آرشیو انعکاس
برای دسترسی به بخش های اصلی سایت از این قسمت استفاده کنید

زندگی اسفبار اهالی یک روستا در حوالی فشافویه

به گزارش راگانیوز ، اغلب ساکنان این روستا مهاجران غیرقانونی افغان هستند. ابتدای روستا ظاهر مرتبی دارد. خانه‌ها آجری هستند، با ظاهری مثل اغلب خانه‌های شهری. روستا ۶ هزار نفر جمعیت دارد اما آنچه در انتهای روستا می‌گذرد با آنچه در ابتدایش می‌بینیم کاملاً متفاوت است.

با اعضای جمعیت خیریه امام‌علی(ع) همراه می‌شوم. زهره برزویی، یکی از داوطلبان این انجمن برای نخستین بار در طرح کعبه کریمان جمعیت امام علی (ع) اینجا را شناسایی کرده است. او می‌گوید: «ما خانه‌های حاشیه رودخانه را تحت پوشش قرار دادیم و ۱۰۸ مورد آرزوی بچه‌های این روستا را برآورده کردیم. داشتن دوچرخه اصلی‌ترین آرزوی کودکان بود. به زبان ساده می‌گویم در انتهای روستای ابراهیم آباد یک سری دامداری هست که مردم هم در کنارش زندگی می‌کنند. مهم‌ترین درد بچه‌های این روستا هم زباله گردی است، یک مرکز بازیافت زباله همین نزدیکی‌ها هست که ۱۵ – ۱۰ خانواده با آن کار می‌کنند و بچه‌ها کارگران اصلی‌اش هستند. گاهی بچه‌ها گونی‌های زباله‌ای را حمل می‌کنند که کاملاً هیکل کودکانه‌شان زیر آن گم می‌شود و آنها زیر بار له می‌شوند.»

روستای ابراهیم‌آباد درست در کنار حریم یک رودخانه خشک شده قرار دارد. بچه‌های جمعیت امام علی (ع) برای هر یک از خیابان‌های اطراف حریم رودخانه خشک‌شده نامی گذاشته‌اند، مثل «کوچه گل‌فروشی» وگرنه خانه‌های کنار رودخانه نام و پلاکی ندارند.

جاده‌ای که در انتهای روستا قرار دارد درست می‌خورد به در زندان فشافویه. مرد میانسال زابلی ما را به خانه‌اش که درست میان گاوداری است دعوت می‌کند. خانواده ۶ نفره درست همین جا وسط گاوداری زندگی می‌کنند. خانه‌شان درست در انتهای یک جاده خاکی و روبه روی زمین‌های کشاورزی قرار گرفته. طوری از ماشین پیاده‌مان می‌کنند که سگ‌ها ناغافل به ما حمله نکنند. وسط تنها اتاق‌شان پنجره‌ای رو به گاوداری باز می‌شود. پنجره‌ای کوچک که حفاظی آهنی رویش را پوشانده. درست کنار همین پنجره کوچک تا سقف رختخواب چیده‌اند. خودشان به این پنجره کوچک می‌گویند، پنجره گاو. این پنجره کوچک برای این است که مرد خانواده شبها به گاوها نگاهی بیندازد. همه دغدغه‌شان «جاوید» بچه بیماری است که مبتلا به نرمی استخوان است؛ راشیتیسم. کودک ۷ساله به دلیل این بیماری نمی‌تواند روی پاهایش بایستد. مادر جاوید بارداراست و بچه چند ماهه‌اش را بغل زده و مدام از جاوید می‌گوید و اینکه تا به حال کلی دکتر رفته‌اند اما فایده‌ای نداشته.

مرد روی زمین‌های کشاورزی روزمزد کار می‌کند. خانه‌ را هم به شرط نگهداری از گاوها ۲۰۰ هزارتومان در ماه اجاره کرده‌اند. خانه‌ای محقر و خالی. تنها وسایل اتاق یک فرش کهنه، چند دست رختخواب و یک گاز رومیزی کوچک است که روی زمین گذاشته‌اند. چند لباس هم با میخ‌ها روی دیوار آویز شده و همین.

در خیابان دامداران اما همجواری زندگی انسان‌ها و دام‌ها در همه خانه‌ها دیده می‌شود. بیشتر ساکنان، مهاجران غیرقانونی افغان هستند که از دام ارباب‌ها نگهداری می‌کنند و در قبالش اجازه زندگی در آلونک‌های کنار آغل و طویله را می‌گیرند. همنشینی دام‌ها و آدم‌ها در این خیابان انگار یک چیز عادی است.

بچه‌ها کنار رودخانه خشک شده دو زانو نشسته‌اند و به قول خودشان کارت بازی می‌کنند. تا دلت بخواهد در کوچه‌های خاکی ابراهیم آباد بچه‌هایی را می‌بینی که می‌دوند و بازی می‌کنند.

به حریم رودخانه خشک شده روستا رسیده‌ایم. خط آب رودخانه کاملاً مشخص است و دورش را لجن سبزرنگی پوشانده. اهالی روستا می‌گویند سد را بستند و رود خشک شد.همان رودخانه‌ای که منبع آبیاری زمین‌های کشاورزی روستا بود. بامیه، آفتابگردان، لوبیا، فلفل و …

در گاوداری حاجی حسین هستیم. همه جا را بوی گوسفند پر کرده. زن ۲۶ ساله بچه‌اش را بغل زده. آغل درست مقابل خانه زن است: «۶نفریم، ۴ تا پسر دارم و خلاص. زندگی در کنار اینها سخته اما چاره چیه. صبح‌ها که بلند می‌شم حالم بهم می‌خوره.گله نگه می‌داریم. افغانستان هم که بودیم شوهرم بیابان کشاورزی می‌کرد.» چند ماهی است از قندوز افغانستان به ایران آمده‌اند نه کارت اقامت دارند و نه هیچ مدرک شناسایی دیگری. زن نمی‌داند به قول خودش با فرزند کلانش که امسال مدرسه می‌رود چه کند: «اگر امسال مدرسه نرود، همان چیزی که در افغانستان هم خوانده از یاد می‌برد. چکار کنم هیچ جا ثبت‌نامش نمی‌کنند.»

اهالی اینجا هم درست مثل اهالی روستای قنبرآباد به ازای نگهداری دام‌ها دستمزد می‌گیرند. شوهرش ساعت ۶ صبح گله‌ها را می‌برد چرا و شب ساعت ۹ شب برمی‌گردد و یک میلیون حقوق می‌گیرد. زن با همان لهجه غلیظ افغانی‌اش توضیح می‌دهد: «یعنی اول قرار بود یک میلیون و دویست وسی هزار تومن بگیره اما بعد بیشتر از یک میلیون نداد. برای همین من هم که صبح‌ها از خواب بلند می‌شوم می‌روم فلفل چینی.»

زن می‌رود فلفل چینی و بچه ۲، ۴و ۷ ساله‌اش را در خانه تنها می‌گذارد. می‌گوید چار‌ه‌ای ندارد. زن روزی ۶۰- ۵۰ کیلو فلفل می‌چیند و برای هر کیلو فلفل ۵۰۰ تومان دستمزد می‌گیرد یعنی روزی ۲۰ تا ۲۵ هزار تومان. بعد صبحانه بچه‌ها را می‌دهد و تا شب به خانه برنمی‌گردد.

برزویی برایم می‌گوید خیلی از زن‌های اینجا برای فلفل چینی و بامیه چینی راهی بیابان می‌شوند و بچه‌های‌شان را در خانه رها می‌کنند. چند وقت قبل سگ گله بینی بچه کوچکی را کنده بود و مادر تا شب که به خانه برسد از ماجرا بی‌خبر مانده بود.

مرد افغان دیگری خودش را به ما می‌رساند و از بچه‌های بازمانده از تحصیلش می‌گوید. نگرانی در چشمانش موج می‌زند. چند روزی بیشتر به بازگشایی مدارس نمانده. چند ماهی است از قزوین به اینجا آمده‌اند و می‌گویند امکان ثبت‌نام بچه‌ها در جای جدید نیست. می‌گویند همان قزوین باید مدرسه بروند. مرد با التماس می‌گوید: «تو را به خدا کمک کنید بتوانم بچه‌ها را ثبت‌نام کنم.»

تقریباً بیشتر بچه‌های افغان اینجا مشکل ثبت‌نام در مدرسه دارند. یاد گفته‌های وزیر آموزش و پرورش می‌افتم که چند روز قبل اعلام کرد مشکل ثبت‌نام ۳۰۰ هزار دانش‌آموزافغان حل شده اما اینجا در ابراهیم آباد که با تهران هم فاصله زیادی ندارد، هنوز تعداد زیادی کودک، مشکل ثبت‌نام در مدرسه دارند. وارد یک گاوداری بزرگ می‌شویم. گاوداری پر از اتاق است و در هر اتاق یک خانواده زندگی می‌کنند. گوشه و کنار گاوداری پر از کیسه‌های زباله است. صاحب گاوداری که البته خودش مدعی است فقط محوطه گاوداری را در اختیار دارد، از حضورمان باخبر می‌شود و فوری خودش را به ما می‌رساند. تصور می‌کند برای شناسایی مهاجران غیرقانونی که استخدام کرده به گاوداری‌اش آمده‌ایم. او از اساس منکر زندگی خانواده‌ها در این مکان نامناسب می‌شود. چراغ خانه‌ها روشن است. بوی غذا همه محوطه را پر کرده البته با مخلوطی از بوی دام و بچه‌ها جلوی خانه‌ها بازی می‌کنند. مرد به خانه‌ها اشاره می‌کند: «فقط کارگرهای مجرد اینجا زندگی می‌کنند.»

می‌پرسم نزدیکی زندگی آدم‌ها با این همه دام برای سلامتی‌شان بویژه کودکان مضر نیست؟ می‌گوید: «اینها همه مجردند. از صبح می‌روند سر زمین کشاورزی و شب می‌آیند اینجا می‌خوابند. من ازشان کرایه نمی‌گیرم. تازه حقوق هم به اندازه کاری که می‌کنند می‌گیرند.»همه کارگرهای این دامداری بدون هویت و کارت اقامت هستند. یکی از مردهای جوان می‌گوید:«ای خانم! پولدارها در این باره هم مشکلی ندارند، هر سه ماه می‌روند مدرک‌شان را تمدید می‌کنند. آنهایی هم که پاسپورت دارند سالی یک بار. ما هر سه ماه یک بار برای تمدید باید ۵۰۰ هزار تومان بدهیم. برای اینکه غیر قانونی هستیم دلمان پوسیده، می‌ترسیم برویم شهر بگیرند و راهی‌مان کنند افغانستان.»

حالا مقابل کوچه راه باریکی هستیم که چند آلونک دارد. چهار خانواده ساکن در آن معلوم نیست چطور در محوطه به این کوچکی زندگی می‌کنند. صاحب گاوداری گوشه‌ای ایستاده. او هنوز مدعی است هیچ خانواده‌ای اینجا زندگی نمی‌کند.

زن اهل کشور افغانستان می‌گوید: «هفت سال است توی این شرایط زندگی می‌کنیم. پول پیش نداریم هر چهار خانواده با هم ۶۰۰ هزار تومان در ماه می‌دهیم. یک سرویس بهداشتی هم داریم برای همه. بوی گوسفند و دام را هم که می‌بینی.»

خالصه ۳۲ ساله از ۹ فرزندش می‌گوید؛ دو بچه دو قلو دارد: «بچه‌ها همه‌اش مریض می‌شوند از آلودگی و این همه کثیفی. اگر افغانستان امکانات داشتیم برمی‌گشتیم. آن موقع که ما بودیم آتیش می‌کردیم و غذا می‌پختیم. دو سال پیش رفتیم وضعیت را دیدیم دوباره برگشتیم شوهرم در بیابان کارگری می‌کند و ماهی یک میلیون می‌گیرد.»

۹ بچه زن دور و برمان می‌چرخند و جیغ و داد و هوار می‌کنند. دوقلوهای ریزه دو- سه ساله با دوقلوهای دوازده ساله آتش می‌سوزانند بزرگترها سعی می‌کنند کوچکترها را از زیر سیم خاردار داخل طویله کنند، زن فریاد می‌زند و می‌خواهد برگردند. بچه‌ها بی‌توجه به فریادهای مادرشان علوفه جمع می‌کنند. بزرگترها در گوشه‌ای آتش به پا می‌کنند. هوا حالا کاملاً تاریک شده راهی تهران می‌شویم، صدای پارس سگ‌های گله سکوت شب را می‌شکند.

روزنامه ایران

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.