جواد آباد ورامین؛ آنجا که وقتی با خودرو با سرعت کمی هم حرکت میکنید، هالهای سنگین از گرد و غبار همه جا را فرامیگیرد، در یک ساختمان قدیمی با مساحتی حدود هزار متر مربع پای صحبت کسی مینشینیم که امروز با کوله باری از مشکلات زندگی، استوار ایستاده و این مکان را به دامداری تبدیل کرده و مشغول فعالیت است تا با همت مثال زدنی، سفره روزی خود و فرزندانش را هر روز وسیع تر پهن کند. خانم ۴۸ سالهای که حالا چند سالی است سرپرستی خانوادهاش را عهده دار است و طی این سالها به ویژه بعد از مرگ همسرش، به کار و تلاش پرداخته و از نانوایی، کشاورزی، کار در کارخانه بلور سازی، سبزی خشک کنی و دامداری؛ جملگی منظومهای از همت بلند او برای تأمین معاش بوده است. روایت امروز ما داستان زندگی فاطمه اکبر زاده،
بانوی مددجوی کمیته امداد ورامینی است که از سالها سختی و زندگی برایمان گفت؛ از روزهایی که فرزندانش مجبور بودند به دلیل فقر خانواده فقط نان در تابه روغن سرخ کرده و بخورند و زمانهایی تنها به مرغ داخل یخچال نگاه کنند و آن را برای روزی که شاید مهمان بیاید ذخیره نگه دارند. از ترس آبروی خود هنگامی که مهمان به خانه شان میآمد، بگویند سیر هستند تا رسم آبروداری از مادر خانه را به درستی به جا آورند. آنچه از نظرتان می گذرد ماحصل گفتوگو با این بانوی مددجوی کمیته امداد است؛
فاطمه اکبرزاده اظهار میدارد: اصالتاً اهل شیروان هستم اما یک ساله بودم که به ورامین آمدیم. برادرم زمانی که سال ۶۳ سرباز بود، به شهادت رسید و پدرم به مغنی گری مشغول بود.
ابتدا به روستای «در بالا» آمدیم. سال ۶۲ ازدواج کردم و سه پسر و یک دختر دارم. سال ۸۴ همسرم به دلیل ایست قلبی و بیماری دیابت در سن ۴۳ سالگی فوت کرد. آن زمان من ۳۶ ساله بودم.
بعد از فوت همسرم پسر بزرگم که آن زمان ۱۷ سال داشت در کشتارگاهی در تهرانپارس مشغول به کار شد تا بتوانیم از عهده مخارج زندگیمان بربیاییم. البته بعد از مدتی دو فرزند دیگرم نیز در این کشتارگاه مشغول به کار شدند. من و دخترم در ورامین بودیم و بچهها آخر هفته به منزل میآمدند.
در دورانی که همسرم مریض بود به دلیل اینکه قادر به فعالیت زیاد نبود من همراه با پسرم در روستا کشاورزی میکردیم. زمینی را اجاره کرده بودیم و در آن صیفی جات میکاشتیم. البته کار اصلی همسرم هم کشاورزی بود.
دوران سختی بود و درآمد خوبی نداشتیم. در زمانهایی که پسرم به مدرسه میرفت و کشاورزی نمیکردیم، من با تنوری که تهیه کرده بودم شروع به پختن نان کردم.
* تلاش برای پخت نان از ساعت دو نیمه شب!
آن زمان ساعت دو نیمه شب از خواب بیدار میشدم و خمیر آماده میکردم تا عصر هنگام آمدن از زمین کشاورزی بتوانم نان بپزم. روزها ساعت ۷ صبح به زمین کشاورزی میرفتیم و تا عصر مشغول به کار بودیم.
* کار در بلورسازی و سبزی خرد کنی:
بعد از گذشت مدتی، نانوای روستا اعتراض کرد و من نانوایی را تعطیل کردم. مدتی در کارخانه بلورسازی منطقه باقرآباد ورامین و پس از آن چند وقتی نیز در منطقه جواد آباد در کارخانه سبزی خرد کنی کار کردم. در نهایت کشاورزی را ادامه دادم، اما سرمایهای برای ادامه کار نداشتم. بالاخره همسرم از کار افتاد و در سال ۸۴ تحت پوشش کمیته امداد قرار گرفتیم و تنها دو ماه مستمری از کمیته امداد گرفت و بعد از آن درگذشت.
سال ۸۵ از روستای «در بالا» به ورامین آمدیم و با دو میلیون و پانصد هزار تومانی که از کمیته امداد وام گرفتم خانهای را اجاره کردم. پس از ازدواج پسر بزرگم در سال ۸۷ دو پسر دیگرم مجبور شدند برای تأمین هزینهها کار کنند.
* فعالیت در لحاف دوزی:
بچههایم در لحاف دوزی در ورامین کار کردند و بعد از مدتی این دو هم در کشتارگاه تهرانپارس که فرزند بزرگترم کار میکرد مشغول به کار شدند. آنها خیلی با هم اتحاد دارند؛ به طوری که هر کدام که سرباز شدند آن یکی خرج او را میداد.
سال ۹۳ دو فرزندم تصادف کردند و یاسر پسر کوچکم سه سال درگیر صدمات این حادثه بود. آن زمان او سرباز بود. بالاخره هشتاد میلیون تومان دیه آسیب دیدگی او را گرفتم. نصف آن را زمین گرفتم و با قسمتی از این پول یک وانت برای آنها خریدم.
اولین وام را به مبلغ ۲۰ میلیون، سال ۹۶ از کمیته امداد گرفتم و حدود هشت ماه پیش این ساختمان و دامداری را با ده میلیون ودیعه و ماهانه ۸۰۰ هزار تومان، اجاره کردم.
* چرا دامداری؟
بچهها کار درستی نداشتند و یکی از پسرانم علاقه خاصی به دامداری داشت. وقتی کمیته امداد وام را پیشنهاد داد و من آن را گرفتم، اینجا را اجاره کردیم و دامداری راه انداختیم و الان ۶۵ گوسفند داریم.
قصد دارم دامداری را توسعه دهم. من با پولی که بابت دیه تصادف فرزندانم گرفتم دو قطعه زمین ۱۷۰۰ متر و ۳۷۰۰ متر خریدم و قصد دارم این ۵۴۰۰ متر را تبدیل به دامداری کنم.
اکنون دستگاه بلوک زنی خریده ایم و قصد داریم بلوک مورد نیاز دامداری جدیدمان را خودمان تولید کنیم و ساختمان را بسازیم؛ البته یک دستگاه میکسر هم خریدهام و میخواهم ابتدا ۳۷۰۰ متر را دامداری و ۱۷۰۰ متر را برای پرورش بلدرچین احداث کنم. حدود یک ماه است که بیست و هشت میلیون تومان وام دیگری از کمیته امداد گرفته ام.
قرار است یک وام دیگر به نام خودم بگیرم؛ به دلیل اینکه دو وام قبلی را به نام پسرانم گرفتم و قصد دارم وام روستایی صد میلیون تومانی دیگری از کمیته امداد بگیرم؛ البته فعلاً گفتند ۵۰ میلیون تومان میدهند و در نوبت دریافت وام هستم.
از ایشان پرسیدیم فکر نمی کنید دریافت این مبلغ وام برای یک زن ریسک بزرگی باشد؟ لبخندی میزند و با اعتماد به نفس عجیبی پاسخ میدهد: نه، هیچ ترسی ندارم! مخارج را مدیریت میکنم و هنوز اقساطم عقب نیفتاده است. همه میگویند «تو نترس هستی!» البته من همه پیش بینیها را میکنم. میخواهم سوله بزرگی بزنم و قصد دارم دو هزار گوسفند بخرم و یونجه و آذوقه سالانه بگیرم. البته میخواهم قسمتی را هم به پرورش بلدرچین اختصاص دهم.
* میزان درآمد:
اکنون یک سال است دامداری دارم و هنوز درآمد زیادی ندارم. نان، یونجه، جو و نمک برای گوسفندان میخرم و اینها همه هزینه بر است. فروشم اکنون در جشنها و عید قربان است. الان گوسفند را کیلویی ۲۴ هزار تومان میفروشم و هر گوسفند حدود یک میلیون تومان قیمت دارد.
ممکن است زمانی یک گوسفند را بیش از یک میلیون هم بفروشیم اما با اجاره بها و مخارج دام ماهانه و با توجه به اینکه حدود ۷۰۰ هزار تومان قسط وام میدهم، در آمدم ماهانه ششصد هزار تومان است و با یارانه دریافتی و ۵۳ هزار تومان مستمری خودم در کل درآمدمان کمی بیش از یک میلیون میشود.
* تأمین مخارج روزانه:
کمی مکث میکند و سرش را زیر انداخته و با لحنی محزون میگوید: گاهی وقتها برای نان خوردن روزانه هم مشکل داریم. مدتی بود که بچهها بیکار بودند و فقط زندگی را با یارانه میگذراندیم و اجناس مورد نیاز روزانهام را قسطی میخریدم.
اکنون آرتروز زانو گرفتهام و میخواهم لباسشویی بگیرم اما هنوز نتوانستهام. بعد از تصادف و تعطیلی لحاف دوزی شرایط خیلی سختی داشتیم. وقتی پسرانم تصادف کردند ماهانه ۳۳۰ هزار تومان هزینه درمان یکی از آنها میشد و پسرم تا یک سال تحت نظر دکتر بود. در آن مدت دامادم خرج ما را میداد.
«یاسر رزم فر» پسر کوچک خانواده که چهره آفتاب سوخته اش حکایت از کار و تلاش در گرمای سوزان تابستان دارد، میان حرف مادرش میآید و میگوید: سختی زیادی کشیده ایم! برای نمونه در آن زمان مرغ در یخچال خانه داشتیم اما نمیخوردیم تا مبادا مهمان بیاید و آبرویمان برود. وقتی مهمان میآمد و ما احساس میکردیم که شاید غذا کم باشد، غذا نمیخوردیم و میگفتیم ما سیر هستیم.
* از بی پولی، نان خالی را در روغن سرخ می کردیم و میخوردیم!
یاسر نگاهی از سر اندوه و تأسف به گوشه اتاقک دامداری کرده و بیان میکند: در دورهای وضعیت مالی ما آن قدر بد بود که ما فقط نان را در روغن سرخ میکردیم و میخوردیم!
از یاسر میخواهیم از آرزوهای جوانیاش برایمان بگوید که نیشخندی میزند و ادامه میدهد: با همه سختیها من هیچ وقت حسرت چیزی را نمیخورم بلکه آرزو دارم مادرم خانهای بخرد و راحت زندگی کند. از خدا میخواهم که به من ثروتی بدهد تا دست یک نفر نیازمند دیگر را بگیرم.
مادر نگاه مهربانی به فرزندش میکند و میافزاید: من از فرزندانم خیلی راضی هستم. بچهها را طوری تربیت کردهام که بسیار قانع هستند، مثلاً با یک
تخم مرغ یا سیب زمینی روزشان را میگذرانند.
قصد دارم اگر خدا کمک کند یک گوسفند قربانی کنم و به نیازمندان بدهم؛ چون خودم زمانی برای یک کیلو گوشت چند ساعت در کمیته منتظر میماندم؛ ضمن اینکه تازه ما بیست و سه روز است که خانه جدیدی با ۳۰ میلیون رهن وماهانه صد هزار تومان گرفتهایم.
از او سؤال می کنیم شما با وجود اینکه یک زن هستید و توان و محدودیتهای بیشتری نسبت به مردان دارید آیا شده خسته و نا امید شوید؟ می گوید: من آن زمان که نان میپختم با همه تنگدستی که داشتم به دیگران نان رایگان هم میدادم و شاید در نهایت نصفه نان به خودمان میرسید، اما خمیرم برکت خاصی داشت و من به این موضوع که خدا در ازای کمک به دیگران برکت میدهد اعتقاد دارم و به چشم میدیدم.
مادر به آرزوهای بلندش اشاره میکند و میافزاید: رؤیای ما سه نفر خیلی بزرگ است! اولا می خواهم یک دفتر برای خودم دست و پا کنم. بعد میخواهم تعداد گوسفندان را به دو هزار رأس برسانم و از بچهها و زندگی شان حمایت کنم.
در خاتمه از این بانوی بزرگوار می پرسیم: بسیاری از مددجویان فقط به مستمری دریافتی ماهانه قانع هستند، شما به عنوان کسی که کارآفرینی کردهاید چه توصیهای به آنها دارید؟
ایشان پاسخ می دهد: باید روی پای خود ایستاد و از هیچ کس انتظار نداشت. من حتی از پدر و مادرم هم انتظار کمک ندارم. هر مشکلی داریم و دارایی و نداری مان همه بین خودمان یعنی با بچههایم حل میشود و کسی از زندگی مان خبر ندارد. در خانه همه با هم مشورت میکنند و مشکلات با همفکری حل میشود.
اینجا، پایان مصاحبه با این مددجوی موفق کمیته امداد امام خمینی (ره) است و با گرمی ما را تا بیرون از دامداری بدرقه میکند و در حالی که مادر و پسر سوار بر موتوری شده و قصد دارند به ساختمان در حال ساخت دامداریشان سر بزنند، از یکدیگر جدا میشویم.