مجله اینترنتی انعکاس
مطالب جذاب وخواندنی وب

طنز؛ پیازت اذیتت نمی کنه؟

حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم. هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

 

شاگردان بعد از چندروز به حکیم شکایت بردند که: «بوی پیاز ما را اذیت می کند.» حکیم گفت: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید.»

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

شاگردان بعد از چند روز به حکیم شکایت بردند که: «بوی پیاز ما را اذیت می کند.»

حکیم گفت: «از بوی پیاز به جرم مزاحمت شکایت کنید.» و از شدت شیرین بازی خودش ترک برداشت.

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

بعد از چند روز از شاگردان پرسید: «بوی پیاز اذیتتون نمی کنه؟»
گفتند: «نه.

گفت: «ولی منو دیوونه کرده!» و آنها را با تیپا از کلاس که بوی پیاز گرفته بود بیرون انداخت.

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

بعد از چند روز شاگردان دیسک گرفتند و پدرانشان خرج دوا و درمان را از حلقوم حکیم بیرون کشیدند.

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

شاگردان پرسیدند: «جای شما هم همون یدونه پیاز بذاریم؟»
حکیم آن ها را مثل پیاز شکست.

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

شاگردان بحث استقلال و پرسپولیس را پیش کشیدند و خون ها ریخته شد.

حکیمی به شاگردانش گفت: «هر کدام در یک کیسه به تعداد آدم هایی که دوستشان ندارید پیاز بگذارید و کیسه را همه جا با خود ببرید.»

شاگردان گفتند: «پیازو می خورن باهوش!» و حکیم را با پیاز تفت دادند تا رنگش طلایی شد.

حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم…»

هرکدام بازی ای پیشنهاد دادند و کلاس را به گند کشیدند.

حکیمی به شاگردانش گفت: «می خواهیم یک بازی انجام دهیم. هر کی بیاد خونه ما گوسفند سنتورزنمو ببینه می ذارم بازی کنه.»

شاگردی گفت: «ما هم خونه مون پیاز فیزیکدان داریم!» حکیم گول خورد و به خانه شاگرد رفت و لنگ لنگان فهمید که کودکان این دوره با دوره ما فرق دارند!

منبع : ماهنامه خط خطی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.