روزنامه جامجم – زینب مرتضاییفرد: از باران نوشته. بارانی که در یکی از روزهای کودکی میبارد و حال خوشی دارد، حالی که زیر سخاوت آسمان اغلب کودکان جهان تجربهاش میکنند. اما او که از باران نوشته، اهل شهر باران است. در شهر رشت به دنیا آمده و روزهای کودکی اش آنقدر باران داشته که هر جای جهان هم باشد، باران برایش بشود پسکوچههای دوران کودکیاش.
بشود گردش یک روز شیرین، خوب و دیرین، توی جنگلهای گیلان.. میشود تا پایان شعر را با ریتمی شاد بی وقفه خواند و رفت به کتاب کلاس چهارم ابتدایی که ما دهه شصتیها وقتی کودکی ده ساله بودیم میخواندیمش و خودمان را زیر باران مثل راوی شاعر میدیدیم، کودکی ده ساله بودم، چست و چابک، نرم و نازک… شاید خیلیها نام آقای شاعر را یادشان نمانده باشد، اما محال است این شعر از خاطرشان پاک شود و «باز باران» دیگر بخشی از حافظه شان نباشد.
البته در ادبیات فارسی از گذشته تا همین امروز شعرهای بارانی بسیار داشتهایم، اما فضای کودکانه این شعر که در آن نه خبری از نصیحت هست و نه بیان استعاری وقایع، شاید از فرط سادگی و روانی کلام تا این حد با ما و در ما مانده است.
از سبزه میدان تا پانتی ویل
با نام شاعری اش یعنی گلچین گیلانی میشناسیمش، نامش در اصل دکتر مجدالدین میرفخرایی بوده است. سال ۱۲۸۷ در محله سبزه میدان رشت به دنیا آمده و در تهران ادبیات و علوم تربیتی میخواند. بعدتر بورسیه میگیرد و در رشته پزشکی عمومی و تخصص در بیماریهای سرزمینهای گرمسیری فارغالتحصیل میشود. هر چند در لندن میماند، اما جالب است بدانید مشاور پزشکی سفارت ایران شده و تمام تلاش خود را برای کمک به ایرانیانی که برای درمان راهی این کشور میشدند، به کار میگیرد. او در ۲۹ آذر ۱۳۵۱ یعنی درست ۴۷ سال پیش در چنین روزی در لندن میمیرد و در گورستان پانتی ویل به خاک سپرده میشود.
شاعری منهای سیاست
گلچین هیچ وقت به چهرهای سیاسی بدل نمیشود، یک پزشک شاعر میماند، آن هم شعرهایی که در آنها میتوان جغرافیای گیلان را به ظرافت و لطافت تماشا کرد. دوستیهای مستمری با محمدعلی اسلامی ندوشن، صادق چوبک، هوشنگ ابتهاج، محمد زهری، مسعودفرزاد، محمد مسعود و پرویز خانلری داشته و تمام عمر مشغول شعر و شغل خود به عنوان پزشک میماند.
چندین دفتر شعر از او منتشر شده که از میان آنها میتوان به برگ، نهفته، مهر و کین و گلی برای تو
نام برد. اما اگر بگوییم گلچین گیلانی شاعری است که با یک شعر خود این همه معروف شده است، اشتباه نکردهایم.
نوشتن از رنجهای روستاییان
آقای دکتر، اما از کودکی و نوجوانی ذوق شاعری داشته و بسیار سروده است. در دوره دبستان نخستین اشعار خود را به روزنامه «صورت» در رشت میداد و چاپ میکردند و بعدتر هم از ۱۳۰۷ ش در مجله «ارمغان» به سردبیری وحید دستگردی و مجلههای «روزگار نو»، «فروغ» و مجله سخن شعرهایش را منتشر کرده است. او اولین شاعر نوپردازی است که شعرش به کتابهای دوره ابتدایی راه یافته.
یکی از این شعرهای زیبای گلچین گیلانی در روزگار نوجوانی «رنج روستاییان» است. شاعر نوجوان در این شعر، از زبان یک روستایی به درد و رنج و سختی و تیره بختی مردم روزگار میپردازد که آغاز این شعر کودکانه چنین است: «ای گاو عزیز و باوفایم /ای یاور جمله کارهایم /ای نور دمیده، راحت دل /ای یار ضعیف و بینوایم / از توست که زندگی نمایم …»
چرا «باز باران» هنوز با ماست؟
شعری ساده که شعار نمیدهد، نصیحت نمیکند، اصلا میشود گفت حرف نمیزند و مدام فضاسازی میکند. فضاسازیهایی که مخاطب را میبرد به فضایی تصویری و رهایش میکند میان جنگلی بارانی که حال خوشی دارد. روایتی کاملا ساده و عاطفی، بدون ایهام و پیچیدگی و صاف و زلال.
شعر باز باران برای اولین بار در مجله سخن منتشر شد و سپس به کتابهای درسی رسید. خیلی زود میان بچهها جا باز کرد و از دهه ۵۰ تا امروز بچهها در مدرسه با ذوق و علاقه آن را میخوانند. از عمر این شعر در کتابهای درسی حدود پنج دهه میگذرد و هنوز هم همان شوق ۵۰ سال پیش را در بچهها برمی انگیزد و میشود خاطرهای که با خود به فردا میبرند، انگار که گلچین گیلانی هنوز هم گوشهای نشسته و با شوق برایشان میخواند: «بشنو از من کودک من / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه روشن خواه تیره / هست زیبا هست زیبا هست زیبا.»
فراموش نمیشوند
تصویر چند درس به یادماندنی دوران ابتدایی را هم چیدهایم کنار هم. درسهایی که کلی خاطره با آنها داریم. مثلا درسی که مربوط به جبار باغچهبان بود به نام باغچه اطفال که محمد صادق علیزاده دبیر گروه بارها این درس را بهعنوان جریمه نوشته و دل خوشی از آن ندارد. صابر محمدی شاعر گروه هم عمری تدبر کرده در اینکه در درس «یکی روبهی دید بیدست و پای» چه نوع روباهی مدنظر بوده، فاطمه شهدوست عضو سابق گروه فرهنگی و یک دهه هفتادی میگوید درس دو کاج را هی میخوانده و فکر میکرده کاجی که از ریشه درآمده و افتاده، ادا درمیآورده است.
ساناز قنبری با درس «صد دانه یاقوت» عاشق انار شده، مینشسته و دانه هایش را نگاه میکرده و دلش نمیآمده انار را بخورد. علی رستگار هم عمری درگیر بود که ایبابا این شوهر کوکب خانم کجا بود وقتی بنده خدا درگیر این همه مهمان ناخوانده شد؟ آذر مهاجر هم فکر میکرده وقتی بزرگ شود مثل کوکب خانم کدبانو میشود، البته به گفته خودش وقتی بزرگ شده، پشیمان شده و تغییر رویه داده است! البته ما که دستپختش را خورده ایم میدانیم کوکب خانمی است برای خودش. شما هم حتما کلی تصور کودکانه از آن کتابها دارید، مثل من که هنوز نگران گوسفندهای از دست رفته چوپان دروغگو هستم. طفلی گوسفندها…