اوایل فیلم، یکی از خلبانان بهنام جو باید بستهای را با هواپیما در هوایی طوفانی به ایستگاه بعدی برساند و برگردد تا شام را با بانی لی (مسافر زنی که میخواهد در کافه این شهر کوچک، ایستگاه هوایی، نفسی تازه کند) بخورد. خلبان پرواز میکند و سرانجامش در آن هوای طوفانی، مرگ است. بانی لی، ناراحت همچون همه همکاران خلبان «جو» و مبهوت سر میز شام است و کری گرانت هم نشسته. زن مشمئز است از شام بیوقت درحالیکه کری گرانت باید شامی را بخورد که قرار بوده شام جو باشد. بانی لی به کری گرانت میگوید: «این غذای جو» و پاسخ کری گرانت: «جو کیه؟».
جملهای ساده و پاسخی تکاندهنده، با میزانسن ساده و متعارف هاکس و اجرای پرشتاب اما سرضرب از کری گرانت. بازیگری که اگر بپرسیم «کری گرانت کیه؟» و جواب قطعی نداشته باشیم، اما تصویری مشخص داریم از مردی که از دهه ۳۰ قرن بیستم تا همین الان قالب ایدهئالی است از یک مرد ایدهئال برای زنان. مردی که برای مردان غبطهبرانگیز و حتی حسادتانگیز است. مردی که الگوی یان فلمینگ شد برای خلق شخصیت «جیمز باند». به زبان تجاری، کری گرانت، برند بود پیش از آنکه برند و برند بازی مد شود و سلبریتی ابدی، اما این همه کری گرانت نیست.
حضورش بر پرده سینما توأمان معنای بنیادین سینما و زندگی بود: حرکت. منظور حرکت ارگانیکی است که هم حیاتبخش است و هم معنابخش. مهمتر اینکه دارای کیفیتی از امید و سرخوشی؛ البته این معنا چنان عام است که میتواند درباره قطار فیلم «ایستگاه قطار» (نخستین فیلم رسمی تاریخ سینما) برادران لومیر تا سفینههای «آخرین جدای» (رایان جانسن) صدق میکند. تفاوت اینجاست که حضور کری گرانت، حضور یک انسان است که با همه پیچیدگیاش دیده میشود، اما با قطار و سفینه عظمت تکنولوژی و احتمالا تفکر بشری و… نمیتوان آن را مشاهده کرد. همه اینها باز هم کری گرانت نیست.
کری گرانت با وجود تبار بریتانیایی و حرفه و تربیت بازیگریاش در تئاتر، شکسپیرین نبود، بلکه بیشتر در کمدیهای عامیانه نقشآفرینی میکرد و در سینما هم مشخصا در تولیدات سینماییای حاضر شد که به قصد سرگرمی ساخته میشدند.
تولیداتی که اتفاقا نه خیلی پرشکوه بودند مثل «بر باد رفته» نه اصطلاحا خیلی پیچیده و عمیق مثل «مرد سوم» (کارل رید، ۱۹۴۹) (کری گرانت پیشنهاد بازی در فیلم «مرد سوم» را رد کرد.) فیلمهای کارنامه او بهشدت سرگرمکننده بودند و آنچه سطحی گفته میشود، با کمترین نشانی از تراژیک بودن. با اینحال کری گرانت روح فالستاف (یکی از مهمترین شخصیتهای نمایشنامههای شکسپیر) را داشت، با ایستایی و اندامی که از گری کوپر هم پیشی میگرفت.
کارنامه گرانت در دوران حرفهایاش به ضرورت شغلی، فیلم پشت فیلم با کمپانیهای غولآسای هالیوودی قرارداد میبست تا در یک کمدی یا یک رومانس دیگر حاضر شود، اما هر چه زمان گذشت کارنامهاش به فهرستی از طلا میماند که حضور در آن فیلمها، آن سیاهه از طلای ناب را جواهرنشان کردهاند؛ «بزرگ کردن بیبی» (۱۹۳۸)، «منشی همهکاره او» هر دو ساخته هاوارد هاکس، «سوءظن» (۱۹۴۱) و «بدنام» (۱۹۴۶)، «شمال از شمال غربی» (۱۹۵۹) هر سه ساخته آلفرد هیچکاک، «داستان فیلادلفیا» (جرج کیوکر، ۱۹۴۰)، «آرسنیک تور و کهنه» (فرانک کاپرا) و وقتی حضور و تحرک او در هریک از این فیلمها به یادآورده شود گویی او دوان دوان ما را از فیلم (جهان) به فیلم (جهان) دیگری برده است. درحالیکه با همه تفاوت جهان و تضاد فیلمها، راهنمای ما – کری گرانت – محل امنی برای زندگی، نقطهعزیمتی مطمئن و دوستداشتنی برای حرمت و امید نهتنها بر پرده سینما که در صحنه رؤیایی زندگی است.
کری گرانت بازیگر (با نام اصلی آرچیبالد لیچ) در انگلستان متولد شد. برای فرار از محلههای پستِ حومه بریستول و زندگی خانوادگی بیثباتش، به گروه بازیگران بندباز ملحق و در آنجا تبدیل به یک چوبباز (کسی که از دو چوب دراز بهعنوان پا برای راه رفتن استفاده میکند) شد. کارهای متفاوت و متعددی را تجربه کرد تا به بازیگری رسید و بعد از رفتن به آمریکا، موفق شد لهجه انگلیسیاش را کنار بگذارد و لحن خاص خودش را بهکار گرفت. بعد از یک دوره بازی در موزیکالهای برادوی، در ۱۹۳۲ با پارامونت پیکچرز قرارداد بست تا تبدیل به یک گزینه مناسب برای نقش اول مرد فیلمها شود.
نام اصلیاش به هیچ وجه مناسب یک لقب برای او نبود، بنابراین استودیو، حروف اول اسم ستاره بزرگ فیلمهایش، یعنی گری کوپر را برداشت، برعکسشان کرد، و بعد بین حروف C و G را با حروف مختلف دیگر پر کرد تا به اسم کری گرانت رسید. بعد از یک سال بازی در نقشهای پیشپاافتاده، می وست هنرپیشه، گرانت را برای بازی در نقش اول مرد مقابل خودش در «در حقش بد کرد» محصول سال ۱۹۳۳ و «من فرشته نیستم» (۱۹۳۴، وزلی راگلز) انتخاب میکند.
گرانت که به سال ۱۹۳۵ بالاخره از قید تعهداتش به پارامونت خلاص شده بود، قسم خورد دیگر هیچوقت اینقدر سفت و سخت خودش را محدود به هیچ استودیویی نکند و به همین خاطر یک قرارداد دوجانبه با کلمبیا و آرکیاو بست که بر مبنای آن، اجازه داشت در هر نقش خارج از استودیویی هم که دوست داشت بازی کند. «سیلویا اسکارلت» (جرج کیوکر، ۱۹۳۶)اولین فیلمی بود که بهطور کامل استعداد ذاتی و خلاق گرانت را در نقشهای کمیک به تصویر کشید؛ استعدادی که بعدها تا بیشترین حد ممکن در خدمت ساختِ کمدیهایی مثل «حقیقت زشت» (۱۹۳۷، لیو مککری) «بزرگکردن بیبی»، «منشی همهکاره او» و «مرد مجرد و دختر» (۱۹۴۷، ایروینگ رایز) قرار گرفت.