آرشیو انعکاس
برای دسترسی به بخش های اصلی سایت از این قسمت استفاده کنید

بوی بهار در سکانس فراموش شده کهریزک

پدران و مادران ساکن آسایشگاه کهریزک اگرچه از تمام امکانات یک زندگی سالم و کامل‌ترین امکانات پزشکی برخوردارند، اما گاهی دلشان یک خانه گرم می‌خواهد با نوه‌هایی که مدام از سر و کولشان بالا بروند.
بوی بهار در سکانس فراموش شده کهریزک

پیرمرد خسته بود انگار. نشسته بود روی نیمکت سبز رنگی در محوطه آسایشگاه. پای راستش را انداخته بود روی پای چپش و زل زده بود به گوشه نامعلومی در طرف دیگر آسایشگاه.

 
رد نگاهش را که دنبال می‌کنی به سفره هفت سین زیبایی می‌رسی که کنار در ورودی آسایشگاه کهریزک باز کرده‌اند و مجسمه عمو فیروزهای قرمزپوشی که کنار سفره هفت سین ایستاده‌اند.
 
کنارش که می‌نشینی، نگاهش را که به نگاهت می‌دوزد، کلام کوچک درستی آرام آرام از میان لب‌های سفید رنگش بیرون می‌آید. خسته است از قول‌هایی که مردانه نیستند، از فرزندانی که قول داده بودند بیایند ببینندش، اما نیامدند. خودش می‌گوید: «بعد از مرگ زنم تنها ماندم پسرهایم برای زندگی رفتند آلمان. خوب من باید چه می‌کردم؟! چاره‌ای نداشتم. آمدم اینجا. پسرم چند سال است که قول داده بیاید دنبالم اما نیامده.»
 
لهجه شیرین آذری‌اش در کلماتی که بوی جدایی و بدقولی می‌دهند، گم می‌شود. قطره اشکی آرام و بی‌صدا از گوشه چشمش می‌جوشد و لای چین‌های عمیق صورتش جاخوش می‌کند: منتظرم  پسرم بیاید دنبالم من را با خودش ببرد.
 
آسایشگاه خیریه کهریزک پذیرای بیش از 1750 سالمند و معلولی است که هر روز خود را با امید به آمدن مهمانی از شهر آدم‌های بی وفا و فراموش‌کار آغاز می‌کنند. پدران و مادران ساکن این آسایشگاه اگرچه از تمام امکانات یک زندگی سالم و کامل‌ترین امکانات پزشکی برخوردارند، اما گاهی دلشان یک خانه گرم می‌خواهد با نوه‌های که مدام از سر و کولشان بالا بروند.
 
پیرمرد می‌گوید: اینجا خیلی به ما رسیدگی می‌کنند. روزی چند بار ملحفه‌هایمان را عوض می‌کنند. به دردهایمان می‌رسند، اما چه کنم دلم آرام نمی‌گیرد. گاهی دلم می‌خواهد مثل قدیم‌ها یک سفره ساده داشته باشم. کنار غذایم سبزی خوردن و پیاز بخورم. دوست دارم با پسرهایم باشم، اما آنها …؛ خدا را شکر که هر چند وقت یک بار زنگ می‌زنند.
 
بخش سالمندان زن آسایشگاه خیریه کهریزک امروز شلوغ و پرشور است. تعدادی از بانوان نیکوکار آمده‌اند تا اتاق‌های سالمندان را تمیز کنند و آنها را به حمام ببرند.
 
بانوان نیکوکار با دقت زیادی کارشان را انجام می‌دهند و آن قدر با ملاطفت و مهربانی کار می‌کنند که انگار مشغول شست‌وشوی مادر واقعی خودشان هستند.
 
رباب خانم پیرزن مهربانی است که با لهجه اصفهانی‌اش می‌گوید: «دخترم ملاقات کننده هستی. خیلی خوش آمدی. من اهل اصفهانم، اما سال ها در کاظمین زندگی کردم. الان هم که از کار افتاده‌ام من را به اینجا آورده‌اند.»
 
رباب خانم با کمک واکر محوطه سالن را قدم می‌زند و می‌گوید: عید دیگر برایم رنگ و بوی قدیم‌ها را ندارد. بیرون از اینجا کسی را ندارم که بیاید دنبالم. یک دختر دارم که او هم گرفتار است.
 
رقیه خانم، اما شاد و پرانرژی است. با ملاطفت مادرانه‌اش برایت از روزهای خوب عید می‌‌گوید و اینکه عید بهانه قشنگی برای دلجویی از آنهایی است که در این دنیا کسی را ندارند.
 
رقیه ترابی با عدس برای خودش سبزه درست کرده،‌ می‌گوید: ببین دخترم چه قشنگ سبزه‌ها فرفری شدند و آمدند بالا. عید یعنی همین که دلمان خوش باشد و شاد باشیم.
 
هشت سال پیش بود رقیه خانم که در اثر زمین خوردگی توانایی‌‌اش کم شده بود، خودش داوطلبانه به آسایشگاه آمد. او می‌گوید: پسرها و دخترهایم در آلمان و آمریکا زندگی می‌کنند گاهی تلفن می‌کنند، اما دیگر سرشان به زندگی خودشان گرم است.
 
عید نوروز برای رقیه خانم با تماس تلفنی بچه‌هایش و آمدن ملاقات کننده‌های عمومی معنا می‌شود. خودش می‌گوید: همین که مردم شادی به پا می کنند و به دیدن ما می آیند برای ما کافی‌ است.
 
سلطان خانم از آن پیرزن‌های مهربان و خوش‌زبانی که تا دلت می‌خواهد به زبان آذری قربان صدقه‌ات می‌رود. فارسی را که اصلاً نمی‌داند، اما دلش پر است از کلمات پرمهر آذری که از میان لب‌هایش بیرون می‌آید.
 
او می‌گوید: دو بار تصادف کردم و توانایی‌ام کم شد. با امسال عید چهار سال می‌شود که در این آسایشگاه زندگی می‌کنم. یک دختر دارم که نمی‌تواند من را نگه دارد.
 
نگاه مهربانش که گره می‌خورد به حلقه توی دستت، باز هم دهانش به دعا و آرزوی خیر باز می‌شود که الهی خوشبخت باشی، الهی عاقبت به خیر شوی، هوای مادرت را داشته باش.
 
از سلطان خانم که جدا می شوی مثل اینکه مدتها ترکی حرف نزده باشد، می گوید: «دختر گلم همین با من ترکی حرف زدی و دلم را باز کردی برایم یک دنیا ارزش دارد باز هم بیا.»
 
می روی که باز هم بیایی، یادت می آید از آخرین باری که قول دادی بروی و زود برگردی یک سال می گذرد، به تهران که می رسی نمی دانی چه طلسمی دارد این شهر هزار رنگ که دیگر از صبح تا شب به دنبال منافع خودت می دوی و یادت می رود که روزی به کسی قول دادی که به دیدنش بیایی. ساکنان این شهر غریب با احوال پرسی های معمولی تو جان می گیرند، گاهی دستانت را با پاک کردن خیسی چشمان مادری تنها و گرفتن دستان نحیف پدربزرگی مهربان متبرک کن.
 
مزرعه‌ای که بوی زندگی می‌دهد
 
گیتی علی بیگی یکی از 2000 بانوی نیکوکار تهرانی است که سال هاست با آسایشگاه خیریه کهریزک همکاری می کند. گیتی خانم به همراه تعدادی از مددجویان آسایشگاه مزرعه کوچکی راه انداخته اند و سبزی و بادمجان و فلفل و هر چه که بوی زندگی و تازگی بدهد می کارند و به فروش می رسانند.
 
گیتی خانم حضور خودش در اینجا را تنها لطف الهی می داند و می گوید: وقتی کار خیر انجام می دهی ملاطفت روح و قدرت فکر خودت را بالای می بری. ورود به این کارهای خیر را اول لطف حق به خودم می دانم. من نیازمند محبت کردن به این عزیزان هستم.
 
او می گوید: آدم ها از صبح تا شب باید دنبال کار خیر بدوند، اما اینجا در تمام لحظات حضور و فعالیت در میان مددجویان، مشغول کار خیر هستی. من بعد از سال ها فعالیت می گویم که اینجا عشق خدا جاری است و این بالاترین هدیه ای است که مددجویان آسایشگاه به من می‌دهند.
 
گیتی خانم شنبه و چهارشنبه از ساعت 7 تا 13 در مزرعه آسایشگاه مشغول به کار است و محصولات کشاورزی ارگانیک تولید می‌کند. او می‌گوید: این محصولات بعد از چیده شدن در آسایشگاه بسته‌بندی و فروخته می‌شوند. اینجا به همراه بچه‌های خوب آسایشگاه کنار مزرعه‌مان سفره پهن می‌کنیم، سبزی پاک می‌کنیم و با کار و فعالیت زندگی را برای خودمان قشنگ می‌کنیم.
 
مزرعه آسایشگاه خیریه کهریزک از ابتدای سال تا کنون بیش از  3.5میلیون تومان درآمد داشته که درآمدهای حاصل از فروش این محصولات ارگانیک برای ارتقای زندگی و رفع مشکلات مددجویان صرف می‌شود.
 
یک زندگی عاشقانه  مشترک در آسایشگاه
 
بتول جعفرخانی را در حالی می‌یابی که نزدیکی‌های کارگاه‌های هنری و توان‌بخشی آسایشگاه مهربان و خوش‌خنده است. برایت از زیبایی‌های عید و سال نو می‌گوید و لذت یک زندگی ساده و مشترک در آسایشگاه خیریه کهریزک.
 
او می‌گوید: شش سال پیش مشغول رانندگی بودم که ماشینم چپ کرد و دچار ضایعه نخاعی کمر شدم تا یک سال کاملاً زمین‌‌گیر بودم و حرکتی نداشتم تا اینکه با کمک خدا توانستم با ویلچر حرکت کنم و من را به اینجا آوردند.
 
این بانوی مهربان ادامه می‌دهد: بعد از اینکه دوباره به زندگی برگشتم در کارگاه‌ قالی‌بافی مشغول کار شدم تا اینکه در همان جا با احمد آقامحمدی آشنا شدم و با کمک و همیاری مسئولان کهریزک با هم ازدواج کردیم. الان دیگر در آسایشگاه نیستم، بلکه در خانه‌هایی که برای زوج‌های آسایشگاه در نظر گرفته‌اند، زندگی می‌کنیم.
 
بتول خانم از زندگی مشترکش با احمد آقا راضی است. او و همسرش هر دو دچار ضایعه نخاعی از ناحیه کمر شده‌اند، اما با امید و شادی در کنار هم زندگی می‌کنند.
 
بتول خانم می‌گوید: امسال عید برایم عید خوبی است. خانه‌ام را تمیز و مرتب کرده‌ام و با نخود و لوبیا سبزه گذاشتم که خیلی هم قشنگ شد.
 
حالا که بهار با تمام طراوت و شادابی‌اش از راه رسید و نسیم خنک بهاری جان خسته‌مان را طراوتی دوباره بخشید، بیایید گاهی در میان خوشی‌های زندگی‌مان دیداری داشته باشیم از کسانی که با آمدن هر آشنای دوری و هر میهمان غریبی جان می‌گیرند و زنده می‌شوند.
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.