پارچهای مچاله کنار خیابان نزدیک مسجد افتاده بود. صدا از لابلای پارچه به گوش میرسید. مردی جلو رفت و روی آن خم شد وقتی پارچه را کنار زد نوزادی نحیف با چشمانی معصوم روی زمین سرد و سخت دست و پا میزد و با ضجههایش آغوش گرمی را طلب میکرد. هنوز بندناف داشت و این نشان میداد دخترک چند روزی بیشتر از تولدش نگذشته بود. مرد رهگذر نوزاد را در آغوش گرفت و سعی کرد آرامش کند. نوزاد آنقدر گریه کرده بود که دیگر رمقی برایش نمانده بود به همین خاطر وقتی خود را در آغوش پر مهری دید بلافاصله به خواب رفت. جست و جو برای یافتن پدر و مادر دخترک، به هیچ نتیجهای نرسید و نوزاد بیپناه را به کلانتری محل انتقال دادند.
نوزادی که «شیرین» شد
تاریخ ۲۰ شهریور نوزاد سرراهی تحویل کلانتری شهرری شد. از آنجا که به نظر نمیرسید بیش از ۵ روز از تولد او گذشته باشد و اثری نیز از خانوادهاش نبود، دختر کوچولو با حکم دادسرای تهران به شیرخوارگاه آمنه تحویل داده شد. پرونده تشکیل و روی آن نوشتند: «شیرین تقوایی منش». «شیرین» ۹ ماه میهمان مددکاران بود تا اینکه اتفاقی جالب، سرنوشت او را به کلی تغییر داد.
سفری به آن سوی مرزها
«شیرین» با اینکه نمیتوانست راه برود اما یاد گرفته بود مادر و پدری را که هیچ وقت ندیده با زبان کودکانهاش صدا کند. ۹ ماه از زندگی نوزاد سرراهی در شیرخوارگاه میگذشت که زن و مردی سوئدی، برای گرفتن سرپرستی کودکی به آنجا رفتند. زوج جوان با هزاران آرزو و به امید یافتن فرزندی دلخواه پروندههای زیادی را بررسی و سرانجام هر دو به اتفاق «شیرین» را انتخاب کردند. کارهای قانونی انجام شد و دخترک سرراهی با نام «جسیکا» همراه پدر و مادر جدیدش به آن سوی مرزها سفر کرد.
واقعیتی که پس از ۵ سال فاش شد
«جسیکا» از وقتی خودش را شناخت در خانواده «پترشون» و در شهر «تورشووپینگ» سوئد زندگی میکرد. ۵ سال داشت که «استلان»، پدرخواندهاش با معرفی کشور ایران به او، راز زندگی گذشتهاش را فاش کرد. اما «جسیکا» هنوز کوچکتر از آن بود که بتواند حرفهای پدر را درک کند. او نه تنها ایران را نمیشناخت بلکه حتی یک کلمه فارسی هم یاد نگرفته بود.
هر چه میگذشت و دنیای دور و برش را بیشتر میشناخت علاقهاش به کشف گذشته مبهمش بیشتر میشد. پدر و مادر خوانده «جسیکا»، او را عاشقانه دوست داشتند و از هیچ کاری برای شاد کردن او دریغ نمیکردند اما دخترک از زمانی که به واقعیت گذشته پی برده بود دیگر خودش را ایرانی میدانست و دنبال راهی برای یافتن گذشتهاش بود.
در حسرت دیدار مادر
«جسیکا» با حمایت خانوادهاش درس خواند و ازدواج کرد. اما پس از سالها زندگی مشترک با داشتن دو پسر از همسرش جدا شد. او که حالا در ۴۲ سالگی طعم مادری را چشیده با هزاران سؤالی که در ذهن دارد بهدنبال خانوادهاش میگردد. «جسیکا» گفت: «احساس میکنم نیمهای از وجودم گم شده است. نخستین بار که خواب مادرم را دیدم، حسرت در آغوش کشیدنش را داشتم اما چیزی مانع از رسیدن ما به هم میشد. یک روز اتفاقی خانمی ایرانی را در سوئد ملاقات کردم. او عکس و فیلمهای بسیاری از ایران به من نشان داد و حس جدیدی را در وجودم زنده کرد. از آن موقع سعی کردم کمی فارسی یاد بگیرم.
دلم میخواهد وقتی پدر و مادرم یا شاید هم خواهر و برادرم را پیدا کردم به زبان مادریام با آنها حرف بزنم اما نمیدانم این رؤیا چه زمانی محقق میشود. دوست دارم بدانم خانواده اصلیام چه کسانی هستند و چرا مرا رها کردهاند و… هزاران سؤال در ذهنم است که بیصبرانه در انتظار شنیدن پاسخ آنها هستم.من هیچ نشانی از خانواده واقعی خود ندارم و نمیدانم چگونه باید آنها را پیدا کنم فقط میدانم اواخر شهریور سال ۵۵ در شهر ری رهایم کردهاند.»
کسانی که میتوانند این زن جوان را در یافتن خانواده واقعیاش یاری کنند میتوانند با گروه جویندگان عاطفه «روزنامه ایران» با شماره ۸۸۵۰۰۱۰۰-۰۲۱ تماس بگیرند.