روزنامه اعتماد – رسول آبادیان: استاد مظاهر مصفا، سراینده آثاری، چون «پاسداران سخن، توفان خشم، ده فریاد، سپیدنامه، شبهای شیرازقند پارسی و…» و مصحح آثاری بزرگ، چون «تصحیح دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی، تصحیح مجمعالفصحاء، تصحیح دیوان نزاری قهستانی، تصحیح دیوان سنایی، تصحیح کلیات سعدی و تصحیح جوامعالحکایات» روز هشتم آبانماه درگذشت.
به همین مناسبت چند چهره ادبی و از دوستان و شاگردان استاد، مطالبی پیرامون شخصیت و آثار ایشان دراختیارمان گذاشتهاند که میخوانید.
شیوه تدریس منحصر به فرد
علی دهباشی: من افتخار این را داشتم که درسال ۱۳۹۱ یک برنامه از شبهای بخارا را به استاد مظاهر مصفا اختصاص بدهم که دراین برنامه اساتیدی، چون مهدی محقق، امیربانو کریمی، دکتر احمد سرور مولایی و دکتر مهدی نوریان، پیرامون شخصیت و وزن و مقام علمی استاد به سخنرانی پرداختند. آنچه برای من به عنوان برگزارکننده نشست مهم بود، این مساله است که همگان اعتقاد داشتند کارهای ادبی و علمی ایشان، کارهایی چندوجهی هستند.
خصوصا کارهای تصحیح که میتوان به عنوان آثاری ماندگار از آنها یاد کرد. یکی از کتابهای تصحیح استاد «جوامعالحکایات و لوامعالروایات» است که به باور بسیاری از دوستان اهل فن در ردیف بهترین تصحیحها قرار میگیرد. البته باید به این کارهای بزرگ، تصحیح گلستان سعدی را هم اضافه کرد. کاری که تا پیش از تصحیح یوسفی بسیار به درد دانشجویان رشته ادبیات در دانشگاههای مختلف خورد. مورد دیگری که باید به آن اشاره کرد، شیوه تدریس استاد است.
نوعی شیوه تدریس ابداعی که خاص خودشان بود و دانشجویان مراحل آموزش را با انرژی تمام طی میکردند. استاد در این شیوه کمک میکرد که دانشجویان از مراحل اولیه تا پایان، هر روز بهشدت علاقهمندیشان اضافه شود و با شوق و ذوق دروس را پاس کنند. وجه دیگر شهرت استاد، وجه شاعری ایشان است.
به گمان من اگر بنا باشد مجموعه شعری از بهترین شعرهای صدسال اخیر در جایی گردآوری شود، بدون شک بخش بزرگی از آن باید به سرودههای استاد مصفا اختصاص پیدا کند. همه ما میدانیم که شیوه تدریس، تصحیح متون و وجه شاعری ایشان تاکنون با سه نسل از دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی همراه بوده و این خوشهچینی از محضر استاد، فقط مختص به دانشگاه تهران نیست. به نظر من نبود استاد مظاهر مصفا در محیطهای دانشگاهی، ضربهای به دانش ادبی محافل آکادمیک بود. نادیده گرفتن دانش استاد برای کسانی که تشنه آموزش صحیح هستند شاید جفایی باشد که پیش از این کمتر شاهدش بودهایم. یادش گرامی باد.
استاد ما مظاهر مصفا
اسماعیل امینی: ۲۰ سال گذشته است از آن روزهای سالم سرشار که دانشجوی دانشگاه تهران بودم و در محضر استادان بزرگ، مینشستم، میآموختم و تجربه میاندوختم. مظاهر مصفا، خسرو فرشیدورد، عزیزالله جوینی، امیربانو کریمی، شفیعیکدکنی، سیدمحمد رادمنش، جلیل تجلیل، برات زنجانی و…
استاد مظاهر مصفا، شاهنامه تدریس میکرد و داستان سیاوش را میخواند و میخواندیم. میگریست و میگریستیم به مظلومیت سیاوش و به اندوهان آن همه عظمت و پاکی و والایی که به خاک قربانگاه حسادت و سنگدلی افتاد. مظاهر مصفا، صلابت و جدیت استادی داشت وقتی که درس میداد و میپرسید و تکلیف مشخص میکرد. از جمله این تکلیف عام که: قول بدهید یک بار شاهنامه را از آغاز تا انجام به دقت بخوانید. نه برای درس پس دادن و امتحان، برای شناخت اهمیت شاهنامه و برای آموختن شعر و زبان فارسی. کسی که شاهنامه را بخواند هر سخن سست و ناتندرست را شعر نخواهد پنداشت. مظاهر مصفا از آخرین بازماندگان نسلی از استادان ادب فارسی بود که با عشق به زبان فارسی و با دلدادگی به آثار بزرگان شعر و نثر فارسی، میراثدار آن گنجینه عظیم بودند و به عشق ایران خواندند و نوشتند و اندوختند و آموختند.
مظاهر مصفا، لطافت و شکنندگی شاعرانه داشت هنگامی که شعر میخواند، حتی وقتی قصاید فخیم و استوارش را میخواند و میبارید. استاد ما، صمیمیت و مهربانی دوستانه و پدرانه داشت هنگامی که به دیدارش میرفتیم و در خانهاش مهمان کرامت و محبتش میشدیم.
در دانشگاه دفتر نداشت؛ دفترهای استادان را استاد/ کارمندان وظیفهشناس بین خود تقسیم کرده بودند و برای بزرگان قدیم جایی نمانده بود. در کتابخانه استاد مدرس رضوی که مجاور دفتر گروه ادبیات دانشگاه بود به دیدارش میرفتیم. استاد ما میگفت برای آموختن ادبیات، متون گزیده خواندن راه به جایی نمیبرد. متون را باید از آغاز تا پایان بخوانیم تا زبان فارسی را بیاموزیم. حتی عروض و قافیه و بلاغت و دستور زبان و علوم ادبی دیگر، تنها از راهِ متنخوانی قابل تعلیم است.
حرفها و اندیشههای او مانند حرفها و اندیشههای دیگر بزرگان و دلدادگان به فرهنگ و زبان و ادب فارسی، در میان مدیران سیاسی/ اداری دانشگاه خریداری نداشت، چون نظام سیاسی/ اداری، کارمند لازم دارد و طبعا تاب تحمل استاد و اندیشمند را ندارد. این است که سرانجام استاد مظاهر مصفا، عطای دانشگاه را به لقایش بخشید و به خانه رفت و دیگر نیامد. چنان که در سالیان دور، استاد جلالالدین همایی چنین کرد و در سالیان دورتر علامه قزوینی در همان گام نخست، از دانشگاه روی گرداند و رفت. انبوه انبوه مرگ آمالش/ اندوه اندوه برگ دیوانش
ضایعهای بسیار بزرگ
پروین سلاجقه: من شانس این را داشتم که از دوره کارشناسیارشد شاگرد استاد در دروس شاهنامه – داستان سیاوش باشم و بعد از آن هم در دوره دکتری دروس نظم فارسی را نزد ایشان گذراندم. سعادت دیگر من این بود که رسالهام با محوریت نماد در سبک هندی- با تکیه بر اشعار صائب و بیدل – را با راهنمایی ایشان نوشتم. یکی از مواردی که همیشه نسبت به استاد در ذهنم مانده، علو طبع و فروتنیایشان است.
یادم میآید که استاد، آزادی عمل در کار کردن را برای هر دانشجویی درنظر میگرفتند و خوشبختانه یکی از آن دانشجویان بنده بودم. اعتماد به نفسی که استاد مصفا در نوشتن رساله در بنده ایجاد کرد یکی از سکوهای پرش بود که بتوانم به خودم اجازه بدهم گامهای بعد را محکمتر و مطمئنتر بردارم. ایشان روزی به من گفتند فلانی! تو هر کاری بکنی، کن! قبول دارم و این حرف را نه از سر توانایی من بلکه از سر تواضع و فروتنی ذاتی خودشان زدند، اما همین یک جمله چنان شور و نشاطی در وجودم بیدار کرد که منتهی به نوعی احساس مسوولیت در پاسخ دادن به اعتماد استاد شد.
من بعدها با خودم فکر کردم که استاد مصفا در کنار آموزههای دیگر، نوعی نکته تربیتی را هم در نظر داشتند. نوعی نگاه غیرمستقیم به یک شاگرد به قصد پر و بال دادن هر چه بیشتر. باور من این است که استاد در مواجهه با تکتک دانشجویانشان میدانستند چه کار میکنند. خوب یادم هست که در روز مراسم دفاع از رساله دکتریام متوجه تسلط بیچون و چرای ایشان به نظم فارسی شدم و این جدای از تسلط بر مبانی نظری، ادبی و مباحث کاربردی است.
خاطرهای که از روز دفاع در ذهنم مانده این است که خودم را سراسیمه به استاد رساندم و پیش از آغاز مراسم عنوان کردم که درباره یکی از واژههای شعر بیدل تردید دارم و ایشان با همان نگاه اول واژه درست را به من گفتند و تازه متوجه شدم تسلط کامل یعنی چه؟ نکته لذتبخشی که دوست دارم در اینجا به آن اشاره کنم این است که میشنیدم استاد در کلاسهای مختلف از رساله بنده نام میبرند و دربارهاش حرف میزنند.
نکتهای که هنوز هم نوعی شور و شعف در وجودم زنده میکند. به باور من اغلب شاگردان مستقیم استاد مصفا، خاطراتی بسیار شیرین از ایشان داشتند زیرا علو طبع و بزرگی استاد حدو مرزی نداشت و آنچه در توانش بود در کمک به دیگران دریغ نمیکرد. همه ما میدانیم که استاد مصفا درباره ادبیات کلاسیک نوعی تعصب ویژه داشتند، اما هیچگاه دانشجویانشان را از تحقیق و پژوهش در امر ادبیات معاصر منع نمیکردند.
تاکید ایشان بر این نکته بود که به همه ما یاد بدهد چطور روی پای خودمان بایستیم و از هیچ چیز نترسیم. استاد مصفا شخصیتی متعالی داشتند و در ذات خودشان انسانی آزاد بودند و بر همین اساس آزادی عمل را برای همه قائل میشدند. ایشان با آن دانش شگرفی که داشتند هرگز رگهای از منیت در وجودشان نبود و این رهایی از قید و بندهای دست و پا گیر، نوعی حس قلندری در وجودشان ایجاد کرده بود.
کوتاه سخن اینکه مظاهر مصفا شخصیتی تکرارناپذیر و یکی از ستونهای محکم شعر کلاسیک فارسی بودند که ادبدوستان بدون وجودشان احساس بیپناهی میکنند. یکی از موضوعاتی که باید درباره استاد به آن اشاره کنم این است که خیلیها گمان میکنند عدم تمایل ایشان به سمت ادبیات معاصر، رسمیت نداشتن این گرایش ادبی از زاویه دید ایشان است در حالی که به نظر من، استاد گذر از ادبیات کلاسیک به اشکال سهل و ساده را نمیپسندیدند.
استاد بر این باور بودند که دامنه نظم کهن فارسی چه در شعر غنایی و چه در شعر حماسی، تام و تمام است و گذر کردن از این ادبیات کامل باید همراه با شناخت کامل از آثار گذشتگان باشد. به هر شکل باید گفت که فقدان استاد مصفا ضایعهای بسیار بزرگ است.
مردی ز شهرِ هرگز و از روزگارِ هیچ
حسنذوالفقاری: چهارشنبه ۸/۸/۹۸ روزی که استادم دکتر مظاهر مصفا (۱۳۹۸- ۱۳۱۱) درگذشت. این خبر برای اهل شعر و ادب سخت و ناگوار و برای من دردناک و جانگداز بود. بهخصوص که از راه دور و دور از دیار عزیز میشنوم و نیستم تا برای آخرین بار روی مبارکش را ببینم و یک بار دیگر بر دستان نرم و لطیفش بوسه زنم. افتخار بزرگ زندگیام آن بود که استاد راهنمایم بود؛ هم در دوره کارشناسی ارشد و هم در دوره دکترا.
درست ۳۰ سال پیش در سال ۱۳۶۸ و دانشگاه تهران. جز این چندین درس با استاد داشتم؛ ازجمله شاهنامه را با استاد خواندم. داستان سیاوش را برگزید. پرسیدم چرا این داستان؟ گفت قهرمانی مظلوم است و سرآمد داستانهای شاهنامه. مرز اخلاق و حماسه. همین شد که این داستان را وقتی که مولف کتابهای درسی شدم، در همان ایام، به یادگار استاد در کتاب پیشدانشگاهی آوردم. درس مروت و فتوت و اخلاق برای جوانان بود. بیش از هر چیز جوانان در این روزگار به این درس نیاز داشتند و استاد خوب دریافته بود:
دردا که آفتابِ مروت به خون نشست فریادای فتی که فتوت به خون نشست
او تنها استادم نبود؛ بلکه در این ۳۰ سال، پدر مهربان و دوست نازنین من بود. هرگاه با اشتیاق به دیدارش میشتافتم، با لبخند دوستداشتنی و قیافه دلنشین و مهربانش پذیرای من بود و مرا به خواندن تازهترین شعرش دعوت میکرد و نسخهای دستنویس به تبرک میگرفتم تا تکثیر کنم و به دست دوستداران استاد برسانم. جز این مرا از محصولات باغی تفرش بینصیب نمیگذاشت. یک دلمشغولی او هم سرکشی به همین باغ و ضیاع و عقارش بود.
او ابتدا در دانشسرای عالی به تحصیل رشته ادبیات پرداخت و دکترای خود را از دانشگاه تهران دریافت کرد. حضرت استاد از دانشنامه دکترای خود زیر نظر استاد بیبدیل، بدیعالزمان فروزانفر با عنوان «تحول قصیده در ایران» دفاع کرد.
او بیشک از قصیدهسرایان بزرگ و پس از ملکالشعرا بهار نامدارترین قصیدهپرداز معاصر ایران است. نگاه او وسیع و اشعار خیاموارهاش، قامت سوالگونه در برابر هستی داشت. قصیده «هیچِ» او گواه تمام اندیشه اوست؛ بیهیچ تفسیری و توضیحی. شاید غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن با نقد این قصیده حق سخن را گزارده باشد. این قصیده از مرزهای ایران هم گذشت و صلاح الصاوی شاعر و سخنسنج مصری، در کتاب العدمیه فی شعر آن را ترجمه، نقد و بررسی کرده است.
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ/ جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بیکرانه هرگز رسیدهام/ تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری/ در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام/ در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بود و به لب قصّه مگر/ بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمهسار مرگ/ جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته، نشسته میان موج/ پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل/ فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده، شب و روز و ماه و سال/ در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
شعر او و سخن او از درد خود و مردم بود. درست از جنس درد سرودههای ناصرخسرو و مسعود سعد که با خواندنش هر آیینه موی بر تن آدمی میایستاند.
تلخ است روزگارِ من و روزگار تلخ امسالِ ما گذشت چو پیرار و پار، تلخ
با وجود بیمیلی به چاپ اشعارش و با خواهش دوستان، تاکنون چند مجموعه از او بهچاپ رسیده است: «ده فریاد»، «سی سخن»، «توفان خشم»، «سپیدنامه» و «سیپاره»، «قند پارسی»، «شبهای شیراز»، «نسیم»، «نسخه اقدم، مجموعه چهارپارهها».
مصححی توانا و دانشمند بود. تصحیحات او بر دیوان ابوتراب فرقتی کاشانی، مجمعالفصحای رضاقلیخان هدایت، کلیات نزاری قُهستانی، سنایی، سعدی، نظیری نیشابوری و به خصوص جوامعالحکایات عوفی از خدمات علمی آن دانشمند سترگ است. رعشه دستان نازنینش حاصل کار زیاد بود که سالها او را در رنج میداشت. یک بار که از استاد پرسیدم آیا قصد اتمام نیم دیگر جوامع الحکایات را ندارید؟ بیسخن و با لبخند دستان لرزانش را نشان داد.
مدتها در دانشنامه جهان اسلام مدیر بخش مدخلهای زبان و ادبیات فارسی بود. از سر بزرگواری و با منش معلمی، در همان ایام جوانی و دوران دانشجویی به این شاگرد کوچکش اعتماد کرد و مدخلهایی برای نگاشتن سپرد. پای من اکنون به یکی از بزرگترین مراکز علمی باز شده بود و رسم تحقیق را میآموختم. شاگردانش را رها نمیکرد. تا همیشه با آنان بود و در سایه لطفش بودیم.
او نه تنها شاعری یگانه و مصححی نامدار و محققی ژرفکاو بود، بلکه معلمی توانا هم بود. از دبیری دبیرستان در قم تا استادی ممتاز در دانشگاه تهران را طی کرد. خودش میگفت که ۶۰ سال متوالی تدریس کردم. سالهای متمادی شاگردان بسیار تربیت کرد که اکنون هر یک در چهارگوشه کشور انجام وظیفه میکنند.
خاندان او، همه از قبیله هنرمندان بودند؛ وی فرزند اسماعیل مصفا و برادرزاده نکیسای تفرشی خواننده مشهور دوره قاجار و نوه حاج ملارجبعلی تفرشی تعزیهخوان مشهور در دربار ناصری و تکیه دولت و موذن مخصوص محمدعلی شاه قاجار است. برادر بزرگتر وی ابوالفضل مصفا، استاد و محقق ادبیات فارسی بود. خواهر او از استادان زبان و ادبیات فارسی و مادر فواد حجازی، آهنگساز نام آشناست.
همسر او دکتر امیربانو کریمی، دختر استاد سخن امیری فیروزکوهی و استاد دانشگاه تهران است. امیر بانو، علت علاقه خود به مصفا را شاعری او میداند. استاد ما، در جوار همسر نازنین و همکار دانشگاهیاش، پدری مهربان برای فرزندانش بود که گرانمایگانی چند تربیت کرد، جملگی اهل علم و هنرمند. چهار فرزند دانا: علی مصفا بازیگر موفق سینما و همسر لیلا حاتمی، کیمیا مصفا، عروس دکتر سیدجعفر شهیدی، گلزار مصفا، دکترای زبان و ادبیات فارسی و امیراسماعیل مصفا دکترای فیزیک و استادیار فیزیک دانشگاه صنعتی شریف.
او سخت دلبسته ایران بود. انسانی به تمام معنا وطنپرست. بسیار دوستدار مصدق بود و در همان ایام، چندین قصیده برای مصدق ساخت. به دلیل شعرخوانیهای شورانگیز، «شاعرِ مصدقی» لقب گرفت و سقوطِ مصدق او را به هم ریخت. پس از عزلت مصدق، او نیز شور و حالش را از دست داد و عزلت گزید. معروف است یکی از روزهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، استادش بدیعالزمان فروزانفر، از او خواست شعری بخواند و او چنین خواند:
رفتم به دادگاه مصدق/ دیدم جلال و جاه مصدق
پنهان به هاله غم و اندوه/ دیدم جمالِ ماهِ مصدق
برقِ نجات مردم مشرق/ میجست از نگاه مصدق
و همان شد که استاد فروزانفر او را از کلاس بیرون کرد و
۱۰ سال در بیرون دانشکده، نگاه داشت. مظاهر نیز هجونامهای نوشت. داستان ۱۰ سال ماندنش در دوره دکترا به دلیل همین هجویه معروف است تا آنکه پس از ۱۰ سال به غرامت قصیدهای سرود و دل استاد را به دست آورد:
آن دست که بنوشت هجای تو، شکستم آن خامه که بنگاشت جفای تو، شکستم
البته همه ماجرا این نبود؛ از استاد شنیدم که یک بار از استاد فروزانفر خرده گرفته بود که چرا بهجای نقدِ مدام سبکشناسی بهار، خودش کتابی در همین موضوع نمینویسد تا ناگزیر به تدریس کتابِ بهار نباشد؟ اینگونه سخن گفتن با استاد فروزانفر که هیچ کس حق نداشت در برابرش سخن بگوید و او نیز جز به نگاه و اشارات دست شاگردان را خطاب نمیکرد، بسیار دور از انتظار و حتما دردسرآفرین بود. او حق داشت مثل پدر بزرگ تعزیهخوانش همیشه مخالفخوان باشد. این را از قصاید اعتراضی مصفا میتوان فهمید. اما با این همه، دلی پاک و مصفا داشت. مظاهر، مظهر صفا بود. درویش مسلک و اهل فقر بود. بیآنکه در بیرون تظاهر کند، در منزل لباس اهل فقر میپوشید.
از شاعری، چون او هیچ انتظار نداریم به مباحث رسمالخط بپردازد، اما همواره که نوشتههایم را میدید، از رسمالخط ایراد میگرفت. از قضا او از مخالفان پیوستهنویسی و مخالف جریان معمول بود. او شیوه املایی خاص خود را داشت و بر آن اصرار میورزید. جدانویسی در حد جدا کردن وندها.
راهی که نه با این تندی بعدها فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزید و اکنون معمول است. این انفصالنویسی هم برایش دردسر تازهای شد؛ انفصال از خدمت آموزش و پرورش. این روح ستیهندگی او ناشی از روح ناآرام و وجدان بیدار او بود. خاطرهای را از دوستم جناب دکتر دهقانی شنیدم که بهنقل از استاد تعریف میکرد: «در دهه ۵۰ سمیناری در دانشسرای عالی برگزار شده بود که وزیری هم در آن شرکت داشت.
من هم جزو مدعوین بودم و، چون خیلی ساده و برخلاف رسم معمول بیکت و کراوات رفته بودم افسری که دم در ایستاده بود مانعم شد و پرسید جنابعالی؟ گفتم استاد ادبیاتم و جزو مدعوین. نگاهی به سر تا پای من انداخت و عذرخواهانه گفت: ببخشید آخر به قیافه شما نمیآید که استاد باشید! در همان حال وزیر از راه رسید و همه خود را جمع و جور کردند. سرم را بردم بیخ گوش افسر و به سوی وزیر اشاره کردم و گفتم: ببخشید جناب سروان، به این گاو میآید که وزیر من و شما باشد! افسر با لحنی جدی و با صدای بلند گفت، خیر قربان! بعد به نشانه احترام پایی برایم کوبید و قرص و محکم گفت، بفرمایید قربان!»
در زمان حیات هیچگاه حاضر نمیشد برایش بزرگداشت بگیرند. اما با وجود بیمیلی استاد دو مجلس برای او برپا شد: اول در شبهای بخارا که سالن پر بود از مشتاقان و هم بیرون و دوم در جشن رونمایی نسخه اقدم در خانه اندیشمندان علوم انسانی که در این دومی دوستان و دوستداران مصفا در غیابِ او از شعر و شاعری او سخن گفتند.
دریغا که او را نشناختیم و ظلمها بر او روا داشتیم. هر بار که سفره دلش را باز میکرد، از بدعهدیها و نارواییها، یک سینه سخن داشت. از آنان که شعرش را برنمیتافتند و روح بزرگش را میآزردند. برای روح آن استاد والامقام علو درجات و کجاندیشان خرد و دانایی آرزو دارم.
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟ / دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟ / بگفتا که هست آری، اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار نمانده ست/ بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها / گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس/ گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیدند و گفتم فسوسا فسوس/ گذشتند و گفتم دریغا دریغ