وقتی در راهروها بهتزده ایستادهاند، با آن لباسهای آبی یکدست همه چیز ساده به نظر میرسد، اما گوشهایت را که تیز میکنی صدایی مقطع و کشدار، آسایش آسایشگاه را بر هم میزند. سرباز جوانی که سایه به سایه او را تعقیب میکند، حکایت غریبی دارد. انگار مرد آبیپوش از جنس امینآبادیها نیست!
حرفهایش را نمیفهمم، آرام با خودش جملاتی مبهم را زمزمه میکند، چشمانش نگران است و وقتی من، بهعنوان تنها زن روبهرویش مینشینم با زنجیر آهنینی که به پایش بسته شده، درحالیکه سکندری میخورد، خجالتزده خودش را جمع میکند. پسرک سرباز همچنان در تعقیب اوست و یک لحظه رهایش نمیکند.
به سمت اتاقش میرود، با همان پاهای در بند روی تختش دراز میکشد. معذب است و خيره به زنجير، انگار فهميده است که وجه تمايزش با بقيه بيماران نظرم را جلب کرده. اسمش عباس است و همه ميدانند برای چه اينجاست.
سالها قبل بهخاطر اختلال روانی و توهم، همسرش را به قتل رسانده و با تشخيص کميسيون پزشکی بهعنوان مجرم روانی به آسايشگاه منتقل شده.
کمی آن طرفتر مرد ميانسالی نشسته که در سالهای جوانیاش خواننده اُپرا بوده. نامش رازميک است؛ يکی از هم اتاقیهای عباس و عضو گروه موسيقی آسايشگاه. گاهی هم برای دل خودش میخواند. سالها قبل وقتی در جريان تقسيم ارثيه با خانوادهاش درگير شد، سر از امينآباد درآورد و حالا يکی از قديمیهای آسايشگاه است.
محمد يکی ديگر از ساکنان اين اتاق درحالیکه با وحشت از کنارم عبور میکند، میگويد: «فردا مرخص میشوم». وقتی بهانه همصحبتی را به دستم داد درباره عباس از او میپرسم. چرا پاهای هم اتاقیات با زنجير بسته شده؟ محمد آرام میگويد: «میگن قاتله، زنش را کشته». چه احساسی داری از اين که هم اتاقيته؟ «عباس پسر خوبيه اما من از ماموری که هميشه همراهشه میترسم.»
نیم قرن عدم اجرای قانون
ترس، واژه غریبی نیست، احساس نا امنی آن هم برای بیمارانی که بهدلیل اختلال، وحشتزدگی و ترس به آسایشگاه منتقل شدهاند. حسی که میتواند با تشديد بيماری همراه شود. حالا آنها بايد با همه ترسها و توهمات مبهمشان، حضور سايه سربازهای زندان را که در شيفتهای ۲۴ ساعته برای محافظت از مجرمان روانی به آسايشگاه میآيند تحمل کنند. حکايت عجيب قرارگرفتن بيماران روانی که مرتکب جرم شدهاند در کنار بيماران روانی عادی بحث ديروز و امروز نيست.
جای خالی آسايشگاه مخصوص مجرمان روانی حدود نيم قرن است که در ايران احساس میشود، يعنی ۴۹سال پس از تصويب قانون اقدامات تامينی. قانونی که درسال ۱۳۳۹ به تصويب رسيد، در ماده ۴ خود ضرورت تاسيس محل مناسب برای مجرمان روانی را تصويب کرد.
به نوشته اين قانون «هرگاه مجرمان مجنون يا مختل المشاعر مخل نظم يا امنيت عمومی بوده و دارای حالت خطرناک باشند و دادگاه تشخيص دهد که برای جلوگيری از تکرار جرم نگهداری يا معالجه مجرم در تيمارستان مجرمان لازم است در اين صورت حکم به نگاهداری يا معالجه او در تيمارستان مجرمان خواهد داد.» در ادامه هم ماده ۲ همين قانون دولت را مکلف کرده بود که ظرف ۵سال از تاريخ تصويب قانون يعنی تا ۱۲ ارديبهشتماه سال ۱۳۴۴ اقدام به تأسیس بيمارستان روانی برای مجرمان غيرمسئول کند.
درحالیکه تعداد زيادی از مجرمان که به حکم قاضی برای تشخيص سلامت يا اختلال روانی به سازمان پزشکی قانونی معرفی میشوند، به جای زندان به آسايشگاههای روانی که کميسيون پزشکی تاييدشان میکند، فرستاده میشوند.
تبعیض، بیماری را تشدید میکند
زندگی در دنیایی که هیچ یک از آدمهایش شبیه هم نیستند گاهی مشکلات فراوانی را رقم میزند. حتی نگاه آسیبشناسانه به یک اجتماع کوچک مثل شاگردهای یک مدرسه یا ساکنان یک ساختمان به تفکیک موقعیت و اختلافات طبقاتی احساس خوشایندی را برای افراد به همراه ندارد، چه برسد به اینکه این تفاوتها و تبعیضها در قشر آسیبپذیرتر جامعه رخ دهد.
مردی که با برچسب مجرم روانی و با پاهای زنجیر شده در میان بیماران و کادر پزشکی آسایشگاه حضور دارد قطعا علاوه بر آسیبهای روحی که در درازمدت برای اطرافیانش خواهد داشت خودش نیز قربانی این تفاوت خواهد شد. او تنها بیماری است که پاهایش زنجیر دارد و ماموری مدام حرکاتش را زیرنظر دارد. در اتاق کار و درمان هم اوضاع چندان جالب نیست. «میترا اشتری» کار درمانگر بخش سینا ٢، در رابطه با فعالیت بیمارانی که پاهایشان با زنجیر قفل شده است، به «شهروند» گفت: « این بیماران با توجه به محدودیتهای حرکتی که دارند، نمیتوانند مثل دیگران تمام بازیها و حرکات ورزشی را انجام دهند. به همین خاطر برای تخلیه انرژیشان بیشتر بوکس و دارت کار میکنند.»
اما تبعیض تنها در اتاق کار و درمان اتفاق نمیافتد بلکه مجرمان به دلیل پیوند بیماری و جرمی که در پروندهشان ثبت شده برای انجام خیلی کارها یا رفتن به برخی قسمتهای آسایشگاه هم محدودیت دارند.
«علیرضا قهرمانی» سرپرستار بخش سینا یک، در رابطه با مشکلات نگهداری مجرمان روانی در این بخش به «شهروند» گفت: « در استانداردهای کلی باید بخش بیماران روانی با مجرمان روانی تفکیک شود، اما متاسفانه چنین امکانی در آسایشگاهها وجود ندارد و همه بیماران با یکدیگر و بدون تفکیک بستری میشوند. هر از چند گاهی مجرمانی که به دلیل اختلال روانی مرتکب جرم شدهاند و یا در دوران محکومیت در زندان دچار بیماریهای روانی شدهاند، با حکم قضایی به این آسایشگاه معرفی میشوند.
طول درمان این بیماران گاهی در چند هفته و گاهی سالها طول میکشد و حتی بعضی از این بیماران مجرم به دلیل اختلالهای مزمن یا نداشتن سرپرست به بخش بلوک آسایشگاه فرستاده میشوند.
درواقع بخش بلوک که بهتازگی به پردیس تغییرنام داده است، بخشی است که بیمار تا آخر عمرش در آنجا نگهداری میشود. بیمارانی که جرایمی مانند قتل، کلاهبرداری و اختلاس را در پروندهشان دارند، باید با یک مامور پلیس و پابند در آسایشگاه نگهداری شوند.
هرچند بهطورکلی ما به مشکلات قضایی بیمار توجهی نداریم و اولویت برای کار ما درمان این بیماران است اما بههرحال این بیماران به دلیل مجرم بودن از رفتن به جاهای غیرضروری مانند پارک، سینما و… محروم هستند و باید بر این موارد نظارت کنیم. مسأله دیگری که برای این بیماران وجود دارد این است که بیماری روانی احتمال بازگشت دارد و معمولا خانوادههای مجرمان روانی که در آسایشگاه بستری میشوند، آنها را حمایت نمیکنند و به همین دلیل ترخیص آنها هم گاهی با ریسک بالایی انجام میشود. »
بخش زنان مجرم در آسایشگاه روانی
چند متر آن طرفتر بخش زنان است؛ ساختمانی ديگر که بيماران روانی از جنس و نسلهايی پس و پيشتر از من را در فضای منجمدش «آسايشگاهی» کرده. فضا شلوغ است و مبهم، دختر جوانی با گيسوی بافته به سمتم میآيد. میگويد: «اومدی دنبال من؟!»
گويی همه منتظرند، منتظر يک آشنا. اما نه! اينجا منطق بر مداری ديگرگونه میچرخد.
دختری میگفت ۷هزار و۳۴۲سال سن دارد. بیراه هم نمیگفت. اينجا خيلیها محکوم به ماندن هستند، تا ابد. سراغ سرپرستار بخش رفتم. مريم دهبزرگی سرپرستار بخش قانون يک، در رابطه با مجرمان روانی زن در اين آسايشگاه به «شهروند» گفت: «زنان مجرمی که دچار اختلالات روانی هستند با نامه قضايی به اين بخش از آسايشگاه معرفی میشوند تا تحت درمان قرار گيرند. بعد از مدتی هم که بهبود پيدا میکنند، از طريق کادر مددکاری با دادسرا يا زندان مکاتبه میکنيم و اجازه ترخيص میگيرم. در اين بخش هم ما فعلا فقط يک بيمار مجرم داريم که به قتل بچه خواهر شوهرش متهم است.»
برای ديدن اين زن اجازه میگيرم اما به گفته سر پرستار بخش، خانوادههای اينها هم اجازه ملاقات ندارند، اما گفت و گو با مامور زنی که از اين بيمار متهم به قتل مراقبت میکند حکايت دردناکتری از اين فضا را دستگيرم کرد.
اين مامور جوان که از ندامتگاه زنان شهرری به اينجا منتقل شده در رابطه با شرايط کارش در آسايشگاه روانی میگويد: « گاهی زندانیها به دلايل مختلف دچار اختلالات روانی میشوند و به همين خاطر برای تحت درمان قرار گرفتن بايد همراه مامور به آسايشگاههای روانی منتقل شوند. شرايط اينجا برای من سخت است و احساس امنيت ندارم. اگر متهمی قصد فرار داشته باشد من وسیلهای برای دفاع ندارم اما ۲ تا سرباز بيرون از آسايشگاه نگهبانی میدهند. بههرحال اين شغلمه، اما بعد از پايان شيفتهايی که اينجا هستم سعی میکنم همه چيز را فراموش کنم.»
از او راجع به شرايط زنی میپرسم که علاوه بر عنوان بيمار روانی، لقب قاتل را هم يدک میکشد.
او میگوید: « از صبح که ميام حرفی نمیزنه، بيشتر روز رو میخوابه و حرفهاش معمولا مبهمه. موقع صبحانه و ناهار زنجیر پاهاش رو باز میکنيم اما از ساعت ۲ ظهر تا صبح فردا پاهایش رو با زنجير میبنديم.»
در تمام طول صحبت، همچنان صدای دخترکی در گوشم زنگ میزند که میپرسيد «آمدی من را با خودت ببری؟»؛ اما بیجواب و گيج از بخش خارج میشوم.
آمار تکاندهنده از مجرمان روانی
مجرمانی که دچار اختلالات روانی مانند اسکيزوفرنی هستند سالهاست که بين آسايشگاه و زندان سرگردانند. با اينکه پزشکان میگويند بيمار روانی حتی پس از بهبود هم امکان عود بيماری را دارد اما به جز کسانی که در آسايشگاه ماندگار میشوند خيلیها هم با تشخيص کميسيون پزشکی بعد از مدتی مرخص شدهاند. اين ترخيصها هميشه هم پايانی خوش نيست.
خيلیها محکوميتشان تمام میشود اما تضمينی برای بهبودشان وجود ندارد. همين چندسال پيش بود که زنی در تهران بهدليل اختلالات روانی يکی از فرزندانش را به قتل رساند و بعد از اين که محکوميتش را دريک آسايشگاه روانی سپری کرد، چند ماه بعد از آزادی دوباره فرزند ديگرش را به قتل رساند.
البته علم روانشناسی و انواع اختلالات روانی آنقدر گسترده است که خيلی چيزها در اين فرآيند قابل پيشبينی نيست اما نداشتن آسايشگاهی مخصوص مجرمان رواني هم به گفته کارشناسان میتواند امنيت را چه برای جامعه و چه برای مجرم تامين کند.
سيدمهدی صابری عضو هيات علمی مرکز تحقيقات پزشکی قانونی که سالهاست با ارایه مقالات مختلف يکی از حاميان تاسيس بيمارستانی مخصوص مجرمان روانی است در اينباره به «شهروند» گفت: «متهمان يا زندانیهايی که دچار اختلالات روانی هستند بايد قبل از منتقل شدن توسط کميسيون پزشکی سازمان پزشکی قانونی مورد بررسی يا تاييد قرار گيرند.
تعدادی که ماهانه به بيمارستانهای روانی معرفی میکنيم حداقل ۱۰ تا ۱۵ نفر است، البته همه اينها نياز ندارند تا به صورت درازمدت بستری شوند، زيرا خيلیها به دليل مصرف مواد مخدر يا تاثير دوران محکوميتشان در زندان دچار اختلالهای روانی میشوند که به يک دوره درمانی نیاز پیدا میکنند.
بههرحال بهطورکلی هرسال بين ۱۰۰ تا ۱۵۰ مورد بيماران کيفری فقط در استان تهران به آسايشگاهها منتقل میشوند. اما اين بيماران فضای ويژهای لازم دارند و انتقال آنها به آسايشگاههای روانی علاوه بر تاثيری که بر روند درمان بيماران ديگر خواهد گذاشت احتمال تشديد بيماری مجرمان روانی را نيز بهوجود میآورد. به همين خاطر ضرورت ساختن آسايشگاه يا حتی بخشهايی که مخصوص مجرمانی که دچار اختلالات روانی هستند سالهاست که در کشور احساس میشود. با اين حال اخيرا ديدگاههای مثبتی برای ايجاد فضايی مخصوص اين مجرمان، از سوی مسئولان ارایه شده است. بررسی آمارها در کشورهايی که دارای آسايشگاه يا زندان مجرمان روانی هستند نشاندهنده کاهش و عدم تکرار جرم از سوی مجرمان روانی است که بعد از دوران محکوميت، بهبود پيدا کرده و به جامعه بازگشتهاند».
ملاقات تمام است
رفتن به آسايشگاه روانی امينآباد با همه حسهای تلخ و شيرينش تجربهای غريب است. تجربهای درهم آميخته با صدای زنجير پابند متهمان، که زخمههايش در آن آسايشِ تزريق شده به آسايشگاه تا مدتها در فضای مبهم ذهنت میپيچد؛ بوی مايع ضدعفونی، فضاهای باز که زير آن نور مريضِ مهتابی، سرشار است از قصههای منحصر به فرد، اتاقهای کوچک و تنهای محصور در آن، خندههای بیانتها و اشکهای بیآخر. همه اينها روزگاری ساکنان همين شهر بودند. چه مجرم، چه غير آن، نمردهاند؛ همچنان گوشهای از شهر را منزل کردهاند، دورتر از روزمرگی ما.
حرف های نا شنیده از یک مجرم روانی
نیمهشب با صدایی مبهم از خواب بیدار شد، همزادش بالای سرش نشسته بود، ملافههای سفیدرنگ خونی بود. ناصر فریاد میزد. با همزادش به سمت آیینه رفت، پشت سرش ایستاد و فریاد زد «زن برادرت؛ روح همسرت را تسخیر کرده، او نمیخواهد تو زندگی کنی! همانطور که پدر و مادرت را کشت تو را هم خواهد کشت!»
قصه ناصر از زبان خودش این است؛ اما پرونده کیفریاش نشان میدهد او دچار توهم است. توهمی که او را قاتل کرد و به آسایشگاه کشاند.
میپرسم: «چه شد که آوردنت آسایشگاه؟» سخت و مبهم حرف میزند: «زن برادرم، پدر و مادرم را کشت من هم برای انتقام، مادرش را به قتل رساندم، حالا میگن من توهم دارم.» با توضیح دکتر متوجه میشوم او به افسردگی سایکوتیک دچار است و تماس با واقعیت را از دست داده.
ناصر میگوید: «جریان خیلی پیچیده است، نمیتونم واقعیت رو توضیح بدم. چشم و ذهنم میگن زن داداشم هویتش رو منتقل کرده به همسرم. تو غذام دارو میریختن و هر شب موقع خواب از بدنم خون میرفت.»
از او راجعبه شرایطش میپرسم از اینکه آسایشگاه بهتر است یا زندان؟ بیحال میخندد و حرف عجیبی میزند: «درسته که اینجا تو آسایشگاه از زندان خیلی راحتترم، اما هر روز با خودم فکر میکنم که اگر در زندان بودم حرفام رو باور میکردند اما حالا که اینجام هیچکس حرفام رو باور نمیکنه.»