احمق ترین آدم بزرگ ترین جاسوس دنیا بود
برایان ریگان از زمان کودکی به دلیل مشکل خوانش پریشی (دیسلکسیا) شدیداً احساس احمق بودن میکرد. بنابراین فهمید که اگر اسرار را سرقت کند، کسی به او شک نخواهد کرد.
فرادید: برایان ریگان از زمان کودکی به دلیل مشکل خوانش پریشی (دیسلکسیا) شدیداً احساس احمق بودن میکرد. بنابراین فهمید که اگر اسرار را سرقت کند، کسی به او شک نخواهد کرد.
کلاسها و راهروهای دبیرستان “فارمینگ دیل” در لانگ آیلند در صبح روز شنبه نوزده اوت ۲۰۰۱ کاملاً خالی بود. این موقع بود که یک ون وارد پارکینگ مدرسه شد. راننده ون که مردی قدبلند و حدوداً چهلساله بود، ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. او نگاه فراگیری به مدرسهای که دو دهه پیش از آن فارغالتحصیل شده بود انداخت.
هر خاطرهای که از این مدرسه قدیمی داشت، توأم با تلخی بود. در اینجا بود که در سن کم متحمل توهین و تحقیرهای زیادی شده بود: طعنههای همکلاسیها و رفتار نامناسب معلمان که اعتمادبهنفسش را نابود میکرد. او را بهعنوان پسری که نمیتوانست بخواند به یاد میآورند. پسری که در هجی کردن بسیار ضعیف بود. هیکل قوی و نیرومندش سبب میشد از جانب قلدرهای مدرسه مورد اذیت و آزار قرار نگیرد. اما خوانش پریشی شدید و روابط اجتماعی ضعیفش سبب شده بود بهعنوان پسری ابله در مدرسه شناخته شود.
با اینکه در سازمان اطلاعات آمریکا شغل بسیار موفقی داشت و در آنجا از برخی از مهمترین رازهای کشور مطلع بود، اما بازهم این تصویر همواره با او بود. تم اصلیِ زندگیاش دستکم گرفته شدن توسط خانواده، همکلاسیها و همکارانش بود. این موضوع همانند نفرینی بود که از کودکی بر زندگیاش سایه انداخته بود. اما برای مأموریتی که اکنون آغاز کرده بود، یک موهبت محسوب میشد. هیچیک از همکاران و مدیرانش تصور نمیکردند که بتواند یک توطئه جاسوسی پیچیده را اجرا کند.
از پارکینگ به سمت لبه محوطه مدرسه رفت. بهسختی از سوراخی در سیمخاردارهای کنارِ زمین هندبال که حیاط مدرسه را از خیابان جدا میکرد، گذشت. چند متر جلوتر رفت و کنار درختی ایستاد و شروع به کندن چالهای زیر درخت کرد. او لیستی لمینیت شده از شماره تلفن را از جیبش درآورد و در گودال گذاشت. سپس با اطمینان که کسی او را ندیده، به سمت ماشینش حرکت کرد.
او بزرگترین دزدی اطلاعات طبقهبندیشده در تاریخ جاسوسی آمریکا را انجام داده بود. امیدوار بود در عرض چند روز آینده بتواند آخرین مراحل برنامه دقیق خود را اجرا کرده و آن اسرار را در ازای چند میلیون دلار معاوضه کند. اگر موفق میشد، میتوانست وام مسکن خواهر برادرهایش را بدهد، بدهیهای خود را صاف کند و آینده مالی فرزندانش نیز تأمین باشد.
او تصور میکرد که با ثروتی که به دست میآورد، مردم به او احترام خواهند گذاشت. افرادی که میشناختنش دیگر به هوش او شک نمیکردند. یکبار برای همیشه، نفرینی که بر زندگیاش سایه انداخته بود را از بین میبرد.
یک صبح روز دوشنبه در دسامبر 2000، مأمور ویژه اف.بی.آی به نام “استیون کار” باعجله از اتاق خود در دفتر واشنگتن دی سی بیرون آمد تا بستهای که از توسط فدرال اکسپرس از دفتر اف. بی. آی در نیویورک رسیده بود را تحویل بگیرد. استیون 38 ساله، باهوش و در کارش بسیار دقیق بود.
از زمانی که در سال 1995 به اف.بی.آی ملحق شده بود، در بسیاری از پروندههای مهم جاسوسی نقش بسزایی ایفا کرده بود. اما همانند تمام مأموران، استیون مشتاق بود مدیریت و رهبریِ یک پرونده مهم را خود بر عهده بگیرد. استیون یک کاتولیک معتقد بود و گاهی اوقات به کلیسا میرفت و دعا میکرد پرونده خوبی گیرش بیاید. برای همین سرپرستش به او گفته بود “هرچه در آن پاکت است، برای توست.”
استیون به اتاقش بازگشت و محتوای بسته را بیرون آورد: چندین صفحه نوشته. این نوشتهها از سه پاکتی بودند که توسط یک خبرچین محرمانه در کنسولگری لیبی به دفتر اف.بی.آی در نیویورک تحویل دادهشده بود. هر پاکت جداگانه توسط فرستندهای ناشناس به کنسولگری ارسالشده بود.
استیون نفسنفسزنان برگهها را زیرو رو کرد. طبق دستورالعملی که از نیویورک ارسالشده بود، میتوانست برگهها را به سه دسته تقسیم کند. هر سه پاکت مشابه بودند و رویشان با حروف بزرگ نوشتهشده بود: “این نامه حاویِ اطلاعات مهم و سری است.” در ادامه نوشتهشده بود:
این نامه محرمانه است و برای رئیس سازمان اطلاعات ارسالشده است. لطفاً این نامه را با بستههای دیپلماتیک ارسال کنید و درباره محتوای نامه در دفاتر، خانه و یا هر نوع وسیله الکترونیکی صحبت نکنید. در غیر اینصورت، ممکن است محتوای نامه توسط سازمانهای اطلاعاتی آمریکا شناسایی شود.”
در اولین پاکت نامهای چهارصفحهای با 149 خط متن تایپشده متشکل از حروف و اعداد وجود داشت. پاکت دوم شامل دستورالعملهایی درباره نحوه رمزگشایی نامه بود. پاکت سوم حاوی دو مجموعه کُد بود. مجموعه اول یک لیست رمز بود. دیگری که شش صفحه بود لیست کلماتی بود که روبرویش اختصارات کدگذاری شده قرار داشت. این دو مجموعه باهم قرار بود کلید رمزگشایی معمایی باشند.
استیون نامه را مرور کرد و توالی الفبایی آن را بررسی کرد. گنگ و نامفهوم بود. امکان نداشت که بدون ورقه کدها بتواند دستورالعمل را رمزگشایی کند. فرستنده سه پاکت را جداگانه پست کرده بود تا سازمان اطلاعات نتواند آنها را ردگیری کند. استیون دید که فرستنده در هر پاکت پیامی گذاشته است و کنسولگری را از وجود دو پاکت دیگر مطلع کرده است و خواسته بود در صورت ناپدید شدن دو نامه دیگر آن را از اداره پست واشنگتن پیگیری کنند. فرستنده پیشبینی نکرده بود که ممکن است پاکتها به دست اف.بی.آی بیفتند.
اف.بی.آی نیویورک چند خط از نامه را رمزگشایی کرده بود. با خواندن متن رمزگشاییشده، ضربان قلب استیون بالا میرفت.
«من تحلیلگر مسائل منطقه مِنا (خاورمیانه و شمال آفریقا) هستم که برای سازمان اطلاعات مرکزی کار میکنم. مایلم اطلاعاتی بسیار محرمانه را در اختیارتان گذاشته و علیه آمریکا جاسوسی کنم. من اجازه دسترسی به بسیاری از اسناد و اطلاعات بسیار محرمانه در سازمان اطلاعات آمریکا، ارتش امنیت ملی (NSA)، سازمان اطلاعات دفاعی (DIA) و سازمان فرماندهی مرکزی و دیگر سازمانهای کوچک را دارم.»
برای اثبات ادعاهایش در تمام پاکتها بیستوسه صفحه از اسناد دولتی را ضمیمه کرده بود که روی برخی از آنها “محرمانه” و برخی دیگر “فوق محرمانه” نوشتهشده بود. بیشتر این اسناد تصاویر هوایی گرفتهشده توسط ماهوارههای جاسوسی آمریکا بودند که سایتهای نظامی خاورمیانه و دیگر نقاط جهان را نشان میدادند. برخی اسناد نیز گزارشهای اطلاعاتی درباره رژیم و ارتشهای خاورمیانه بود. از نشانهگذاریهای روی تصاویر پیدا بود بعد از دانلود، پرینت گرفتهشدهاند.
اسناد دیگری هم بود. ازجمله خبرنامهی ماهیانه سازمان سیا که میان کارمندان آژانس اطلاعاتی پخش میشود و عکسهای هوایی از قایق سرهنگ قذافی در دریای مدیترانه.
استیون چیزی مشابه به آن ندیده بود. فرستنده پاکت بدون شک یکی از اعضای جامعه اطلاعاتی آمریکا بود که به اسناد “فوق محرمانه” دسترسی داشت و میخواست رابطهای پنهانی با سرویسهای اطلاعاتی خارجی برقرار کند. این فرد با دادن اطلاعات طبقهبندیشده به کشور دشمن، مرتکب جاسوسی و خیانت شده بود. درواقع استیون به هشدار تهدیدی برای امنیت ملی کشور نگاه میکرد.
جچورک یک مأمور ضداطلاعات (ضد جاسوسی) و حدوداً 50 ساله بود. استیون برایش توضیح داد که چرا نیویورک این پاکتها را به واشنگتن فرستاده است. در بخشی از نامه که توسط مأموران در نیویورک رمزگشاییشده بود، آدرس ایمیلی را پیدا کردند که فرستنده میخواست برای ارتباطات بیشتر از آن استفاده کند. مأموران از دادستان کل آمریکا و مسئولان عالیرتبهی اجرای قانون رسمی در کشور اجازه خواسته بودند تا بهحساب کاربری ایمیل نگاه بیندازند: Jacobscall@mail.com .
فهمیدند که این ایمیل چهار ماه پیش در تاریخ سوم اکتبر ایجادشده است و در ساختش از اینترنت کتابخانهای عمومی در شهرستان پرنس جورج در مریلند استفادهشده است. در ثبتنام برای حساب کاربری از نام “استیون جیکوبز” و آدرس مسکونی در آلکساندریای ویرجینیا استفادهشده بود. چند بار از ایمیل در کتابخانههای عمومیِ اطراف واشنگتن استفادهشده بود. هیچ ایمیلی به جز پیامهای آزمایشی در حساب کاربری نبود.
جچورک پرسید: “چهکار باید کنیم؟” اف.بی.آی باید هرچه زودتر این فرد را پیدا کند. شاید همینالان هم دیر شده باشد.
استیون به چجورک سرنخهایی درباره هویت فرستنده که از صفحات نامهها به دست آورده بود را داد. سیستم استفاده از کدهای اختصاری و نگرانی درباره امنیت عملیاتی، نشان میداد فردی با پسزمینه نظامی است. او به فایلهای “فوق محرمانه” دسترسی داشت که مظنون بالقوه را از چند صدهزارنفری که در جامعه اطلاعاتی آمریکا کار میکردند، به حدود ده هزار نفر محدود میکرد. او همچنین به Intelink همدسترسی داشت و احتمالاً متأهل بود و فرزند داشت. زیرا دریکی از خطوط نامه نوشته بود: “اگر من مرتکب جاسوسی شوم، خودم و خانوادهام را درخطر بزرگی قرار دادهام.”
یکچیز دیگر هم بود: دیکتهی بسیار ضعیفی داشت. هر صفحه از نامهاش پر از غلطهای املایی بود. با فردی سروکار بودند که توانسته بود آموزشهای دشوار اطلاعاتی را پشت سر بگذارد، اما هنوز نمیتوانست درست بنویسد.
اما در آن موقع استیون بر شواهد دیگری تمرکز داشت: مکان کتابخانههای عمومی. او این مکانها را بر روی نقشهای بزرگ از واشنگتن علامتگذاری کرده بود. علامتها در اطراف شهرهای بووی و کرافتون در مریلند متمرکز بودند. نزدیکترین سازمان اطلاعاتی در آن منطقه، آژانس امنیت ملی آمریکا بود.
آژانس امنیت ملی مریلند هزاران کارمند نظامی داشت که بسیاری در رمزشناسی تخصص داشتند و در شهرهای بووی و کرافتون زندگی میکردند. بااینکه فرستنده خود را تحلیلگر سیا معرفی کرده بود، استیون حدس میزد که جاسوس از ردههای داخلی سازمان امنیت ملی باشد. آن خط از نامه و خبرنامه سازمان سیاه احتمالاً برای رد گم کردن بودند.
استیون گفت: “باید به مک زنگ بزنیم.” چجورک تلفن را برداشت و با “رابرت مک کاسلین” رئیس سازمان ضد جاسوسیِ سازمان امنیت ملی، تماس گرفت.
ایده ارتکاب جاسوسی در اوایل سال 1999 در ذهن برایان ریگان شکل گرفت. ریگان در دفتری کار میکرد که به واحدهای نظامی در زمینهٔ دسترسی و استفاده از اطلاعات جمعآوریشده کمک میکردند.
او در محیط کار احساس حقارت میکرد. اوضاع مالیاش هر روز بدتر میشد و ازدواجش رو به پایان بود. در ارزیابیها نمره خیلی خوبی نگرفته بود و میدانست ارتقای مقام داده نخواهد شد. نیروی هوایی میخواست او را به اروپا منتقل کند؛ اما به دلیل جدایی از خانوادهاش نمیخواست این کار را انجام دهد. زمانی که با درخواست کنسل کردن اعزامش به اروپا مخالفت شد، میدانست که دو راه بیشتر ندارد. یا انتقال به اروپا را قبول کند و تا یک سال بعد در سن 37 سالگی و با اتمام بیست سال خدمت، بازنشسته شود. وی با اکراه گزینه دوم را انتخاب کرد.
با نزدیک شدن به بازنشستگی، نگرانی ریگان درباره آینده بهنوعی وحشت تبدیل میشد. به دلیل حوزه محدودی که در آن کارکرده بود، میدانست نمیتواند کار خوب و پردرآمد دیگری پیدا کند. او بالاخره راه نجاتی از این ناامنی پیدا کرد. اینکه با اسرار کشور پول درآورد.
او یاد گرفته بود که برای رسیدن به چیزهایی که میخواهی گاهی باید قوانین را زیر پا گذاشت. او از دزدیدن ابزار سفالگری از خانه همسایهاش یا تقلب در آزمون وردی نظامی هیچ عواقب بدی ندیده بود. او احساس میکرد این بار نیز گیر نمیافتد. تا زمانی که گیر نمیافتاد، جاسوسی پاسخ قابل توجیهی به تمام مشکلاتش بود.
همچنین این کار برایش راحت و در دسترس بود. یکی از مسئولیتهای ثانویه ریگان کمک در نگهداری از صفحه وب Intelink بود. او میدانست در هزاران صفحهی موجود در پایگاه، اسراری وجود دارد که آمریکا برای دستیابی به آنها میلیاردها دلار هزینه کرده است. از دیدگاه ریگان، Intelink درب ورودیِ انباری پر از گنجینه بود که در انتظارند تا به دشمنان کشور فروخته شوند.
ریگان به کاوش در Intelink پرداخت و محتواهایی که حتی فراتر از مسئولیتش بود را بررسی کرد. در ماههای پاییز و زمستان، به تصاویر و گزارشات اطلاعاتیِ متعددی دستیافت. تصویری از ژنرال لیبی، قابلیتهای آمریکا در از بین بردن سایتهای نظامی پنهان در اعماق زمین. هر چه ادامه میداد، به اطلاعات بیشتری میرسید.
ریگان بخشی از وقت خود را به کسب اطلاعات درباره جاسوسی اختصاص میداد. او گزارشهای تحلیلگران درباره جاسوسیهای انجامشده در تاریخ آمریکا را مطالعه میکرد که چگونه توانستند اطلاعات را دزدیده و به دولتهای دیگر منتقل کنند؛ اینکه چگونه این جاسوسان دستگیرشده و بازجویی شدند. او حتی در دورههای ضداطلاعات شرکت کرد که شنیده بود در آنها مأموران اف.بی.آی و سیا موارد ضد جاسوسی را مورد مطالعه قرار میدهند.
ریگان میخواست از اشتباهاتی که خائنان قبل از او مرتکب شدند، اجتناب کند. پیش خود فکر میکرد با پیشبینی و برنامهریزی کافی، میتواند بهترین نقشه توطئه را طرحریزی کند.
تا پاییز 1999، ریگان با پرینتر محل کارش صدها صفحه اطلاعات طبقهبندیشده را پرینت گرفته بود. او در همین حال با دقت به مراحل بعدیِ نقشهاش فکر میکرد. اکثر جاسوس آمریکایی که به کشور خیانت کرده بودند، توسط دولتهای خارجی گمارده شده بودند تا اطلاعات را دزدیده و منتقل کنند. اما ریگان طرح جاسوسی را خود آغاز کرده بود. او هیچ ارتباطی با مأموران اطلاعاتی کشور دیگر نداشت. او خودش باید برای بازاریابی اطلاعاتش دستبهکار میشد.
چه کشورهایی را میتوانست هدف قرار دهد؟ او خاورمیانه و شمال آفریقا را انتخاب کرد که در طول دوران کار خود بیشتر بر این مناطق تمرکز کرده بود. در یک دهه پس از اتمام جنگ سرد، این منطقه برای مسئولان نظامی آمریکا به کانون توجه تبدیلشده بود. پس از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، دیگر تنها یک ابرقدرت وجود نداشت که آمریکا نگران آن باشد. بلکه مجبور بود با چالش نظامی و در حال رشد چین مقابله کرده و با دیگر رقیبان کوچکتر که بیشتر از کشورهای نفتخیز با اکثریت مسلمان بودند همدست و پنجه نرم کنند: عراق، لیبی، ایران، سودان. ریگان با خود گفت هر یک از این کشورها حاضرند برای اسرار آمریکا پول زیادی پرداخت کنند.
ریگان اکتشافاتش در Intelink را بر این اساس ادامه داد. او تصاویر و گزارشهای مرتبط با چین را جمعآوری کرد. وارد اطلاعات “فوق محرمانه ایران”، “اطلاعات فوق محرمانه لیبی” شد و چند بار لیبی را اشتباه نوشت. به دنبال اطلاعات ارزشمند برای رژیم عراق گشت. اطلاعاتی که ریگان دانلود میکرد تنها به دردِ جنگ و خصومت علیه آمریکا نمیخورد. بلکه او هر اطلاعاتی درباره تواناییهای نظامیِ همسایگان منطقهای همانند اسرائیل را اضافه میکرد.
ریگان این حجم از اطلاعات پرینت شده را در کمدی در اتاقش ذخیره میکرد و کسی هم از او سؤالی نمیپرسید. این کمد ازآنچه تصور میکرد امنتر بود. زمانی که به مأموریت رفته بود، اعضای هیئتمدیره ساختمان برای وسایل و مبلمان بلااستفاده وارد دفترش شدند. کسی اعلام نکرد که از کمد استفاده میکند و بنابراین کمد را با خود بردند. قفل آن را شکستند و درونش صدها برگه اطلاعات پیدا کردند. زمانی که ریگان بازگشت، یکی با او تماس گرفت تا بپرسد آیا این برگه متعلق به اوست. ریگان علیرغم استرس شدیدی که داشت سعی کرد خونسرد بماند و پاسخ مثبت داد. آنها نیز مدارک را بستهبندی کرده و برایش ارسال کردند.
نگهبانان ساختمان که بارها او را باهمان ساک ورزشی دیده بودند، هیچ دلیلی برای مشکوک شدن به او نداشتند. در عرض چند هفته، ریگان صدها صفحه از اطلاعات سِری را در ساک ورزشی از سازمان خارج و در زیرزمین خانه خود در بووی ذخیره کرد. اطلاعاتی که ذخیره میکرد دیگر به کاغذ محدود نمیشد. او اطلاعات را بر روی سی دی و فیلمهای ویاچاس ذخیره میکرد و شب هنگامیکه همسرش آنت و بچهها خوابیدند، به زیرزمین میرفت و اطلاعات را کپی میکرد.
در آوریل 2002، ریگان تصمیم گرفت برای اطلاعاتش بازاریابی کند. از موارد جاسوسی درگذشته میدانست که باید با سرویسهای اطلاعاتی کشورهای مدنظرش تماس بگیرد.
ریگان نامهای برای رئیس سازمان اطلاعات در لیبی نوشت که نامش را در Intelink پیداکرده بود. خود را تحلیلگر سازمان سیا معرفی کرد و نوشت حاضر است درازای سیزده میلیون دلار اطلاعاتی را در اختیار آنها قرار دهد. وی تصمیم گرفت در این نامه سیزدهصفحهای از زبان کد استفاده کند. در این نامه از یک طرح رمزنگاری پیچیده استفاده کرد. پس از هفتهها تلاش پرزحمت، به آنچه فکر میکرد روشی امن برای ارتباط با سازمان اطلاعات لیبی است، رسید.
در ماه جولای، آنت و فرزندانش به سوئد رفتند و ریگان به سراغ گنجینه اطلاعات طبقهبندیشده در زیرزمین خانهاش رفت. بیش از بیست هزار برگه اطلاعات بعلاوه سی دی و نوار ویدئویی آنجا بود. او اطلاعات مرتبط با لیبی و عراق را جدا کرد و پنج هزار برگه دیگر که تصور میکرد حاویِ مهمترین اطلاعات هستند را در فایل دیگری قرار داد. آنها را بهخوبی بستهبندی کرد و در یک روز بارانی سوار ماشینش شد و به منطقهای جنگلی در سی مایلیِ خانهاش رفت. از ماشینش پیاده شد و با یک کولهپشتی وارد جنگل شد. بهاندازه کافی در جنگل پیش رفت. بیلی را از کولهپشتی درآورد و شروع به کندن گودالی در زمین کرد. یکی از بستههای را آنجا انداخت و گودال را با خاک پر کرد. ریگان دو بار دیگر به جنگل رفت و هفت بسته دیگر از اطلاعات مهم را آنجا پنهان کرد. او نمیخواست این اطلاعت را در برابر پول معاوضه کند. آنها بسیار ارزشمندتر بودند و بهنوعی برنامه تضمینیاش محسوب میشدند.
در 23 مه 2001، ریگان از پارکینگ محل کار جدید خود خارج شد. در ماه اوت 2000 از نیروی هوایی بازنشسته شده بود و با قراردادی به شرکت دفاعی TRW پیوسته بود.TRW قصد داشت او را به دفتر شناسایی ملی بفرستد تا کارهایی مشابه آنچه قبل میکرد را انجام دهد. زمانی که منتظر تأیید صلاحیتش بود تا انتقال انجام شود، تنها چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود پارانویا بود.
از ماه نوامبر که نامه را برای لیبی ارسال کرده بود، ذهنش مدام درگیر ترس و ابهام بود. فکر میکرد تحت نظر گرفتهشده است. سوار مترو میشد و چند ثانیه قبل از بسته شدن در بیرون میپرید تا ببیند کسی دیگری هم با او پیاده میشود یا نه.
یک روز صبح از TRW خارج شد و با سرعتی بسیار خطرناک به سوی پارک ملیِ بتلفیلد رفت. وارد پارک شد و در مسیری یکطرفه پیش رفت. به نیمهراه که رسید متوقف شد و ماشین را خاموش کرد. اطرافش را نگاه کرد. هیچ ماشینی دنبالش نبود. بیست دقیقه آنجا نشست و حواسش را جمع کرد که آیا کسی دنبالش آمده یا خیر. کسی را ندید. از ماشین پیاده شد و وارد منطقه جنگلی پارک شد. دو مجله را پای درختی گذاشت و بازگشت. روز بعد به پارک برگشت و دید مجلهها سرهایشان هستند. دیگر مطمئن شد که تحت نظر نیست.
اف بی آی در اواخر ماه آوریل 2001 برایان ریگان را تحت نظر گرفت. زمانی که مأموران فهمیدند ریگان در هجی کردن و دیکته کلمات مشکل دارد، بیشتر مطمئن شدند که او همان شخص جاسوس است. تیم نظارت، رفت آمدهای ریگان را از منزل تا دفتر کارش در تحت نظر میگرفتند.
زمانی که ریگان مانند دیوانهها از محل کارش به سمت پارک بتلفیلد رانندگی کرد، تمام تردیدهای استیون کار و تیمش از بین رفت. ریگان متوجه ماشینهایی که تعقیبش میکردند و او را تا پارک دنبال کردند نشده بود. همکاران استیون همزمان همهچیز را از طریق تلفن به او گزارش میدادند. استیون میدانست این مشاهدات در دادگاه ارزشی ندارند. ریگان با گذاشتن چند مجله در جنگل قانونی را نشکسته بود. اما رفتار غیرمعمولش نشان میداد که میخواهد ببیند تحت نظر هست یا نه. از دیدگاه استیون، این کارها اثبات غیرقابلانکار گناهش بود.
در 23 اوت 2001، ریگان مثل همیشه به محل کارش رفت و بیدرنگ وارد Intelink شد و اطلاعاتی درباره مختصات سایتهای موشکی چین را یادداشت کرد. اما نمیدانست که دوربینهای مداربسته اف.بی.آی فعالیتهایش را ضبط میکنند.
قرار بود ریگان یک هفته به تعطیلات برود. به سرپرستش گفته بود با همسر و فرزندانش به اورلاندو میرود. اما حدود ساعت چهار عصر به فرودگاه دالس واشنگتن رفت و سوار پروازی به زوریخ شد که قرار بود آنجا با مقامات سفارت عراق و لیبی ملاقات کند. پس از عبور از بخش امنیتی فرودگاه، سوار یک اتوبوس انتقال شلوغ شد تا به دروازه خروج پرواز برسد.
زمانی که درهای اتوبوس داشت بسته میشد، استیون و همکارانش وارد شدند و در میان جمعیت بهپیش رفتند. بالاخره روبروی ریگان قرار گرفتند. استیون نشان خود را بالا گرفت و گفت: “آقای ریگان، من از اف.بی.آی هستم. از شما چند سؤال داریم. لطفاً هرماه ما بیایید.”
ریگان به نگاهی خیره به استیون نگاه کرد. سپس پاسخ داد: “البته” و کیفش را برداشت. آنها او را به اتاقی برای بازجویی بردند.
زمانی که ریگان را بازرسی بدنی کرند، کاغذی در کفشش یافتند که آدرس سفارتخانههای عراق و لیبی در اروپا روی آن نوشتهشده بود. چیزهای دیگری که پیدا کردند بسیار عجیب و مبهم بودند. در جیب شلوارش یک دفترچه کوچک یافتند که در یک صفحهاش 13 کلمهی کاملاً نامرتبط نوشتهشده بود: مانند سهچرخه، موشک و دستکش. 26 کلمه تصادفی دیگر در صفحه دیگری نوشته بود.
ریگان به چیزی اعتراف نمیکرد و معنای نوشتههایش را به بازجویان نمیگفت. اما استیون میدانست آن نوشتهها سرنخ کشف تمام توطئههای ریگان است. موش و گربه بازی ریگان پس از دستگیری او همچنان ادامه داشت و دو سال طول کشید تا توطئه او برملا شود و مورد محاکمه قرار گیرد.