خودش زندگیت رو قشنگ می کنه
لباس هایم را پوشیدم. مقابل آینه ایستادم و به صورتم نگاه کردم. تا به حال نشده بود نامزدم من را بدون آرایش ببیند.
تمام لوازم آرایشم بر روی میز چیده شده بود. قشنگ ترین رنگ ها را برداشتم. به آیینه نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم: اما اگر آرایش کنم عهدم رو شکستم.چند سال پیش وقتی من و مادرم به حسینیه ای رفته بودیم خانمی در کنار ما نشست و با مادرم شروع به صحبت کرد. می گفت: چند روز پیش از کسی شنیده که می گفت: با امام حسین علیه السلام عهد کن که گناه نکنی. گناه نکن ببین امام حسین چه طور خودش زندگیت رو قشنگ می کنه. عزت می خواهی خودش بهت می ده. آرامش می خواهی خودش بهت می ده. برکت می خواهی خودش بهت می ده… وقتی صحبت های آن خانم را شنیدم من هم همانجا با خودم عهد کردم که در ماه محرم و صفر وقتی که به خیابان میآیم آرایش نکنم. به امام حسین گفتم: یا حسین جان. دلم می خواهد هیچ وقت گناه نکنم. اما برام خیلی سخته برای همین عهدم را فقط برای این دو ماه می ذارم.سه سالی می شد که به این عهد عمل کرده بودم و محرم و صفر آرایش نمی کردم اما حالا ازدواج کرده بودم. روسری مشکی ام را سرم کردم و دوباره در آینه خودم را برانداز کردم. بی رنگی صورتم ترسی را در دلم انداخت. با خودم گفتم: نکنه من را بدون آرایش ببینه از من بدش بیاید. شاید دیگه مثل گذشته برایش جذاب نباشم… شاید دلش رو بزنم و دیگه من را نخواد.دستم رفت و لوازم آرایش را برداشتم و صورتم را مثل همیشه آرایش کردم.پنج ماه پیش که تازه عقد کرده بودیم به من گفت: اولین باری که دیدمت گفتم این همونیه که می خوام. وقتی این حرف را از زبانش شنیدم علاقه ام بهش بیشتر از قبل شد. احساس می کردم من زیباترین دختر روی زمینم که توانستم این طوری همسرم را جذب خودم کنم. لبخندی زدم و ابرویی انداختم. به خودم گفتم باید همیشه همین طوری آرایش داشته باشم تا هیچ وقت از چشمش نیفتم.در را باز کردم و وارد راه پله ها شدم. اما نمی تونستم با آن آرایش از خانه بیرون برم. روی پله ها نشستم و با خودم فکر کردم که: نباید عهدی رو که با امام حسین علیه السلام بستم رو بشکونم اما بدون آرایش هم که نمی تونم پیش همسرم برم.
یک ربع دقیقه نشسته و سرم رو روی زانوانم گذاشته بودم و همچنان فکر می کردم… بالاخره تصمیمم را گرفتم. با همه ی اضطراب هایم تصمیم گرفتم آرایشم را پاک کنم. گفتم این بار گناه نمی کنم.هنگامی که از ماشین پیاده شدم نامزدم را از دور دیدم که کنار پارک ایستاده و منتظر من است. وقتی به او نگاه کردم اضطرابم بیشتر از قبل شد.هنوز چشمش به من نیفتاده بود. قدم هایم را آهسته تر کردم. کاش می شد در تمام این دو ماه او را نمی دیدم. به چند متری اش رسیده بودم که ناگهان سرش را برگرداند و چشمش به چشمانم گیر کرد. دلم از نگرانی به تپش افتاد. بعد از چند لحظه سکوت سلام کوتاه و آهسته ای کردم. با صدای آهسته که معلوم بود هنوز من را نشناخته گفت: سلام. مریم خودتی؟ روسری ام را کمی مرتب کردم و سعی کردم خودم را آرام و معمولی نشان دهم و گفتم: آره. چه طور مگه؟ به تمام صورتم نگاه کرد و گفت: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ با نه کش داری جوابش را دادم و گفتم: مگه باید اتفاقی بیفته؟ دوباره با تعجب صورتم را برانداز کرد و گفت: آرایش نکردی؟! لبخندم روی لب هایم خشک شد و سکوت کردم. گفت: چرا؟ دلم نمی خواست بیشتر از این در مورد این قضیه حرف بزنم برای همین گفتم: همین طوری. خب بریم دیگه.ببین امام حسین چه طور خودش زندگیت رو قشنگ می کنه. عزت می خواهی خودش بهت میده. آرامش می خواهی خودش بهت میده…. به آسمان نگاه کردم، دلم سبک شد
کمی رفت توی فکر اما انگار که حدس زده بود به آرامی گفت: به خاطر محرم؟ نگاهش کردم که ببینم از گفتن این حرف چه احساسی دارد. اما نمی تونستم زیاد به صورتش نگاه کنم سریع گفتم: آره.
لبخند کوچکی بر صورتش افتاد و گفت: تا به حال بدون آرایش ندیده بودمت!
پیش خودم گفتم: حتما داره مسخره ام می کنه. نکنه به نظرش خیلی زشت میام. نکنه که…
نگرانی ام سرم را به پایین انداخت. دلم می خواست صورتم را مخفی کنم تا بیشتر از این به من نگاه نکند.
به پارک رفتیم و روی یکی از نیمکت ها نشستیم. دلم می خواست زودتر زمان بگذرد و به خانه برگردم.
وقتی کنارم نشست به فکر فرو رفته بود و گاهی به صورتم نگاه می کرد و گاهی به روبرو خیره می شد.
من که می خواستم فضا را عوض کنم و کمی هم از همدیگر دور شویم بهش گفتم: این طرف ها بستنی نیست؟ دلم بستنی می خواد.
به من نگاهی کرد و گفت: چرا هست. اون طرفه. می خوای؟ سرم را به تایید تکان دادم و او خودش را جا به جا کرد که برود. اما با کمی تأمل صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: مریم یه چیزی می خوام بهت بگم… کمی دلم شور افتاد. یعنی چی می خواد بگه؟! نکنه می خواد بگه دیگه من رو نمی خواد!
آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: چی؟ بگو.
لبخندی زد و گفت: راستش رو بخواهی…
بعد از یک لحظه سکوت دوباره ادامه داد: من تا چند سال پیش دچار یک گناهی می شدم… هر کاری هم می کردم نمی تونستم ترکش کنم…
دوباره سکوت کرد اما باز هم ادامه داد: …شده بود عادتم. تازه بهش علاقه مند هم شده بودم. اما می دونستم که کار خوبی نیست. برای همین یک روز تصمیم گرفتم که از امام حسین بخواهم که من رو کمک کنه تا از دست این گناه خلاص بشم. بهش گفتم که من حریف خودم نمیشم. تو یه کاری بکن. چند روز بیشتر نگذشته بود که هر وقت می اومدم گناه کنم ترسی می افتاد توی دلم. دیگه انجام دادنش برام آسون و لذت بخش نبود. باهاش کیف نمی کردم. دلم می گرفت. ترک کردنش برام آسون شد…
وقتی کم کم از زندگی ام رفت بیرون به حسینیه ای رفتم و از امام حسین خواستم که هیچ وقت تنهام نگذاره. بهش گفتم که کاش می شد من برای گناه نکردن یک همراه و همپا داشتم. کسی که اگه خواستم گناهی نکنم مسخره ام نکنه.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: مطمئنم اون کسی که خواستم تو بودی.
خندید و دوباره گفت: اگه من می دونستم تو این قدر امام حسین را دوست داری زودتر می اومدم خواستگاریت.
من که اصلا انتظار چنین حرفی را نداشتم اول تعجب کردم اما بعد از شنیدن تمام حرف هایش چنان شادی ای بر دلم نشست که بی اختیار به صورتش نگاه کردم و خندیدم.
آن هم چشمکی به من زد و گفت: بدون آرایش هم خوشگلی ها. و با لبخندی مهربان تر از قبل به صورتم نگاه کرد و بلند شد و رفت.
وقتی رفت یاد امام حسین و دل مهربانش افتادم. یاد حرف آن خانم که می گفت: گناه نکن ببین امام حسین چه طور خودش زندگیت رو قشنگ می کنه. عزت می خواهی خودش بهت میده. آرامش می خواهی خودش بهت میده…. به آسمان نگاه کردم، دلم سبک شد و با خودم گفتم: قربون بزرگی اش برم که هر کی امام حسین رو داره همه چی داره.
منبع :تبیان