادات، بندهایی هستند که ما را زمین گیر کرده اند و حتی آنگاه که نشانه هایی اینچنین بر ما نازل می شود، باز در پرده ایم و غافل. بر پله ها نشستم و… (17)
مرده اوئیم و بدو زنده ایم
مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت، دید و بازدید آن سال برای او جلوه ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اما سعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی کرده ام که خدا این حال خوب را به من داده است»
مرتضی ماه ها بود که آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد می دانند و زمانی که پیک وصال فرا می رسد از شادی و شعف در پوست خود نمی گنجند و ذکر قلب و روحشان این است که:«مرده اوئیم و بدو زنده ایم.» (18)
شهید آشنا
روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید مرتضی اشک هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر، من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می شناخت، خون همه آنها در رگ های او می جوشید. چهره هر شهیدی را که می دید می گفت:«فکر کنم روزی من او را دیده ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب های نجوا با شهیدان بود.» (19)
حج و تولدی دوباره
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی ها پدر ما را در آوردند. کاخ ساخته اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی هاشم را خراب کرده اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی دانم اما احساس می کنم این بار باید بروم. وقتی بازگشت.
دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.این بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه ای که در اینها می دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک بار دیگر می خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم هایی در این دنیا زندگی می کنند ما کجا، اینها کجا.» (20)
بال در بال ملائک
یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکس هایت، برای روایت خرمشهر…
پی نوشت ها:
(1) کتاب همسفر خورشید / راوی: محمدی نجات
(2) از سخنان سید مرتضی آوینی
(3) کتاب همسفر خورشید / راوی: اکبر بخشی
(4) همسفر خورشید / راوی: برادر یوسفعلی میر شکاک
(5) کتاب همسفر خورشید
(6) همسفر خورشید / راوی : رضا رهگذر
(7) همسفر خورشید
(8) گفتگو با آقای حسین بهزاد
(9) کتاب هسفر خورشید / راوی: آقای همایونفر
(10) کتاب همسفر خورشید / راوی : دوست شهید
(11) این فیلم در مورد بوسنی است.
(12) کتاب همسفر خورشید / راوی : بهزاد
(13) کتاب همسفر خورشید / راوی : دوست شهید
(14) کتاب راز خون
(15) کتاب راز خون صفحه 30
(16) راز خون / راوی: همسر شهید
(17) کتاب هسفر خورشید / راوی: همسر شهید
(18) کتاب همسفر خورشید
(19) کتاب همسفر خورشید