آرشیو انعکاس
برای دسترسی به بخش های اصلی سایت از این قسمت استفاده کنید

یادی از شهیدان محمدحسين و غلامرضا و ابراهيم فاتحی پیکان

تیر؛ ماهی برای سه جدایی که از جنس از دست دادن نبود/ مادری که همسر و دو پسر شهیدش را با دستان خود دفن کرد

تیرماه برای خانواده فاتحی پیکان ماهِ جدایی است. نمی‌شود گفت ماه از دست دادن اما جدایی از سه مرد یک خانواده چیزی نیست که حتی بعد از سه دهه هم بشود به سادگی از کنارش گذشت.

حوالی سال 1340 است که فاطمه خانم تازه ازدواج کرده بهمراه شوهرش به یک اتاق 12 متری در تهران می‌آیند. در همین شهر غریب اولین پسر آنها یعنی «محمد» زنده نمی‌ماند و فوت می‌شود. ولی زندگی این عروس جوان و همسرش «محمد حسین» قرار است جدایی‌های دیگری هم در پیش داشته باشد؛ جدایی‌هایی که مثل این یکی از جنس از دست دادن نیست.

محمدحسين مرد کار بود. خشکسالی او را راهی تهران کرده بود تا بتواند مخارج مادر و خواهران يتيمه‌اش را بپردازد؛ زغال و آرد و آذوقهبرايشان تهيه ميكرد و می‌فرستاد.

 

 

بعد از محمد، خدا فرزندان دیگری به آنها داد. «غلامرضا»، «داود»، «زهرا»، «ابراهيم» و آخرين آنها «معصومه» که در سال 1353 متولد شد.

مدّتها كه گذشت كه محمدحسين، نيساني تهيه كرد و بوسيله آن امرار معاش ميكرد. با شروع جنگ، او چند مرتبه به جبهه رفت و در سال 1360 در سن 45 سالگی به صورت داوطلبانه به كشور لبنان اعزام شد تا در پنجم تیرماه 1362 در دره بقاع به درجه رفیع شهادت نائل گردید. وي از ناحیه کمر و پشت سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت و روح پاكش به ملكوت اعلي پيوست. پيكر پاکش به دست همسرش در بهشت زهرا(س) و در قطعه 28  به خاک سپرده شد. فاطمه اینجا اولین جدایی را تجربه کرد.

 

«غلامرضا» یکجورهایی فرزند اول بود، پسر ارشد خانواده. 1338 بدنیا آمده بود. تابستانها به پدر كمك ميكرد؛ فلاكس كوچكي داشت كه گاهي تابستانها، آن را برميداشت و به بستني فروشي ميپرداخت، تا اين چنين، از بار مالي و فشار كار پدر بكاهد.

بعد از انقلاب عضو سپاه شد و راهی جبهه. آخرین مسئولیت او قبل از شهادت، فرماندهی ناحیه مقاومت بسیج 8 امام رضا(عليه السلام) در باقرشهر بود و از همانجا برای آخرین مرتبه عازم جبهه شد تا اینکه در 14 تیرماه 1365 و در عملیات آزادسازی مهران شهید شد و به پدرش پیوست.

فاطمه غلامرضایش را هم خود و در پایین پای همسرش به خاک سپرد..

مراسم عروسی پسر بزرگ، غلامرضا. پدر در عکس مشخص است(ایستاده، نفر وسط)

 

دو سال از شهادت غلامرضا می‌گذشت. تیرماه شده بود. ابراهیم که پسر کوچکتر محمدحسین و فاطمه بود در عملیات مرصاد حضور پیدا کرد تا در دوازدهم تیرماه 1367 به پدر و برادر شهیدش بپیوندد. چه کسی خبر دارد از دل فاطمه وقتی که دومین پسرش را هم با دست خود درجوار همسر و برادر شهیدش در قطعه 28 ردیف 78 به خاک سپرد؟

دو پسری که بعدا به پدر ملحق می‌شوند کنار مزار پدر شهیدشان نشسته‌اند

 

حالا تیرماه که میرسد، خانواده فاتحی پیکان خاطره سه جدایی را در دلهایشان زنده می‌کنند، سه جدایی که از جنس از دست دادن نبود. مثل جدایی سال 1343 که آن هم از جنس از دست دادن نبود و پسر به آغوش مادر بازگشته بود. ماجرای آن روز بنابر روایت فاطمه عابدی اینطور است:

 

سال 1343 زماني كه غلامرضا در قنداق پيچيده ميشد، محمدحسين تصميم ميگيرد كه با خانواده، براي سركشي و ديدار اقوام و آشنايان، به اصفهان بروند. پيش از آنكه به قم برسند، فاطمه ميگويد:

ـ محمد! بهتر نيست، قم پياده شويم و بيبي فاطمه معصومه(ع) را زيارت كنيم و بعداً به اصفهان برويم؟!

ـ چرا، پيشنهاد خوبي است، پياده كه ميشوند، با شلوغي شهرـ در ادامه اعتراضات مردمي به توهين حكومت، نسبت به امام خميني(ره)ـ مواجه ميشوند، آن روز قم خيلي شلوغ بود؛ مردم به خيابانها ريخته بودند؛ تيراندازي…، دستگيري…، زد و خورد مردم با مأمورين و…

فاطمه ميگويد:

آن روز قيامت بود. من موفق به زيارت بيبي نشدم؛ ولي دامنم را پر از سنگ ميكردم و به انقلابيون ميرساندم؛ شاهد كشت و كشتار مردم و روحانيّون در اطراف حرم بودم؛ همه چيز فراموشم شده بود؛ ناگهان به خود آمدم و ديدم قنداقه پسرم ـ غلامرضا ـ در بغلم نيست؛ باور كنيد، نميدانستم او را جا گذاشته‌ام!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.