سریال بازی تاج و تخت و تصمیم سخت بازیگران
یکی از پیامهای اصلی که سریال بازی تاج و تخت یا همان Game of Thrones قصد دارد به مخاطبان خود منتقل کند این است که هر کاری عواقبی دارد. این پیام هم در کتاب جرج آر آر مارتین و هم در اقتباس تلویزیونی دیوید بنیاف و دی بی وایز وجود دارد. داستان سریال Game of Thrones بر اساس هوش و نبوغ پیش میرود و اگر کوچکترین حرکتی مبتنی بر اشتباه محاسباتی انجام دهید….
یکی از پیامهای اصلی که سریال بازی تاج و تخت یا همان Game of Thrones قصد دارد به مخاطبان خود منتقل کند این است که هر کاری عواقبی دارد. این پیام هم در کتاب جرج آر آر مارتین و هم در اقتباس تلویزیونی دیوید بنیاف و دی بی وایز وجود دارد. داستان سریال Game of Thrones بر اساس هوش و نبوغ پیش میرود و اگر کوچکترین حرکتی مبتنی بر اشتباه محاسباتی انجام دهید، خواهید مرد. در سوی دیگر ماجرا، برخی از شخصیتهای بازی تاج و تخت قرار دارند که علیرغم حماقتهای محضشان، در تمام هشت فصل این سریال حماسی فانتزی حضور داشتند.
برخی از این شخصیتها به معنای واقعی کلمه نابغه بوده و برخی دیگر به خاطر هوش بالایشان شناخته نمیشدند و بارها و بارها مرتکب اشتباه میشدند. در هر صورت، کارهایی که این شخصیتها انجام داده و در این فهرست جای دارند، عواقب تاریک و مرگباری در پی داشتند که نشان میدهد تصمیم گیری شما میتواند تفاوت بین مرگ و زندگی باشد. از تصمیم زودهنگام برای ازدواج با یک نفر تا اعتماد به کسی که میدانید نباید به او اعتماد کنید و حتی فاش کردن اطلاعاتی که نباید با آن شخص خاص در میان میگذاشتید، انواع مختلفی از تصمیمهای احمقانه در هفت قلمرو وجود داشت که عواقب هولناکی برای شخصیتهای سریال بازی تاج و تخت و اطرافیانشان داشتند.
۱۰-
– لیتل فینگر: دادن سانسا به بولتونها
این یکی برای اعتبار و احترامی که بهسبب شخصیت لیتل فینگر معتقد هستید رابطه دارد. {بعد} از اینکه اتحادی بین سانسا استارک و پیتر بیلیش شکل میگیرد، خزانه دار زرنگ سابق وستروس تصمیم میگیرد تا دوشیزه نوجوان استارکها را به بولتونها بفروشد تا بتواند با پسر تازه مشروع شدهی روس بولتون وصلت کند. کودنی لیتل فینگر در این جدال بدین جهت بود که او اصلاً شناختی از منش رمزی بولتون ندارد، موضوعی که نشان ملدهد بولتون عفریت در زمان حضورش در دردفورت نتوانسته سنگدلی، باهوشی و طینت سادیستی اش را به همه بشناساند. بیلیش یکی از ارزشمندترین داراییها و متحدانش را به مردی میسپارد که به گفتهی خودش چیزی در موردش نشنیده است.
بعضی میگویند که او از شخصیت سادیستی رمزی اطلاع داشته، منتها اصلاً سند مستدلی در مجموعه وجود ندارد که ثابت کند وی از هویت رمزی باخبر بوده باشد. {بعد} از اینکه سانسا از دست شکنجه گر جدیدیش می گریزد، همان یک ذره اعتماد شکنندهای که به بیلیش داشت از بین رفته و جبران ناپذیر است و در آخر همین بی اعتمادی سبب میشود وقتی بیلیش میخواهد بین او خواهرش دعوا بیندازد، با یک نقشه برنامه ریزی شده به تله افتاده و در آخر کشته شود. هر بهانهای که برای تصمیم بیلیش در بخشیدن سانسا به بولتونها داشته باشید، نباید شکی تو این مساله داشته باشید که این عمل به یک سری اتفاقات منتج شد که در آخر مردن خودش را رقم زد و برای کسی که به باهوشی زبانزد بود، این خبط بسی ابلهانه نمود میکند.
۹- اوبرین مارتل: غرور در مبارزه با کوهستان در ماجرای دادگاه با مبارزه
اوبرین مارتل در فصل چهارم بازی تاج و تخت به عنوان شاهزاده کاریزماتیک و انتقام جوی دورن که از لنیسترها کینه به دل داشت، وارد داستان شده و به یکی از شخصیتهای تاثیرگذار و محبوب تبدیل شد. بعد از یک مدت بازی با تمامی شخصیتها در پایتخت، اوبرین آگاهانه و آزادانه تصمیم میگیرد تا از طرف تیریون در ماجرای موسوم به دادگاه با مبارزه شرکت کند، کاری که به او اجازه میدهد با گرگور کلیگین (کوهستان) که خواهر و خواهرزاده هایش را به قتل رسانده روبرو شود. اوبرین سالها برای این لحظه صبر کرده و متاسفانه بیش از حد به رویکرد خود اعتماد داشت.
در جریان دوئلش با کوهستان، اوبرین تصمیم میگیرد که کلاهخود نپوشد و در مقابل کلیگین که به وضوح از او کندتر بود خیلی زود برتری خود را نشان داد، اما به جای تمرکز بر مبارزه، به تهییج تماشاگران پرداخته و از خطر کوهستان غافل شد. در حالی که به وضوح دست بالاتر را نسبت به رقیبش دارد، به جای تمام کردن کار او، اوبرین سعی دارد از او به خاطر کاری که با خواهرش الیا انجام داده اعتراف بگیرد تا بفهمد که یا تایوین لنیستر دستور این قتل را به او داده یا خیر. اوبرین در نهایت بیش از حد وقت تلف کرده تا اینکه کلیگین او را به زمین زده و با قدرت دست هایش سر او را متلاشی میکند. اوبرین باید زمانی که فرصتش را داشت کلیگین را میکشت و بهای این اشتباه را با مرگش داد.
۸- برن استارک: فاش کردن مکان حضورش برای پادشاه شب
بعد از آنکه برن استارک همراه با ریدها، هودور و گرگینه اش (سامر) به آنسوی دیوار میرود، در محل حضور کلاغ سه چشم و آخرین بازماندگان کودکان جنگل پناه میگیرد. کلاغ سه چشم به برن قول میدهد که روش استفاده از تواناییهای مختلفش را به او یاد دهد تا روزی جای او را بگیرد. همه چیز ظاهراً خوب پیش میرود و برن روز به روز تحت کنترل معلم خود قویتر و قویتر میشود. شوربختانه، عجله برن برای پیشرفت نکردن و یک سری کارهای سرکشانه باعث میشود که او بدون حضور کلاغ سه چشم از قدرت هایش استفاده کند. او مکان پادشاه شب و ارتشش را کشف میکند، اما شوکه میشود وقتی که میبیند رهبر وایت واکرها نیز میتواند او را ببیند.
پادشاه شب به برن دست زده که باعث میشود رد آن روی بدن برن باقی مانده و محل اختفای او و کلاغ سه چشم فاش شود. این اشتباه به مرگ باقیمانده کودکان جنگل، کلاغ سه چشم، سامر و هودور منجر میشود، تنها به این دلیل که برن در آموزش دیدن عجله کرد. همانطور که میرا میگوید، برن نیز در آن غار میمیرد، زیرا مجبور میشود تمام دانش کلاغ سه چشم را با سرعتی بسیار بالا به خود منتقل کرده و به شخصیتی بدون احساس و بسیار متفاوت از گذشته اش تبدیل شود.
۷- جیمی: عملیات نجات در دورن
جیمی عموماً به عنوان احمقترین عضو خاندان لنیستر شناخته میشد و اگر چه در طول حضورش در سریال بازی تاج و تخت بارها مرتکب اشتباه شد، این یک کار او احمقانهترین تصمیمی بود که گرفت. بعد از اینکه سرسی از او میخواهد دخترشان را از باغهای آبی دورن به خانه بازگرداند، جیمی با کمک بران به جنوب میرود تا دخترشان را به خانه بازگرداند. این دو به شکل اتفاقی با یک سری سرباز دورنی مواجه شده، آنها را کشته و لباسهای آنها را پوشیده، وارد باغهای آبی دورن میشوند. آنها در حالی که بی هدف این طرف و آنطرف میروند، در نهایت میرسلا را پیدا کرده و جیمی به دخترش میگوید که باید با آنها برود.
یکی از مشهورترین شخصیتها در هفت قلمرو، به قلمرو دشمن نفوذ کرده و قصد دارد دختری را بدزدد که قرار است با حاکم آینده این سرزمین عروسی کند، در حالی که جیمی از دستگیر شدنش غافلگیر شده است، اتفاقی که اجتناب ناپذیر به نظر میرسید. در واقع بسیار تعجب برانگیز بود که جیمی و بران تا آن جا نیز پیش رفتند.
۶-ثیون گریجوی: اتحاد با پدر
ثیون گریجوی دوران کودکی پیچیدهای داشته و در نتیجه به شدت با هویت خود مشکل داشت. او که بین تعلق به خانواده بیولوژیکی اش در آیرون آیلندز که از دوران کودکی اش ندیده بود و استارکهایی که او را به فرزندی قبول کرده بودند گرفتار بوده و هیچگاه احساس نمیکرد که به طور کامل به یکی از این دو طرف تعلق دارد. بعد از اینکه راب استارک عنوان پادشاه شمال را بدست میآورد و برای مبارزه با لنیسترها رهسپار جنوب میشود، ثیون به او پیشنهاد میکند که به وی اجازه دهد به آیرون آیلندز رفته و پشتیبانی خانواده اش از جبههی او را کسب کند. بعد از بازگشت به خانه، ثیون با واکنش سرد پدرش روبرو میشود که او را به خاطر اطاعتش از استارکها سرزنش میکند.
بیلون از نقشه خود برای حمله به سواحل شمالی و غارت آنجا خبر میدهد و به ثیون پیشنهاد میدهد که برای بازگشت به خانواده واقعی اش، با او همراه شود. تصمیم برای ثیون آسان نیست، اما به جای ماندن در کنار خانوادهای که او را بزرگ کرده و رفتار خوبی با او داشته است، گریجویها را انتخاب میکند، تصمیمی که به یک سری اتفاقات منجر میشود که چیزی جز آسیب زدن به شخصیتهای خوب و خود ثیون ندارد. کوچکترین فرزندان خاندان استارک به ناچار از وینترفل میگریزند، ثیون به راب خیانت کرده، اما در دستان رمزی اسنو شکنجه شده و مردانگی اش را از دست میدهد. ثیون خود بعدها گفت که شرایطی برای انتخاب برایش فراهم بود، اما او انتخاب اشتباهی داشت.
۵- ند استارک: اعتماد به لیتل فینگر
ند استارک مرد شرافتمندی بود که سادگی و سرسختی اش باعث شده بود تصمیماتی بگیرد که بعد از تماشای چند فصل از سریال بازی تاج و تخت نه تنها احمقانه، بلکه خنده دار به نظر میرسیدند. اما در فصل اول سریال، نمیدانستند که انجام کار درست، بدون توجه به اینکه چقدر خطرناک و دور از مصلحت باشد، اغلب اوقات به عواقب تاریک و ناخوشایندی منجر میشود. بدترین اشتباه استارک، اما اعتماد به لیتل فینگری بود که به وضوح شخصیتی فریبکار و غیرقابل اعتماد بود، اشتباهی که در جریان تلاشهای او برای فاش کردن واقعیت مرگ جان آرین رخ داد. بعد از مرگ رابرت برثیون، لیتل فینگر به ند استارک پیشنهادی میدهد که میتواند او را به نایب السلطنه و عروسک گردان جافری جوان تبدیل کند.
ند، اما میداند که رابرت هیچ جانشین مشروعی نداشته و به همین خاطر به اصول اخلاقی اش متعهد مانده و اصرار دارد که استنیس برثیون باید روی تخت پادشاهی بنشیند. این باور باعث میشود که بیلیش نقشه اش را تغییر داده، روی اسب دیگری شرط ببندد و در نهایت در اتاق تاج و تخت به ند استارک خیانت کرده، و به دستگیری او و اعضای خانواده اش کمک کند. اگر او پیشنهاد لیتل فینگر را قبول کرده و نقشه اش را پیش میبرد داستان بسیار متفاوت پیش رفته و شاید میتوانست در آینده استنیس را روی تخت پادشاهی وستروس بنشاند. خنده دارتر اینکه بیلیش به زبان خود به ند هشدار داد که به او اعتماد نکند، اما او اعتماد کرد.
۴- سرسی لنیستر: قدرت دادن به گنجشک اعظم
بعد از مرگ تایوین لنیستر، یک خلاء بزرگ قدرت در کینگز لندینگ ایجاد شده بود. مارجری تایرل میخواست از ضعف النفسی شاه تامن خردسال استفاده کند در حالی که قدرت و نفوذ سرسی رو به نقصان گذاشته بود. او باید کاری میکرد تا بار دیگر تسلطش بر قلمرو را تثبت میکرد. انتخاب سرسی، اما تجهیز و قدرت بخشیدن به یک گروه میلیشای تندرو و رهبر کاریزماتیکشان، گنجشک اعظم بود. بعد از زندانی شدن مارجری و لوراس تایرل توسط این گروه مذهبی، سرسی احساس میکرد که بار دیگر قدرتش را بدست آورده است، قدرتی که با مرگ پدرش از دست داده بود. اما خطای سرسی این بود که گنجشک اعظمِ باهوش و مکار را دستکم گرفته بود، کسی که خیلی زود مادر پادشاه را زندانی کرد تا شاه را در کنترل خود داشته باشند.
تصمیم احمقانه سرسی باعث شد که گنجشک اعظم و پیروان متعصبش در جایگاهی بی سابقه قرار گرفته و بیشترین قدرت را در کینگز لندینگ در اختیار داشته باشند. همین اشتباه محاسباتی بود که سرسی را در تحقیر کنندهترین و شکنجه وارترین شرایطش در کل سریال قرار دهد، جایی که مجبور شد عریان شده و در ماجرای راهپیمایی شرم در خیابانهای شهر قدم بردارد. او بعدها مسببین این حقارت را به سزای اعمالشان رساند، اما اگر همان اول به گنجشک اعظم و سربازانش قدرت زیادی نمیداد، اتفاقات بعدی نیفتاده، مجبور نبود کسی را بکشد و آخرین فرزندش را نیز از دست نمیداد.
۳- بسیاری از شخصیت ها: سرداب وینترفل امنترین جاست
این عنوان به حماقت بسیاری از شخصیتهای سریال بازی تاج و تخت اشاره دارد که در فصل هشتم در وینترفل گرد هم آمده بودند تا با حمله پادشاه شب مقابله کنند. در حالی که دیگر عناوین این فهرست مربوط به تصمیم گیریهای یک شخصیت خاص مرتبط هستند، این گناه را باید به گردن نویسندگان سریال یا جمع زیادی از شخصیتهای سریال انداخت. خارج از تصور نیست که کسی در وینترفل توصیه کند زنان و کودکان را در سردابهای وسیع قلعهی وینترفل جای داد تا در طول نبرد شب در امان باشند. اما شوکه کننده اینجاست که هیچ یک از شخصیتهای باهوش داستان، از تیریون گرفته تا جان اسنو، که قایم شدن از دست موجودی، که مردگان را زنده میکند، در راهرویی بسته و مملو از جنازه ایدهای اشتباه و مرگبار است.
دیوید بنیاف و دی بی وایز قصه گویان فوق العادهای هستند، اما اگر فکر میکرده اند که این گاف خیلی زود توسط بینندگان کشف نمیشود، به خصوص پس از اینکه بارها به امنیت سردابهای وینترفل اشاره شده بود، مخاطب خود را دستکم گرفته بودند. اینکه هیچ یک از شخصیتهای اصلی به چنین خطر سادهای اشاره نکردند بسیار غیرقابل باور است و به همین خاطر یکی از احمقانهترین تصمیمات کل سریال بازی تاج و تخت به نظر میرسد.
۲- راب استارک: ازداوج با تالیسا
بعد از اینکه راب استارک و ارتشش نیازمند عبور از پل قلعههای دوقلو میشوند، والدر فری در میان خواستههای متعددش برای میسر کردن عبور ارتش راب از قلمرو خود، از راب میخواهد که بعد از پایان نبردها با یکی از دخترانش ازدواج کند. راب این شرط را میپذیرد، اما در این بین عاشق پرستاری به نام تالیسا میگیر اهل وولانتیس شده و بدتر اینکه او را با خود به قلمرو و ضیافت والدر فری میبرد. علیرغم هشدارهای مادر و دیگران، راب این رابطهی عاشقانه را دنبال کرده و خیلی زود با تالیسا ازدواج میکند. راب که میداند باید این عهدشکنی را از دل والدر فری دربیاورد، میپذیرد که دایی اش ادمیور را به جای خود به عقد یکی از دختران فری دربیاورد. مراسم ازدواج این دو بعدها به عروسی سرخ مشهور میشود.
همراه با روس بولتون که از شیوهی رهبری راب استارک بیمناک شده و فرصتی برای پیشرفت سیاسی خود فراهم میبیند، والدر فری نقشهای برای کشتار استارکها در مراسم عروسی ادمیور میکشد که به مرگ کاتلین، راب و همسر باردارش تالیسا و جمع زیادی از نیروهای وفادار استارک ها، از جمله گرگینه خود راب، منجر میشود. عشق و عشق بازی احمقانه راب باعث شد که هم جنگ را ببازد و هم جان خود و عزیزترین افراد خانواده اش را از دست بدهد و او تنها کسی است که باید به خاطر این تراژدی مقصر شناخته شود.
۱- جان اسنو: جان و آن دهان گشادش
شاید از نگاه بسیاری، جان اسنو محبوبترین شخصیت سریال بازی تاج و تخت باشد. اسنو که به وضوح و از چند جهت به پدر خوانده اش ند استارک رفته، از همان ابتدا مشخص است که از لحاظ سیاسی بسیار خام و بی تجربه است. در موارد متعددی از سریال میتوان خامی او دید، از جمله خودداری او از دروغ گفتن به سرسی در مورد اینکه در جنگ بین او و دنریس تارگرین، بی طرف باقی میماند. بدترین اشتباه جان اسنو، اما ناتوانی او در نگه داشتن راز خانوادگی و هویت پدر و مادر واقعی اش برای خود است، پس از آنکه سمول تارلی به او میگوید که در واقع یک تارگرین است و نه یک استارک. او بلافاصله این ماجرا را با دنریس که همزمان عمه و معشوق اوست در میان میگذارد و اختلاف بین این دو را بیشتر از قبل میکند، اختلافی که به خاطر تفاوت دیدگاه مردم شمال نسبت به آنها و محبوبیت متفاوت این دو، از قبل نیز آشکار شده بود.
در ادامه وقتی دنریس از جان میخواهد که این راز را برای خود نگه دارد، او همه چیز را به خواهرانش میگوید در حالی که یکی از آنها یک فرصت طلب سیاسی بسیار قهار است و از این راز به نفع خود استفاده میکند. بدین ترتیب این راز خیلی زود به گوش همگان میرسد و عواقب ناخوشایند متعددی دارد. واریس سعی میکند حکمرانی دنریس را به زیر بکشد، اما شکست خورده و اعدام میشود، جان به خاطر مشکلش با هویت جدیدش بیش از پیش از ملکه فاصله میگیرد و دنریس دیگر نمیتواند مانند قبل از او پشتیبانی کند، و بدتر اینکه ملکه بیش از پیش تهدید نسبت به تاج و تخت خود را حس میکند، زیرا جان اسنو اصلیترین رقیب او برای رسیدن به تاج و تخت وستروس است. به کمک فاکتورهای میانجی دیگر، در نهایت این تصمیم نادرست جان اسنو باعث میشود که دنریس تصمیم به نابودی کینگز لندینگ گرفته و سرنوشت خود به عنوان دختر پادشاه دیوانه را محقق میکند. اگر اصرار جان اسنو بر گفتن حقیقت نبود هیچ کدام از این اتفاقات رخ نمیداد.