سهراب سپهری؛ وسیع، سربهزیر و سخت
معدود هنرمندانی در تاریخ معاصر ما به جایگاهی رسیدهاند که در بود و نبودشان جدل بیافرینند و خود بَری از هر حرف و حدیث باشند. چه آنکه وقتی هنرمند خلق میکند، دیده میشود و لاجرم در معرض قضاوت قرار میگیرد. گاه این قضاوت از افکار عمومی است که خوب را میپسندد و بد را فراموش میکند، اما نقد منتقد و کاربلد، برندهتر و بیرحمتر است و چالش میآفریند. یکی از اندک هنرمندان اینچنینی، که در طی ٥٠سال بسیاری را به ستایش و تمجید واداشته و بعضی را به نقد و غضب، سهراب سپهری است.
شاعر و نقاش و عکاس کاشانی که در همه سالهایی که نیست بیشتر از زمان حیات مورد توجه قرار گرفت و قضاوت شد. قضاوت تاریخ، اما اگرچه معتدل است و همه جانبه، اما دشواری روبهروشدن با قضاوت بزرگانی است که خود نام و نشانی داشتند و در کلام، صریح و در قلم تند بودند. اینچنین بود که جدل شاملو و بسیاری از روشنفکران با دنیای سپهری و دفاع فروغ از دوست قدیمی خود، همچنان پابرجاست و این راز ماندگاری سپهری است، فراتر از روزگار خود و تا امروز.
نادیدهگرفتن سهراب سپهری، در زمانهای که در عصر زوال هنرمندان بزرگ سیر میکنیم، کاری بیهوده است. هر چند شاملو یقین داشت که سپهری در بیراهه است و اخوان شعر و نگاهش به دنیا را بیشازحد «نازکانه» میدید، اما بازهم نمیتوان از او بهراحتی گذر کرد و با زبان روشنفکران بعد از کودتای ٢٨مرداد او را تکذیب کرد. چه آنکه سپهری دنیایی دارد که تحلیل آن بهوضوح دشوار است؛ درواقع با هنرمندی طرف هستیم که کاراکتر هنری مشخصی ندارد و درهمتنیدگیهای روحیاش باعث شده که برای ارضای آنها، نقاشی بکشد، شعر بگوید و عکس بگیرد.
این موضوع از آنجا مهم است که فراموش نکنیم چرا شاملو، قدرتمند در کلام و بیرحم در نقد، سپهری را انتخاب میکند که دربارهاش حرف بزند و نمیتواند نادیدهاش بگیرد. چون شاعر کاشانی تنها یک شاعر نیست و توانسته در جامعه هنری و روشنفکری دهههای ٤٠ و ٥٠ ایران فضایی را خلق کند که کارش اگرچه نه مستقیم، ولی بیاعتنایی به دنیایی است که عموم شاعرانش در هوایی چپ خلق کردهاند و روی کاغذ، سر ستیز با وضع موجود دارند.
شعر سبز و زبان نرم
سپهری در یکی از بزرگترین و زیباترین باغهای کاشان متولد شد و قسمت زیادی از زندگی کوتاهش را در این باغ گذراند. اگر بپذیریم این ایده فروید را که شخصیت هر فرد در بزرگسالی ناشی از تجربیات و احساسات کودکیاش است، قابل درک خواهد بود که چنین طبع لطیفی، در همان زمانهای که شاملو دشنه در دیس میبیند و از مرگ قناری حرف میزند، چگونه شکل گرفته است.
سهراب سپهری در ٢٣سالگی نخستین مجموعه شعر خود به نام «مرگ رنگ» را منتشر کرد. این کتاب ٢٣شعر داشت که به وضوح نیمایی سروده شده بودند. اگرچه در آن روزگار تاثیرپذیری از نیما، ناگزیر همه شاعران جوان بود، اما سپهری در نیما نماند و بعدها متاثر از فروغ شد. دهه ٤٠ اوج کار سپهری در شعر بود، آنجا که در ١٠سال ٦ کتاب چاپ کرد که درواقع هسته اصلی شخصیتی او را نشان میداد: وسیع و تنها و سربه زیر و سخت.
سپهری در آن سالها مفهوم «حجم سبز» را خلق کرد. عنوانی که نام آخرین کتاب او در دهه ٤٠ خورشیدی بود و درواقع فضایی انتزاعی را نشان میداد که از ذهن سپهری ناشی میشد. ذهنی آغشته به انگیزههای انسانی برای نگاه به زندگی، طبیعتگرایی شرقی و تنهایی. مفهوم حجم سبز تا همیشه با شخصیت سپهری همراه شد، در شعر او موج میزد و در نقاشیاش ظهور میکرد. حضور همزمان رنگهای خاکستری و نخودی آثار او را با دیگران متمایز کرده بود و بیش از آن، نشان از شخصیتی میداد که عمیقا یگانه بود. سبکی که او در پیش گرفت خلق مکاشفههایی عاشقانه با زبانی انتزاعی بود که سالها بعد از مرگ، ارزش و اعتبار آنان بیش از قبل دریافت شد.
قله شعر نو
در برابر چنین منتقدان بزرگی، سپهری، اما مدافعان خوبی هم داشت و دارد. شاملو میگفت شعر سپهری، تحت تأثیر فروغ بود، اگرچه فروغ عصیانگریهای زنانه خود را داشت، در حالی که سهراب در حجم سبز خود غرق بود که به قول اخوان، پیام اجتماعی شعر را اصلا به حساب نمیآورد. فروغ ولی همواره از دوست قدیمی خود دفاع میکرد: «سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالبترین دنیاهاست.
او از شهر و زمان و مردم خاصی صحبت نمیکند. او از انسان و زندگی حرف میزند و به همین دلیل وسیع است. اگر تمام نیروهایش را صرف شعر میکرد آنوقت میدیدید که به کجا خوهد رسید».
از شعرای حاضر شاید بزرگترین مدافع سپهری، شمس لنگرودی باشد. این شاعر، سهراب را قله شعر نو میداند: «سهراب سپهری توانسته است علیرغم همه انتقادهای غیرهنری با ایستادگی، صبر و هوشیاری به قله شعر نو دست یابد. در جامعهای که نقد هنر بستگی مستقیم به ناتوانی و تواناییهای غیرهنری خالق اثر هنری دارد، لازمه ایستادگی و دوام در برابر تخطئهها و تنگنظریها و بیاعتناییها، فقط خلق آثاری نیرومند است و سپهری از چنین قدرت مسحورکنندهای برخوردار بود.»
منتقدان به صف میشوند
اما سپهری جز شاملو منتقدان دیگری هم داشت، همچون مهدی اخوان ثالت. برای شاعر مشهدی، دلباخته ایدئولوژی فرهنگی- تاریخی خراسان، جایی برای این سطح از لطافت وجود نداشت، آنهم در روزگار تباهی. اخوان معتقد بود نقاشیهای سهراب از شعرهایش بهتر است: «از کل کارهای سپهری در این ٨کتاب، چهار پنج شعرش بدک نیست، بسیار نازکانه و لطیف است. فقط این چند شعر اخیر است که میتواند پیامی ابلاغ کند.
در اشعار قبلیاش بیهوده به آنطرف و اینطرف میگشت ولی، چون اصالتا نجیب بود دوباره بهجای اول خود برمیگشت، متاسفانه اجل مهلتش نداد که بیشتر کار کند.» محل نقد دقیقا همین بود و هست که اخوان میگفت: «شعر باید پیام داشته باشد» و این پارادایم برای سپهری که نگاه عارفانهای به هستی داشت، قطعا بیمعنی بود. در سادهترین اشعار سهراب، آنجا که از گلنکردن آب حرف میزد، برخلاف تفاسیر مدرسهای، رویکردی عرفانی به زندگی داشت و این نمیتوانست آن پیامی باشد که اخوان دوست میداشت.
برای شاعر همواره خوشایند خواهد بود که آثارش نقد محتوایی شوند و فضای شعری او به باد انتقاد گرفته شود، اما وقتی نقد بر فرم و شکل کار هم باشد، باید که بیشتر ایستاد و تامل کرد. وقتی شعر سپهری توسط شاملو و اخوان نقد میشد، حرف از فضا و ذهنیت و پیام بود، اما در مراحلی فراتر و سالها بعد، فرم شعر او هم زیر ذرهبین رفت و ضعیف پنداشته شد. محمدرضا شفیعیکدکنی از کسانی بود که سبک و ساخت شعر سهراب را به باد انتقاد گرفت: «شعر او در کل زنجیرهای است از مصراعهای مستقل که عامل وزن، بدون قافیه آنها را به هم پیوند میدهد و بهندرت دارای ساخت شعری (Structure) است…
به همین مناسبت دورترین کس است از نیما و اخوان و شاملو… و به نظرم میتوان گفت نوعی شعر سبک هندی جدید است که مجازهای زبانی بیشترین سهم را در ایجاد آن دارند… سپهری تمام عمرش بیش از آنکه صرف شعر گفتن شود، صرف کوشیدن در راه رسیدن به سبک شعری شد و با «صدای پای آب» به سبک شعری موفقی رسید و همان سبک در «ما هیچ ما نگاه» بلای جان او شد و مشتش را در برابر خواننده هوشیار باز کرد».
نقدها، اما به اینجا ختم نشد. رضا براهنی یکی دیگر از منتقدان سهراب او را به پشتکردن به جهان متهم کرد: «ما باید شاعر این دنیای آشفته بههمریخته باشیم. پشتکردن به این دنیا کار درستی نیست و متاسفانه سپهری به این دنیای آشفته پشت کرده است. در یکی از شعرهایش به نام مسافر، سپهری از بادهای همواره خواسته است که «حضورِ هیچِ ملایم» را به او نشان بدهند. ولی این جهان آنچنان به خباثت آلوده است که هرگز نمیتوان حضور هیچِ ملایم را به سپهری نشان داد… موقعی که جهان بدل به چیزی خفقانآور شده است و دوسوم دنیا گرسنه است و ملتی سادهلوح جهانی را به مسلسل بسته است، هیچِ ملایم به چه درد من و امثال من میخورد؟»
رنگ سفر در نقش و تلفیق
در کنار شعر و رنگ، سفر؛ معشوق دیگر سپهری بود. او قویا به فرهنگ مشرقزمین علاقه داشت و به هندوستان، پاکستان، افغانستان، ژاپن و چین سفر کرد. مدتی در ژاپن زندگی کرد و حکاکی روی چوب را فرا گرفت. بعد از راه زمینی به پاریس و لندن رفت. در این سفرها بود که سهراب سپهری نهایی، آنچه امروز ما میشناسیم و از آثارش پیداست، شکل گرفت و کمهمتا شد. سیمین دانشور، همکار قدیمی سهراب در اداره هنرهای زیبا درباره او و تأثیر سفر بر روحیاتش میگفت: «سهراب طبعی شهودی داشت و این طبع بیاینکه او را متوجه گنجینه گسترده عرفان ایران بکند، به خاور دور و ژاپن کشاند. رهاورد این سفر هم در نقاشی و هم در شعر او اثر گذاشت. برایم گفت که نقاشیهای پیروان فرقه «ذن بودیسم» را دیده و ترجمه شعرهایش را به فرانسه خوانده…
البته طبیعی است که باید در ابتدا کار سهراب هنر غربی باشد، اما بعد بهنظر من تلفیقی کرد میان هنر شرق و غرب و با الهامگرفتن از محیط پیرامونش یعنی ایران و زادگاه کویریاش کاشان.» این ویژگی که نقاشیهای سپهری در عین دارابودن عناصر و مفاهیم غربی و شرقی، ایرانی هستند و مفهومی غریبه را بسط نمیدهند، مدتی انگیزه نقد بسیاری از بزرگان نقاشی بود. پاسخ آنها را آیدین آغداشلو اینگونه میداد: «میدانم کار شعر و نقاشی سپهری چقدر خالص ایرانی است. با دوستداران سینهچاک آثارش مخالفتی ندارم، مخصوصا که دوستدار آثار او بودن رسم روز است. اما میدانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویرگر این سرزمین باشد.
نیازی نیافت ابروهای کمانی و بته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلینما شود. آن دیوارهای نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که میبینی درمییابی که کجا را میگوید. هر هنرمندی اگر هنرمند باشد گواهی است بر زمانهاش و دارد حدیث سرزمین و آداب و فرهنگش را نقل میکند و معنای وجودش و حاصلبودنش را منتقل میکند.»
سپهری دیروز، سپهری امروز
سهراب در اول اردیبهشت سال ٥٩ با سرطان خون از دنیا رفت و هیچگاه ندید بعد از سه دهه نام و آثارش باز هم محل مجادله باشد و چالش بیافریند. چالش جدید، اما نه دیگر کار شاملو بود که با کسی تعارف نداشت و نه اخوان که «نازکانه» بودن کلام او را نمیپسندید و نه دیگر روشنفکران رشد یافته در روزگار بعد از کودتا. سالها بعد از مرگ سهراب، فروش نقاشیهای او در حراجهای داخلی و خارجی یک بار دیگر نام او را زنده کرد. چندسال پیش بود که برای نخستینبار صحبت از فروش نقاشیهای سپهری در حراجی در تهران بود. آن روز کسی فکر نمیکرد شاعری که روزی نماد سادگی بود در جمع سرمایه و هنر، رول اول را بازی کند و مراسم را به هم بریزد. اما شد آنچه شد و تا امروز نقاشیهای سهراب سپهری گل سرسبد همه چنین حراجهایی هستند.
سهسال قبل در سومین حراج تهران، ویژه آثار هنر مدرن و معاصر ایران، بالاترین رکورد فروش اول و دوم به دو نقاشی از سهراب سپهری تعلق گرفت. بالاترین قیمت برای نقاشی بدون عنوان سپهری از مجموعه تنه درختان بود که یکمیلیاردو٨٠٠میلیون تومان به فروش رفت. این تابلو را یک خریدار کانادایی از طریق تلفن سه برابر قیمت اولیه خرید. دومین رکورد هم به تابلوی انتزاعی سهراب اختصاص داشت که یکمیلیاردو٦٠٠میلیون تومان به فروش رسید. در چهارمین حراج تهران باز هم نقاشی سپهری به بالاترین قیمت فروخته شد.
این بار هم نقاشی از سری تنه درختان سهراب سپهری با رقم قابلتوجه ٢میلیاردو٨٠٠میلیون تومان به فروش رفت. در آخرین حراج رسمی داخلی در سال گذشته همچنان سپهری گرانترین بود، این بار با ٣میلیارد تومان. پولسازی نقاشیهای او، اما به داخل کشور محدود نشد. حراج کریستی خاورمیانه سالانه دوبار توسط خانه حراج کریستی در دوبی برگزار شده و عمدتا آثاری از هنر معاصر کشورهای خاورمیانه در آن عرضه میشود. دوسال قبل اثری از سهراب در این حراج ١٦٠هزار دلار فروخته شد تا مشخص شود نقاشی سهراب زبانی همهگیر دارد.
این پرسش که بعد از وقفهای چند دههای چرا سپهری و آثارش به اقبالی اینچنین دست پیدا کردهاند، پاسخی پیچیده دارد. شاید اگر شاملو امروز زنده بود میتوانست در ذم همآغوشی سرمایه و هنر و زوالِ تعهد حرفهای بسیار داشته باشد، اگر خود تا امروز، غرق آن نشده بود. سپهری در سال ۱۳۵۸ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در همان سال برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب اول اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت اما، این جدال قدیمی بین نگاههای مختلف در عرصه هنر اجتماعی و هنر فردی، هنوز هم ادامه دارد. جدالی که نه با شاملو و سپهری آغاز شده و نه بدون آنها خاتمه مییابد. در انتها میماند قضاوت تاریخ درباره فردی که فراتر از شعر و نقاشی، عمیقا تنها بود و اندوهگین.
شاعر آب و تیغ تند شاملو
کودتای ٢٨مرداد اگرچه اصولا رخدادی سیاسی بود، اما درنهایت تاثیرات آن به فرهنگ و هنر هم رسید و دورانی را شکل داد که در تاریخ روشنفکری ایران کمهمتاست. قرار بود حکومتی ملی و دموکراتیک روی کار باشد و در پس آن فضا برای روشنفکر و هنرمند باز شود. اما درنهایت نشد و استثمار به میدان آمد و استبداد قدرت گرفت و بسیاری از هنرمندان به زندان رفته یا گوشهگیر شدند. چندسال بعد وقتی شاخههای بریدهشده دوباره جوانه زدند، رنگ گلهاشان عوض شده بود و میوههای جدید دادند. مبارزه به شعر و نقاشی و داستان کشیده شد و هنر، ناگزیر از ایدئولوژی، باید در مسیر مفهوم کلی و انتزاعی «رهایی» حرکت میکرد. در چنین فضایی شاملو با زبانی مطنطن، تلخ و گزنده نماینده روشنفکرانی بود که با زمانه ستیز داشتند و در این مسیر نه از نقد سنت هراسی داشتند و نه از جدل با دیگرانی که اعتنایی به جریان قالب روشنفکری و همجهتشدن با آن نداشتند.
در طی دو دهه نوک پیکان نقد گاه به سمت نادر نادرپور بود و گاه فریدون مشیری و بیشتر از همه سهراب سپهری. چه آنکه شاملو و روشنفکران همفکر او زبان و نگاه سپهری به دنیا و مافیها را ناشی از عرفانی میدانستند که نه خاصیتی دارد و نه نفعی برای جامعه و نه در مسیر رهایی از بندها، یاریای میرساند. این چالش البته در همه سالهای بعد از مرگ سهراب هم، بزرگترین جدال دنیای او با دیگر هنرمندان ایران بود. شاملو میگفت: «سر آدمهای بیگناهی را میبرند و من دو قدم پایینتر بایستم و توصیه کنم آب را گل نکنید! تصورم این بود که یکی از ما، یا من یا سپهری از مرحله پرت هستیم.»
همین چند جمله نشان میداد چرا بسیاری، شاعر کاشانی را دوست نداشتند. سپهری دلباخته عرفان شرقی بود و همین قضاوت مخالفان درباره او را راحتتر میکرد. شاملو از روزگاری حرف میزد که بعد از کودتا یأس و خشم فراگیر بود و او نمیتوانست رابطه این عرفان با دنیای ویران پیش رویش را درک کند: «من دنیای او را درک نمیکنم. بهشت او اصلا از جنس جهنم من نیست. تو حتی وقتی که تا خرخره لمبانده باشی هم میتوانی معنی حرف مرا که میگویم «گرسنهام» بفهمی. چون سیری تو و گرسنگی من از یک جنس است منتها در دو جهت. من اگر غذای کافی بخورم حالت الان تو را درک میکنم و تو اگر تا چند ساعت دیگر چیزی نخوری معنی حرف مرا. اما من اگر خودم را تکه پاره هم بکنم نمیفهمم جغرافیای شعر سپهری کجا است.»
این نقد تا همیشه سهراب سپهری را درگیر کرد. در دنیای سیاه شاعر بعد از کودتای آنروزها، که استعمار و استثمار و استحمار حکمفرماست، از جوی آب روان و کوچهباغ و عطر سیب حرفزدن، باید هم گیجکننده باشد. ولی اینها همه دنیای سپهری بودند و او هیچوقت تلاش نکرد خودش را آنطور نشان دهد که نبود. شاملو میگفت: «باید فرصتی پیدا کنم یکبار دیگر شعرهایش را بخوانم، شاید نظرم درباره کارهایش تغییر کند. یعنی شاید بازخوانیاش بتواند آن عرفانی را که در شرایط اجتماعی سالهای پس از کودتا در نظرم نامربوط جلوه میکرد، امروز به صورتی توجیه کند».
در چنین حرفهای صریح و در عینحال صادقانه شاملو، فراتر از نقد نکته دیگری هم نهفته است:اینکه شاملوی بزرگ نمیتوانست سپهری را نادیده بگیرد و حتی خود را به بازخوانی سپهری دعوت میکند که شاید با خاکگرفتن زخمهای کودتا، شعرو عرفانش به نحوی دیگر قابل تفسیر باشد.
شاملو در آخرین حرفهایش درباره سپهری هم شعر او را متاثر از فروغ میداند و اگرچه نقدهایی لطیفتر از قبل، اما همچنان دنیا را متفاوت از سهراب میبیند: «سپهری هم از لحاظ وزن مثل فروغ است گیرم حرف سپهری حرف دیگری است. انگار صدایش از دنیایی میآید که در آن آپارتاید وجود ندارد و گرفتاریها فقط در حولوحوش این دغدغه است که برگ درخت سبز هست یا نه. من دستکم حالا دیگر فرمان صادر نمیکنم که آن که میخندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است، چون به این اعتقاد رسیدهام که جنایتکاران و خونخواران تنها از میان کسانی بیرون میآیند که از نعمت خندیدن بیبهرهاند.»
دفاعیات سهراب و گسست فکری روشنفکران
از سهراب سپهری، کمحاشیه و سربهزیر، کمتری پاسخی ثبتشده به این حجم از انتقاد، اما معدود حرفهای سهراب درباره نگاهش به دنیا، به شکل شگفتآوری فلسفی و عمیق است: «دنیا پر از بدی است؛ و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر میکند… وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود و گرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند.
در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم… من هزارها گرسنه در خاک هند دیدهام و هیچ وقت از گرسنگی حرف نزدهام. نه، هیچ وقت. ولی هر وقت رفتهام از گلی حرف بزنم دهانم گس شده است. گرسنگی هندی سَبک دهانم را عوض کرده است و من دِین ِ خود را ادا کردهام.» چنین دفاعی که در آن بیش از پاسخ، جهانبینی موج میزند، درواقع نشانهای از گسستی است که روشنفکری ایران سالها با آن دست به گریبان بود: جدال بر سر مفهوم وظیفه هنر و نقش هنرمند. دعوایی که در دهه ٤٠ آغاز شد و آتش آن بیش از همه دامن سپهری را میگرفت. چه آنکه او بیش از دیگران نماد بیتوجهی به جریان غالب روشنفکری بود که هنر را جز در خدمت جامعه، متعهد نمیدانست.