متأسفانه احمد بیابانی آن زمان استعداد عجیبی در دعوا داشته است به طوری که هر روز در منطقهی شاهعبدالعظیم یا او را با چاقو میزدند یا او کسی را میزده. آن زمان چندتا دعوای بزرگ هم در میدان شهرری راه میاندازد و عدهی زیادی را هم میزند. بزن بهادر بود اما مردم آزار نبود، هر کس مورد ظلم قرار واقع می شد از او کمک می گرفت. بدنش حسابی جای چاقو داشت اما در کنار این صفات باید این را هم گفت که شهید بیابانی خیلی زیاد به پدر و مادرش احترام میگذاشته است و هر موقع آنها کاری داشتند، بدون معطلی انجام میداده. کل ماه محرم و صفر لباس مشکی به تن میکرده و هر پنجشنبه و جمعه به هیئت محلشان کمک میکرده و قبضها را نگه میداشته و میگفته «اینها سند نوکری است!» یکی از مسائلی که احمد بیابانی را نجات داد و عاقبت بخیر کرد، نماز بود؛ با همهی خلافهایی که میکرد هیچ موقع نمازش ترک نشد.
انقلاب که شد احمد کلا زندگی جدیدی را انتخاب میکند و مسجد میرود، در سخنرانیها شرکت میکند، نماز جماعت میخواند، دعوا نمیکند و پای بساط های گذشته نمی نشیند، اما این تحول یک سال بیشتر طول نمیکشد. یعنی بعد از یک سال دوباره همان احمد سابق میشود. به باغهای اطراف شاهعبدالعظیم میرفته برای بساط های رفاقتی و بعد از آن هم در خیابان درگیری هایی داشته است. یک روز بچههای بسیج تصمیم میگیرند او را دستگیر کنند چرا که دادسرای شهرری حکم مفسد فیالارض بودن او را صادر میکند. وقتی احمد این موضوع را میفهمد به پیشنهاد دوستانش تصمیم میگیرد به جبهه برود اما به هر دری میزند، نمیتواند تا اینکه به دست بچههای بسیج میافتد و او را دستگیر میکنند.
آقای راسخ فرماندهی گردان مالک تعریف میکرد، «یک روز دیدم بچهها احمد بیابانی را گرفتهاند و اسلحه پشت گردنش گذاشتهاند و میگویند خجالت نمیکشی بچههای مردم در جبههها میجنگند تو اینجا الواتی میکنی؟ احمد داد زد نامرده کسی که فردا نره جبهه! من هم وقتی صحنه را دیدم گفتم من فردا دارم به جبهه میروم اگر مردی فردا ساعت شش صبح میدان شاهعبدالعظیم باش. فکر نمیکردیم بیاید ولی آمد و پای حرفش ماند.»
یک ماه از حضورش در جبهه ریجاب گذشته بود که به دلیل دعواها و کارهای نامربوطش از جبهه اخراج میشود. فرماندهی بعدی ریجاب خودش میآید دنبال احمد و وقتی احمد دوباره برمیگردد دیگر آن آدم قبلی نیست. نمازهایش ورد زبان همه میشود و شب زندهداریهایش برای همه الگو؛ هر کسی به او میرسد التماس دعا میگوید. دیگر در جبهه میماند ولی خیلی جالب است، دوستانش میگفتند احمد با ما به استخر نمیآمد چراکه میگفت من بدنم پر از جای چاقو است و با این بدن آبروی رزمندهها را میبرم. حتی میترسید شهید شود. دوستانش تعریف میکردند احمد شب آخر از خدا میخواست بدنش بعد از شهادت اینطور نباشد. فردای آن شب با محسن حاجیبابا، فرماندهی سپاه غرب برای شناسایی میروند که گلولهی مستقیم تانک به آنها میخورد و بدنش کامل میسوزد و خدا اینطور دعایش را مستجاب میکند.
افتاب ری