شهیدان «محمد و اصغر رستمی» به روایت پدر
شرط پدر برای جبهه نرفتن پسر
راگا نیوز: بعد از شهادت محمد، اصغر بیتاب جبهه بود. هر چه سعی کردم او را از رفتن منصرف کنم، نشد؛ سن کم و جثه کوچکاش را هم بهانه کردم، که شناسنامهاش را دستکاری کرد و برای اعزام اسم نوشت. وقتی دیدم دارم مغلوب خواسته او میشوم، برایش شرطی گذاشتم که فکر میکردم مو لای درزش نمیرود!
به گزارش راگا نیوز به نقل از فارس، شهیدان «محمد و اصغر عرب رستمی» از شهدای شهر شهید پرور ورامین هستند که پدرشان نیز افتخار حضور در جبههها را داشته و در کنار آن سالها مسئول اطلاع رسانی شهادت رزمندگان به خانوادهها را بر عهده داشته است.
«حسین قلی عرب رستمی» پدر شهیدان «محمد و اصغر عرب رستمی» برایمان اینچنین روایت کرد:
بنده 77 سال سن دارم و متولد روستای رستم آباد از توابع شهر جوادآباد ورامین هستم. پس از ازدواج به شهرری مهاجرت کرده و در منطقه پل سیمان ساکن شدم. پس از 20 سال سکونت در شهرری، اوایل پیروزی انقلاب به ورامین مهاجرت کردم.
محمد فرزند اولم بود که در سال 1339 در شهرری به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ابنسینا گذارند و پس از مهاجرت به ورامین، مقطع راهنمایی را در مدرسه شهید رجایی ادامه داد. با تأسیس بسیج جزو اولین افرادی بود که به عضویت پایگاه بسیج مهدیه کارخانه قند ورامین درآمد.
محمد در سن 15 سالگی به عنوان سرباز وارد نیروی زمینی ارتش شد. او دوره آموزشی را در پادگان عجبشیر گذراند و عضو لشگر 92 زرهی جنوب شد. پس از 8 ماه حضور در منطقه به دلیل دستور امام(ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، به خانه برگشت و مجدداً به دستور امام مجدداً به منطقه رفت.
در عملیات طریق القدس سال 60 دراثر لو رفتن عملیات و خیانت بنیصدر، محمد همراه دو همرزم خود «حسن نوری» و «مجتبی شرفی» در اثر اصابت موشکی به نفربرشان به شهادت رسید.
3ماه پس از شهادت، برای انتقال پیکر محمد به بستان رفتم و بدن سوخته او را از بستان که تازه آزاد شده بود، به ورامین انتقال داده و پس از تشییع در گلزار شهدای (حسین رضا) به خاک سپردیم.
* خوابی که از شهادت محمد خبر داد
یک شب به دلیل کسالتی که داشتم، در عالم خواب محمد را دیدم که با لباس سفیدی آمد و بالای سر من چند بیت شعر خواند و گفت: پدر جان! بلند شو، خوب شدی. وقتی بیدار شدم، هیچ کسالتی احساس نکردم.
بار دوم هم به خواب عروس داییاش آمده بود و گفته بود چرا نمیروی منزل ما کمک مادرم کنی، فردا شب برای من دعای توسل گرفته و تنهاست.
****
اصغر دومین فرزندم بود که در سال 1345 در محله پل سیمان شهرری به دنیا آمد. سالهای اول و دوم ابتدایی را در شهرری گذراند و با مهاجرت به ورامین تا پایان دوره راهنمایی مثل برادرش در مدرسه شهید رجایی ورامین تحصیل کرد.
پس از عضویت در پایگاه بسیج مهدیه کارخانه قند، بارها قصد رفتن به جبهه را کرد. این میل شدید، زمانی به اوج خود رسید که برادرش به شهادت رسیده بود. او یک هفته به دلیل مخالفت ما برای رفتن به جبهه به مدرسه نرفت، اما ما از این مسئله بیخبر بودیم، تا اینکه مدیر مدرسه ما را از این موضوع با خبرکرد.
بالاخره چارهای جز قبول خواستهاش نداشتیم؛ اما برای این که باز بهانهای برای نرفتن او داشته باشیم به کم سن بودن و مهمتر از آن جثه کوچکش تأکید کردیم، اما اصغر با دستکاری شناسنامهاش و دادن کپی آن به سپاه ورامین همه کارها را انجام داده بود و فقط منتظر جواب ما بود.
*کشتی گرفتن با فرش شرط رفتن به جبهه
حالا هر چه شرط گذاشتیم اصغر منصرف شود، فایده نداشت تا این که یک شرط ویژه را قرار دادم و گفتم اگر بتوانی من را با فرش سنگینی که در منزل بود یک دفعه بلند کنی قول میدهم با رفتنت موافقت کنم.
اصغر با جثه کوچکش اما با اراده زیاد و با گفتن یک یا «امام زمان (عج)» فرش و من را دو تایی بلندکرد و به من رو کرد و گفت: بابا دیدی توانستم، حالا مرد و قولش!
* غذای بیتالمال را خوردهام و حالا جبهه نروم؟
اصغر هنگامی که همراه 10 مینی بوس از بچههای ورامین عازم مناطق جنگی میشدند، از من خواست دنبالش نروم. او همراه نیروهای دیگر اعزامی از ورامین دوره فشرده 3 ماهه آموزشی را در پادگان امام حسین(ع) گذراند. یک بار که برای مرخصی آمد گفت: آموزشها خیلی سخت است. به او پیشنهاد دادم خوب دیگر نرو؛ اما گفت: باباجان، غذای بیتالمال را خوردهام، حالا دیگر نروم؟
اصغر بعد از پایان دوره آموزشی به دوکوهه رفت. بعد از 5 روز، اولین نامه را برای من نوشت و از من درخواست کرد نامهای ننویسم تا بعداً جای خود را اعلام کند. 5 روز پس از آغاز عملیات بیتالمقدس، نامهای از سه راه دارخوین برایم نوشت که گفته بود کمک آرپیجیزن است. بعد جزو نیروی پیاده انتخاب شد که اسرای عراقی را تحویل نیروهای پشت خط میداد.
* مژده کشتن 140 نیروی عراقی در انتقام خون برادر
آخرین نامه را زمانی نوشت که در آن مژده انتقام خون برادرش را با کشتن 140 بعثی داده بود. اصغر در همان عملیات (بیتالمقدس) پس از اینکه این تعداد از نیروهای بعثی را به هلاکت رساند، در اثر اصابت تیر به قلبش مجروح شد و برای جراحی به بیمارستان امام خمینی تبریز انتقال داده شد.
پس از اطلاع از مجروحیت اصغر از طریق عموی او که در بیمارستان بازرگان کار میکرد، همراه مادرش و پسر برادرم عازم تبریز شدیم. هنگامی که به بیمارستان رسیدیم، گفتند اصغر را برای جراحی قلب به اتاق عمل بردهاند. برادرم که از وضعیت او با خبر بود، از من خواست برای استراحت داخل شهر برویم. وقتی عصر به بیمارستان برگشتیم، برادرم گفت: اصغر را با قطار به تهران فرستادند و ما هم باید با مینیبوس به تهران برگردیم.
* 40 روز از اعزام به جبهه تا شهادت
بعد از اینکه به تهران رسیدیم، کاملاً به شهادت فرزندم آگاه شده و یقین پیدا کرده بودم. اما برادرم باز از این موضوع طفره میرفت و گفت دیر وقت است برویم منزل ما، وقتی به منزلش رفتیم، گفتم موضوع چیست؟ گفت: فردا به معراج شهدا میرویم و پیکر اصغر را تحویل میگیریم؛ مدت زمان حضور محمد در جبهه تا شهادتش تنها 40 روز طول کشید و بدنش پس از انتقال و تشییع در گلزار شهدای حسین رضا ورامین در کنار مزار برادرش به خاک سپرده شد.