در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر،
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد…
عشقها میمیرند، رنگها رنگ دگر میگیرند…
و فقط خاطرههاست که چه شیرین و چه تلخ، دست ناخورده بجا میمانند.
ساعت 8 صبح روز پنجشنبه بود، وقتی به خبرگزاری رسیدم، هنوز هیچکدام از همکاران نیامده بودند، من و تحریریه بودیم و سکوت محض و سنگینی که در فضا حاکم بود، بیاختیار منتظر یه اتفاق بودم، انگار می دانستم قرار است یک اتفاقی من را غافلگیر کند، تلفن زنگ خورد، از پشت گوشی صدایی حامل خبری بود، خبری که کاش هیچ وقت نشنیده بودم…!! بسیار اندوهبار و دردناک، صدایش میلرزید و حرف میزد…!
*خبر این بود: «مهدی خوانساری دیشب ایست قلبی کرده…»!!
خبری که باور آن در حالی که روز قبلش «مهدی» را سرحال و با نشاط با آن خندههای ملیح و دوست داشتنی دیده بودی بسیار سخت و غیرقابل باور بود، اما حقیقت داشت، دست و پایم را گم کرده بودم، نمیدانستم چه باید بکنم، به چه کسی باید خبر دهم، موبایل آقای کربلایی مدیرمان هم در دسترس نبود، باید کاری می کردم، بالاخره تصمیم گرفتم خبر را در کانال تلگرام سرویس ادارهکل استانها ارسال کنم…! و این خلاصه ماجرای اون روز پنجشنبه تلخ بود…
چه روز پر استرس و غمباری بود…!!
آری…! «مهدی» دیگر بار سفرش را بسته و عزم خود را جزم کرده بود که از پیش ما برود، چنان سریع و ناگهانی که حتی با ما که چندین سال در کنارش خاطرهها داشتیم خداحافظی نکرد، حتی نشد ازش حلالیت بطلبیم به خاطر ناراحتیها و دلخوریهایی که از ما داشت…!
«مهدی» آنقدر سریع چشمهایش را بسته بود که حتی دوست نداشت طلوع خورشید روز جمعه را ببیند، مثل اینکه دیگر تاب و تحمل ناملایمتها را نداشت.
* روزی غمبارتر از پنجشنبه
و اما امروز شنبه اول هفته نیز به مانند روز تلخ پنجشنبه دوباره به محل کار آمدم، اما صندلی و میز کار «مهدی» را خالی دیدم، مانیتورش خاموش بود، چه صحنه دلگیر و غمباری….! فقط دسته گل سفیدی با روبان مشکی بجای «مهدی» گذاشته بودند..!!
بیاختیار اشکم جاری شد…!
فکر اینکه امروز همه همکاران مثل همیشه آمدهاند و در پشت سیستمهایشان مشغول کار هستند اما «مهدی» در گوشهای از بهشتزهرا زیر خروارها خاک خوابیده، من را دیوانه میکند… چگونه باور کنیم؟
چگونه باور کنیم که دیگر صدای «صبحبخیر» گفتنهای آمیخته با خندههایت را دیگر نمیشنویم…؟!
«مهدی جان…!» چگونه باور کنم که رفتهای…؟
هرچه ذهنم را برای پیدا کردن عباراتی جستجو میکنم تا برای نبودنت بنویسم، چیزی جز گرمی ردپای اشک روی گونههایم را حس نمیکنم.
«مهدی جان…!» چه آرام و بیسر و صدا رفتی…. دیروز میخندیدی اما چشمهایت نگران آینده «هلیا» بود، نگران روزهایی که در پیاش میدویدی و اکنون چه در سکوت نگرانیهایت را به آسمان سپردی…!
چه غریبانه و ناباورانه میروند آنان که دوستشان داریم… و فقط خاطرات است که میماند و ما تنها تسلیم خواست پروردگاریم.
میگویند اعتبار آدمها به بودنشان نیست به دلهرهای است که بعد از نبودنشان حس میشود، تو رفتی و حسرت را برای همیشه در دل دوستان و همکارانت بجا گذاشتی.
«مهدی جان» تو رفتی اما ما را با گریههایهای گاه و بیگاه دختر سه سالهات تنها گذاشتی و اکنون آمرزش خداوند دعای من برای توست، آرام بگیر که همه با وجودت آرام بودند.
زمین کوچک نیست، دل ما تنگ و نفس سنگین است…
کاش میشد آموخت که سفر نزدیک است،
خاطر خاطرهها را نبریدش از یاد
کاش یک فاتحه مهمان شقایق باشیم…!
«مهدی عزیز…» یادت همیشه در قلبم خواهد بود ……. روحت شاد رفیق..!!